ودیشبچہهاکہنگذشت!'...
زینـببرایشدیدنجاۍِ
خالۍمادرسختبود...
حسـنخوابچہهاکہندید💔...
راستۍبالاےسرِحسینآببود؟
سفارشزهرابوده!!..
وامـاعلۍکہنتوانستآخـرسربہگفتہے
خودعملکندوگریہخودراخـفہکند💔:)
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #دوربین_مخفی
⭕️ کارمند ثبتاحوال:
هر اسمی دوست داری رو دخترت بذار الا یک اسم...
اگر هم گذاشتی باید یه تعهدی را امضا کنی ...
باماییکہ۱۴٠٠سالہبراییہ
مادرِپھلوشکستہداریمگریہمیکنیم؛
ازارزشدادنبہجایگاهزنحرفنزنین!
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
『🕊🤍』
~میدانۍ...🕊°💔°
+رسیدهامبهجایۍڪهوقتۍتونباشۍ
+همهبودنها پوچند...):
+مۍﺷﻮﺩبیایۍ؟؟...💔
+ﺑﻴﺎیۍﻭﺑﺮﺳﻄﺮﺁﺧﺮﺩﻓﺘﺮﺩﻟﺘﻨگۍﻫﺎﻳﻢ
~ﻳڪ«ﺗﻤﺎﻡﺷﺪ؛آﻣــﺩﻡ»ﺑﻨﻮیسۍツ
❍°أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❍°
⃟꙰❣¦↵ #منتظرانہ🍀
-| #مکتوب
میگنهرکینفسشتنگمیشہ
تویبیمارستانبستریشمیکنند
خدایامانفسمونتنگحسینہ!
کجابستریشیمخوبه؟:))
+بہقول مهدی رسولی:
دواۍدردم
بزارمنمبیامحرم
دورتبگردم:)))
#ڪربݪا
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
Mehdi Rasouli - Havato Kardam [SevilMusic].mp3
10.43M
+بہقول مهدی رسولی:
دواۍدردم
بزارمنمبیامحرم
دورتبگردم:)))
مهدی رسولی🎤
❃| @havaye_zohoor |❃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌺 سوره ی جمعه 🌺
ﺑِﺴْﻢِ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ﺍﻟﺮَّﺣْﻤَـٰﻦِ ﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢِ
ﻳُﺴَﺒِّﺢُ ﻟِﻠَّـﻪِ ﻣَﺎ ﻓِﻲ ﺍﻟﺴَّﻤَﺎﻭَﺍﺕِ ﻭَﻣَﺎ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﺍﻟْﻤَﻠِﻚِ ﺍﻟْﻘُﺪُّﻭﺱِ ﺍﻟْﻌَﺰِﻳﺰِ ﺍﻟْﺤَﻜِﻴﻢِ ﴿١﴾ ﻫُﻮَ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﺑَﻌَﺚَ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺄُﻣِّﻴِّﻴﻦَ ﺭَﺳُﻮﻟًﺎ ﻣِّﻨْﻬُﻢْ ﻳَﺘْﻠُﻮ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻢْ ﺁﻳَﺎﺗِﻪِ ﻭَﻳُﺰَﻛِّﻴﻬِﻢْ ﻭَﻳُﻌَﻠِّﻤُﻬُﻢُ ﺍﻟْﻜِﺘَﺎﺏَ ﻭَﺍﻟْﺤِﻜْﻤَﺔَ ﻭَﺇِﻥ ﻛَﺎﻧُﻮﺍ ﻣِﻦ ﻗَﺒْﻞُ ﻟَﻔِﻲ ﺿَﻠَﺎﻝٍ ﻣُّﺒِﻴﻦٍ ﴿٢﴾ ﻭَﺁﺧَﺮِﻳﻦَ ﻣِﻨْﻬُﻢْ ﻟَﻤَّﺎ ﻳَﻠْﺤَﻘُﻮﺍ ﺑِﻬِﻢْ ۚ ﻭَﻫُﻮَ ﺍﻟْﻌَﺰِﻳﺰُ ﺍﻟْﺤَﻜِﻴﻢُ ﴿٣﴾ ﺫَٰﻟِﻚَ ﻓَﻀْﻞُ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ﻳُﺆْﺗِﻴﻪِ ﻣَﻦ ﻳَﺸَﺎﺀُ ۚ ﻭَﺍﻟﻠَّـﻪُ ﺫُﻭ ﺍﻟْﻔَﻀْﻞِ ﺍﻟْﻌَﻈِﻴﻢِ ﴿٤﴾ ﻣَﺜَﻞُ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﺣُﻤِّﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺘَّﻮْﺭَﺍﺓَ ﺛُﻢَّ ﻟَﻢْ ﻳَﺤْﻤِﻠُﻮﻫَﺎ ﻛَﻤَﺜَﻞِ ﺍﻟْﺤِﻤَﺎﺭِ ﻳَﺤْﻤِﻞُ ﺃَﺳْﻔَﺎﺭًﺍ ۚ ﺑِﺌْﺲَ ﻣَﺜَﻞُ ﺍﻟْﻘَﻮْﻡِ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﻛَﺬَّﺑُﻮﺍ ﺑِﺂﻳَﺎﺕِ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ۚ ﻭَﺍﻟﻠَّـﻪُ ﻟَﺎ ﻳَﻬْﺪِﻱ ﺍﻟْﻘَﻮْﻡَ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﻴﻦَ ﴿٥﴾ ﻗُﻞْ ﻳَﺎ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﻫَﺎﺩُﻭﺍ ﺇِﻥ ﺯَﻋَﻤْﺘُﻢْ ﺃَﻧَّﻜُﻢْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺀُ ﻟِﻠَّـﻪِ ﻣِﻦ ﺩُﻭﻥِ ﺍﻟﻨَّﺎﺱِ ﻓَﺘَﻤَﻨَّﻮُﺍ ﺍﻟْﻤَﻮْﺕَ ﺇِﻥ ﻛُﻨﺘُﻢْ ﺻَﺎﺩِﻗِﻴﻦَ ﴿٦﴾ ﻭَﻟَﺎ ﻳَﺘَﻤَﻨَّﻮْﻧَﻪُ ﺃَﺑَﺪًﺍ ﺑِﻤَﺎ ﻗَﺪَّﻣَﺖْ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ ۚ ﻭَﺍﻟﻠَّـﻪُ ﻋَﻠِﻴﻢٌ ﺑِﺎﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﻴﻦَ ﴿٧﴾ ﻗُﻞْ ﺇِﻥَّ ﺍﻟْﻤَﻮْﺕَ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﺗَﻔِﺮُّﻭﻥَ ﻣِﻨْﻪُ ﻓَﺈِﻧَّﻪُ ﻣُﻠَﺎﻗِﻴﻜُﻢْ ۖ ﺛُﻢَّ ﺗُﺮَﺩُّﻭﻥَ ﺇِﻟَﻰٰ ﻋَﺎﻟِﻢِ ﺍﻟْﻐَﻴْﺐِ ﻭَﺍﻟﺸَّﻬَﺎﺩَﺓِ ﻓَﻴُﻨَﺒِّﺌُﻜُﻢ ﺑِﻤَﺎ ﻛُﻨﺘُﻢْ ﺗَﻌْﻤَﻠُﻮﻥَ ﴿٨﴾ ﻳَﺎ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﺁﻣَﻨُﻮﺍ ﺇِﺫَﺍ ﻧُﻮﺩِﻱَ ﻟِﻠﺼَّﻠَﺎﺓِ ﻣِﻦ ﻳَﻮْﻡِ ﺍﻟْﺠُﻤُﻌَﺔِ ﻓَﺎﺳْﻌَﻮْﺍ ﺇِﻟَﻰٰ ﺫِﻛْﺮِ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ﻭَﺫَﺭُﻭﺍ ﺍﻟْﺒَﻴْﻊَ ۚ ﺫَٰﻟِﻜُﻢْ ﺧَﻴْﺮٌ ﻟَّﻜُﻢْ ﺇِﻥ ﻛُﻨﺘُﻢْ ﺗَﻌْﻠَﻤُﻮﻥَ ﴿٩﴾ ﻓَﺈِﺫَﺍ ﻗُﻀِﻴَﺖِ ﺍﻟﺼَّﻠَﺎﺓُ ﻓَﺎﻧﺘَﺸِﺮُﻭﺍ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَﺍﺑْﺘَﻐُﻮﺍ ﻣِﻦ ﻓَﻀْﻞِ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ﻭَﺍﺫْﻛُﺮُﻭﺍ ﺍﻟﻠَّـﻪَ ﻛَﺜِﻴﺮًﺍ ﻟَّﻌَﻠَّﻜُﻢْ ﺗُﻔْﻠِﺤُﻮﻥَ ﴿١٠﴾ ﻭَﺇِﺫَﺍ ﺭَﺃَﻭْﺍ ﺗِﺠَﺎﺭَﺓً ﺃَﻭْ ﻟَﻬْﻮًﺍ ﺍﻧﻔَﻀُّﻮﺍ ﺇِﻟَﻴْﻬَﺎ ﻭَﺗَﺮَﻛُﻮﻙَ ﻗَﺎﺋِﻤًﺎ ۚ ﻗُﻞْ ﻣَﺎ ﻋِﻨﺪَ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ﺧَﻴْﺮٌ ﻣِّﻦَ ﺍﻟﻠَّـﻬْﻮِ ﻭَﻣِﻦَ ﺍﻟﺘِّﺠَﺎﺭَﺓِ ﻭَﺍﻟﻠَّـﻪُ ﺧَﻴْﺮُ ﺍﻟﺮَّﺍﺯِﻗِﻴﻦَ ﴿١١﴾
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هر کس سوره جمعه را در هر شب جمعه تلاوت کند کفاره ی گناهان او خواهد بود ماببن این جمعه تا جمعه ی دیگر
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#سلام_امام_زمانم💚
و تو آن خوبترين خبري
که خداوند،
عالم را از شوق آن
پُر خواهد کرد ....
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لولیک الفرج 🌤
『🕊🤍』
تمامثانیههاشاهدایندردند
کهمنبدونتومیمیرمونمیمیرم💔🚶🏿♂ . .
❣¦↵ #حسیندهلوی🕊
⃟꙰❣¦↵ #امامزمانمـ✨
🕊🌹🕊
اول صبح فداے تو شدن را عشق است
غزلے ناب براے تو شدن را عشق است
خواب آلوده ام و منگ و خمارم اما
مست در حال و هواے تو شدن را عشق است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام غریب زمانہ✋❤️
⌞♥️⌝
𝑓𝑜𝑙𝑙𝑜𝑤 𝑦𝑜𝑢𝑟 ℎ𝑒𝑎𝑟𝑡, 𝑏𝑢𝑡 𝑡𝑎𝑘𝑒 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑚𝑖𝑛𝑑 𝑡𝑜𝑜 🫀
قلبتو دنبال کن اما عقلتم با خودت ببر.
#عاشقانہ_مذهبی
🧡 @havaeye_zohoor
#طنز_جبهه
رضا مجروح🤕 شده بود و توی بیمارستان🏩 بستری بود.🩺
ما هم اومده بودیم مرخصی🛌...😍
با بچه ها قرار گذاشتیم🤝 بعد از نماز جمعه🧎♂ بریم ملاقات رضا.😉
نماز جمعه🧎♂که تموم شد سوار موتورها 🏍🏍شدیم.
و باهم راهی🚶♂🚶♂ بیمارستان🏩 شدیم...
هنوز ساعت⏰ ملاقات نشده بود.😟
لب و لوچمون آويزون شد.😕
مجتبی که سر و زبون دار بود، رفت نگهبانی و با یه ترفندی رضایت نگهبان👮♂ رو جلب کرد.😝😉
نگهبان 👮♂هم بالاخره اجازه داد و ما با دردسر های زیاد تونستیم بریم پیش رضا.😩
وقتی رسیدیم دیدیم پای🦶 رضا رو گچ گرفتند.😵💫
و خواهرش🧕 هم به عنوان کمک همراهش هست.😊
تا رسیدیم همه از گشنگی ضعف کرده بودیم.😖😣
چشممون به شیرینی🍰 و میوه ای🍎 که برای رضا آورده بودند، افتاد.👀
آب از دهنمون راه افتاد...🤤
با گفتن یک دو سه ای✌️، آماده مسابقه خوردن😋 شدیم و حمله کردیم.🤩😝
خلاصه که بساط شلوغ کردن برپا شد.😆😍
فکر میکنم یک ربع⌚️ بعد از این ماجرا گذشته بود و ماهم همچنان داشتيم دخل خوراکی ها🧁رو در می آوردیم؛😋
که خواهر رضا🧕 با تعجب رو به ما کرد و گفت:
کاش یکی از شماها حال رضا رو هم می پرسیدید.!!!😕😒😳
تازه متوجه شدیم بعد از سلامی که دادیم، فقط خوردیم و شلوغ کردیم.🤭😅
از خجالت آب شدیم..🫣
فوری برای اینکه ضایع تر نشیم😁خودمونو به کوچه علی چپ زدیم😉 و گفتیم:
راستی رضا، تو به چه اجازهای مجروح شدی؟😠
حالا چرا پاتو گچ گرفتی؟؟!!😏
کاه گل که بهتر بود ارزون تر هم درمیومد.🙄😂
برای اینکه گندکاری که زده بودیم رو بیشتر جمع کنیم،😉حمله کردیم به گچ پای🦶 رضا.😅
و تا میتونستیم روش چرت و پرت نوشتیم✍ و نقاشی کشیدیم.😂
در عرض چند دقیقه موفق شدیم با خودکار🖊، رنگ گچ رو عوض کنیم..😌😎😆
#باهم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
#قسمت_اول
#فصل_اول
توی ماشین نشسته بودیم . آهنگ مورد علاقه ام رو پلی کردم و دوباره توی سکوت به همه اتفاقاتی که امشب رخ داد، فکر میکردم . سپهر یه نگاه معناداری بهم انداخت و آهنگ رو قطع کرد.
_ چرا آهنگو قطع کردی؟
_ ریحانه ! چرا امشب همش با سینا حرف میزدی و باهاش گرم گرفته بودی؟ پیش خودت نگفتی سینا درباره خواهرِ دوست صمیمیش چه فکری میکنه؟
اخمام رفت توی هم و گفتم:«این چه حرفیه؟چرا فکر میکنی چیزی بین ما بوده؟مگه تو به من اعتماد نداری؟»
خیالش که راحت شد گفت:«چرا خواهری!بیشتر از چشمهام بهت اعتماد دارم.»
کمی مکث کرد،آهی کشید و ادامه داد:
بعد از مرگ مادرمون ، من سعی کردم همه جوره هواتو داشته باشم و نذارم آب توی دلت تکون بخوره،فکر میکردم بابای نامردمون توی این هدف کمکم میکنه! اما اون با ازدواج دوباره اش و مهاجرت به کانادا،چهره واقعیش رو نشون داد.»
سرم رو چرخوندم سمت پنجره و محو تماشای بیرون شدم.
سپهر همچنان ادامه داد:«اما تنها معرفتی که پدرمون از خودش نشون داد،این بود که کارخونه و چند تا از ویلاهای شمال و این ماشین رو به نامم زد تا هردومون توی سختی نباشیم.»
من که دلم نمی خواست خاطرات تلخ گذشته رو به یاد بیارم، با حالتی معترضانه گفتم:«نمی خوام درباره اش چیزی بشنوم .پدرمون همسر جدیدش رو به ما ترجیح دادو همراهش رفت کانادا.این ملک و کارخونه هم وظیفه اش بوده که به ما بده.البته معلومه که بقیه اموالش رو قراره بده به همسر عزیزش...»
سپهر سری به نشانه تاسف تکون داد و آهنگ رو دوباره پلی کرد.
رسیدیم خونمون، ریموت رو زد و رفتیم توی پارکینگ.
از ماشین پیاده شدیم.
خونمون بیشتر شبیه قصر بود و خیلی از آدما حسرت داشتن چنین خونه ای رو میکشیدن .
اما برای من مثل زندان بود .
از نظر من ، خونه ای که توش خانواده زندگی نمی کنه،هیچ صفایی نداره!
سپهر درِ پذیرایی رو باز کرد و رفتیم داخل.
خونه ای دوبلکس با پذیرایی بسیار بزرگ که جمعا سه دست مبل در قسمت های مختلفش چیده شده بود.
پله های شیشه ای که رو به روی درِ پذیرایی قرار داشت و تا طبقه بالا ، بصورت پیچ دار نصب شده بود.
لوستر بزرگ مرواریدی که چشم ها رو به خودش خیره میکرد.
خسته از پله ها بالا رفتم و به اتفاقات امشب فکر میکردم که صدای پیامک موبایلم، منو از فکر بیرون آورد...
به ساعت مچیم نگاه کردم.ساعت 3:36 نصف شب بود.
صفحه موبایلمو روشن کردم وپیام رو باز کردم. شماره ناشناس بود.
نوشته شده بود:«بابت امشب ازتون ممنونم.خیلی خوش گذشت، به امید دیدار دوباره شما...سینا»
یک لحظه جا خوردم! سینا؟شماره منو از کجا پیدا کرده؟
سینا همون پسری بود که توی پارتی امشب همش به من نزدیک میشد تا با من دوست بشه.
اول خواستم کلی بد و بیراه بهش بگم تا دیگه مزاحم نشه. اما خودمو منصرف کردم.
چون اون دوست سپهر بود و اگه من بی ادبانه رفتار می کردم،آبروی برادرم می رفت. به همین دلیل بی تفاوت بهش، رفتم توی اتاق وروی تخت دراز کشیدم...
یادم اومد مانتویی که تنم کرده بودم، کثیف شده.
چون امشب سینا با چنگال بهم شیرینی تعارف کرد،از بخت بدش شیرینی از سرِ چنگال افتاد روی مانتوی من و خیلی ضایع شد.
از روی تخت بلند شدم و جلوی آینه قدی اتاقم ایستادم .
سر تا پای خودم رو بردم زیر ذره بین! یک مانتوی کرم رنگ با شکوفه های طلایی،شال صورتی با شلوار لی لول قد90.
از تیپم خوشم اومد و برای خودم شکلک درآوردم.
نشستم روی صندلی، به صورتم دستی کشیدم و خیره خیره توی آینه نگاه کردم.
چهره واقعا زیبایی داشتم و هرکسی که منو میدید، همینو میگفت...
🧡 @havaye_zohoor
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دوم
#فصل_اول
خونمون سه تا اتاق خواب در طبقه بالا داشت.
یکی از اتاقها برای من،یکی برای سپهر و یکی هم کتابخانه بزرگ با انواع کتابها بود.
صدای درب اتاق رو که شنیدم،فهمیدم سپهر اومده تا مثل هرشب ، شب بخیر بگه و بره توی اتاقش بخوابه.
صدامو صاف کردم وگفتم بیا داخل.
همزمان از روی صندلی رو به روی آینه بلند شدم و مشغول درآوردن شالم و بعد مانتوم شدم.
_ هنوز لباساتو عوض نکردی که...
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_نه ! تموم شد...
چند قدم اومد داخل و نشست روی یکی از مبلهای اتاقم.
نگاهی بهم انداخت و با طمأنینه گفت:
_امروز با نیلوفر صحبت کردم. تصمیم گرفتیم ماه آینده بریم محضر وعقد کنیم،بعدشم بریم سرِ خونه زندگیمون... خواستم بدونم نظر تو چیه؟
با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟ چقدر عالی، اتفاقا من خیلی خوشحال میشم که عروسی تنها برادرمو ببینم.
با این حرف من ،آرامش خاطر گرفت. اما با حالتی نگاهم کرد که انگار حرف دیگه ای برای گفتن داشت...
بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_را... راستش... میخواستم بگم الان که من و نیلوفر قراره بریم سرِ خونه و زندگی خودمون،نمیشه تو رو با این خونه بزرگ تنها بذاریم.از طرفی،تو هم باید ازدواج کنی و بری سرِ خونه و زندگی خودت.
حرفش رو قطع کردم و با بغض گفتم:
_نکنه منظورت همون پسره است که منو توی پارتی هفته گذشته از تو خواستگاری کرده؟من که گفتم ازش بدم میاد.
سپهر از روی مبل بلند شد و به من نزدیکتر شد:
_ خواهری!مگه چه ایرادی داره که نمیخوای حتی بیان خواستگاریت؟پسره مثل خودمونه،هم پدرش کارخونه داره و هم از دوستای قدیمی و سابق باباست.چرا نمیخوای بیشتر باهاش آشنا بشی؟
با شنیدن حرفاش، اشکهام جاری شد و ملتمسانه بهش گفتم:
_سپهر جانم! چرا منو مجبور میکنی کاری کنم که دوست ندارم؟من هیچ علاقه ای بهش ندارم و نمیتونم بهش فکر کنم. خواهش میکنم بهشون بگو جواب من منفیه.
_ باشه، ولی اینو بدون که بلاخره باید ازدواج کنی چون نمیشه یه دختر جوون توی یه خونه بزرگ تنها زندگی کنه .
شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت.
خیالم راحت شد که دیگه مجبور نیستم به اون پسر فکر کنم .
خوشحال روی تختم دراز کشیدم و خوابیدم.
یک هفته از اون ماجرا گذشت...
فرداشب قرار بود پارتی خونه ما برگزار بشه، چون برادرم و دوستانش هر هفته پارتی داشتن و هر دفعه خونه ی یکی از اونها برگزار میشد.
سپهر کلی شیرینی و نوشیدنی های الکلی و میوه های مختف سفارش داده بود، چند تا نظافتچی هم استخدام کرده بود تا خونه رو قبل و بعد از مهمونی تمیز کنن .
من هم طبق معمول آماده شدم تا برم دانشگاه. رشته دندانپزشکی سال اول درس می خوندم.
از بچگی دلم میخواست خانم دکتر بشم و بیماران رو معاینه کنم.
حدود دو سه ماه میشد میرفتم دانشگاه.
مانتویی کوتاه و شالم رو سرم کردم. نشستم رو به روی آینه و کمی آرایش کردم.
من برخلاف بقیه دخترهای توی دانشگاه،خیلی کم آرایش می کردم.
چون نیازی به آرایش نداشتم.من بین همه ی اونها،خوشگل ترین دختر بودم.
از اتاق بیرون اومدم و با اشتیاق از پله ها پایین دویدم.
خیلی عجله داشتم و نمیخواستم دیر برسم دانشگاه، چون از یه دختر درسخون بعیده که بخواد بی نظم باشه.
از سپهر خداحافظی کردم وسوار ماشین خودم شدم.
ماشین شاسی بلند هیوندای سفید رنگ که سپهر برای کسب رتبه خوبم توی کنکور و قبولی در رشته مورد علاقم، بهم هدیه داده بود.
سریع پریدم توی ماشین وکیفم رو انداختم صندلی عقب،ماشین رو روشن کردم و دنده عقب از پارکینگ و بعد، از حیاط خونمون اومدم بیرون.
با سرعت خیلی زیاد از ماشین ها سبقت گرفتم.
بعد از کلی عجله و شتاب،رسیدم دانشگاه.
دوان دوان از پله های دانشگاه بالا رفتم. پشت درب ایستادم اما صدای خنده ی دانشجوها میومد، عجیب بود...اما استاد ما هیچ وقت اهل شوخی و خنده نبود.تقه ای به در زدم و درب رو باز کردم. همه نگاه ها چرخید سمت من.به میز استاد نگاه کردم تا ببینم چه کسی روی صندلی نشسته. اما یکی از دانشجوها ایستاده بود. از اینکه استاد هنوز نیومده،خوشحال شدم و سلام صمیمانه ای کردم.همه جوابمو دادن و رفتم سمت صندلی خودم تا بشینم.
اما متوجه شدم یک آقای غریبه و خوشتیپ روی صندلی من نشسته.
سلام گرمی کردم و گفتم:
_شما دانشجو جدید هستین؟ به کلاسمون خوش اومدین.
همه دانشجوها زدن زیر خنده.
لبخندی کنج لبش نشست و از سرجام بلند شد.
فورا گفتم:
_نه نه!راحت باشین
لبخندش غلیظ تر شد و با صدای مردانه اش گفت:
_شما باید خانم سامری باشی،درسته؟
چشمام گرد شد.لبخندی زدم و گفتم:
_درسته
مکثی کردم و ادامه دادم:
_شما خیلی خوش شانسید که در اولین جلسه حضورتون توی کلاسمون، استاد نیومده
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سوم
#فصل_اول
شایان،شوخ طبع کلاس با خنده گفت:
_ریحانه، این ترم رو مشروط شدی رفت...
تعجب کردم،منظورش چی بود...
اون آقا قدم های بزرگی برداشت و به سمت تخته رفت.
دستهاش رو به پشت برد وبا جدیت رو به جمعیت کلاس گفت:
_اینطور که معلومه باید خودم رو دوباره معرفی کنم،بنده مهرداد رادمهر هستم.استاد شما
لبخند مرموزانه ای به من زد رفت سمت دفتر حضور و غیاب.
_خانم سامری...ریحانه سامری
_بله استاد
_چه توجیهی برای دیراومدنتون دارین؟
_توجیه خاصی ندارم...
_پس من هم دلیل خاصی ندارم که اجازه بدم یه دانشجوی بی انظبات توی کلاسم حضور داشته باشه
حرصم دراومده بود..
شیدا که دوست صمیمیم بود گفت:
_اما استاد، خانم سامری دانشجوی برتر این دانشگاهه،این اولین باره که اینقدر دیر اومده
باجدیت خطاب به شیدا گفت:
_شما زبون ایشون هستید؟
همه خندیدند.
ادامه داد:
_این باعث نمیشه که ایشون هرزمان که دلشون میخواد بیان دانشگاه...
دلم میخواست هرچی از دهانم در میاد بهش بگم اما دستم زیر سنگش بود،نمیخواستم این ترم رو مشروط بشم...
با جدیت بهش گفتم:
_من هم تمایلی ندارم که توی کلاس شما باشم.
با دست به درب خروجی اشاره کرد و محکم گفت:
_پس بیرون!
دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم.هنوز روی صندلی ننشسته بودم.
کیفم رو دستم گرفتم و با قدم های محکم از کلاس خارج شدم...
توی سالن دانشگاه تند تند نفس می کشیدم.
قلبم داشت از سینه ام کنده میشد.
تاالان هیچ کس با من اینطوری صحبت نکرده بود.
روی یکی از صندلی های سالن نشستم و بی صدا اشک می ریختم.
توی سالن هیچ کس نبود و همه جا غرق در سکوت بود.
اشکهام رو پاک کردم و توی دلم به اون استاد لعنتی فحش میدادم.
یکهو یک نفر منو صدا زد.
سمت صدا برگشتم و در کمال تعجب، مدیر دانشگاه رو دیدم.
از جام بلند شدم و سلام کردم.
با تعجب پرسید:
_مگه شما الان کلاس ندارین؟ چرا اینجا نشستین؟
_کلاس داشتم....
_منظورتون چیه؟
یکهو با التماس خطاب به مدیر گفتم:
_میشه ازتون خواهش کنم استادمون رو عوض کنید؟ایشون خیلی مغرور و بی ادبه...
با تعجب گفت:
_استاد رادمهر؟اما ایشون امروز اولین جلسه رو برگزار کرده...
مکثی کرد و ادامه داد:
_ببینید خانم سامری، بنا به در خواست های مکرر کلاس شما ،استاد قبلی رو به بهانه مبهم بودن نحوه تدریس، عوض کردیم.
اما استاد رادمهر یکی از بهترین استاد ها هستند. لطفا برگردین سر کلاستون.
مظلومانه گفتم:
_ایشون به خاطر ۵ دقیقه تاخیر، منو از کلاس انداختن بیرون
خنده ای کرد و گفت:
_من الان میرم با ایشون صحبت میکنم
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهارم
#فصل_اول
توی سالن حدود ده دقیقه ای منتظر بودم. احساس کردم کمی گرمم شده.
به همین دلیل موهای بلندمو جمع کردم و شروع کردم به بافتن.
سرم کج بود و داشتم موهامو به سمت جلو می بافتم که یکهو صدای مدیر رو شنیدم که منو صدا زد.
به سمت صدا برگشتم. در کمال تعجب دیدم که استاد رادمهر هم کنارش ایستاده و داره به من نگاه میکنه.
موهامو با کش بستم و از جام پاشدم.آقای مدیر خطاب به استاد رادمهر گفت:
_خانم سامری دانشجوی ممتاز این دانشگاه و برای ما بسیار مهم هستند.
ایشون تا بحال تاخیر نداشتند و برای همه استاد ها با ارزش هستند.
دست به سینه کردم و لبخندی کنج لبم نشست ،ابرومو بالا انداختم و منتظر موندم تا ببینم عکس العملش چیه
با جدیت گفت:
_ایشون برای من هنوز ارزشمند نیستند، پس من چطوری میتونم بی انظباتی شون رو ببخشم؟
اخمام رفت توی هم نگاه ازش گرفتم...
چه استاد بداخلاقی،خدا تا آخر ترم به دادم برسه.
آقای مدیر گفت:
_آقای رادمهر،من کاملا متوجه هستم که شما نسبت به بی انظباتی حساس هستید اما...
حرفشو قطع کردم و گفت:
_جناب مدیر،اگه ایشون نسبت به بی انظباتی حساس هستن، منم نسبت به منّت کشی و التماس کردن حساسم...
ایرادی نداره،چه بهتر که سر کلاس ایشون حاضر نمیشم...
مدیر گفت:
_اما خانم سامری، درسی که استاد رادمهر تدریس میکنن،یکی از دروس مهم شماست،نباید پشت پا بندازید.
آخ،راست میگفت...
و خطاب به استاد رادمهر گفت:
_لطف کنید و اجازه بدین ایشون وارد کلاس بشه...
مکثی کرد، به من نگاهی انداخت و گفت:
_خانم سامری، این، اولین و آخرین جلسه ای باشه که شما تاخیر کردین،چون دفعه بعد،بخششی در کار نیست.
دلم میخواست گریه کنم،اینقدر بداخلاق بود و داشت با من مثل یک بچه رفتار میکرد...
بلندتر گفت:
_جوابتونو نشنیدم...
توی چشماش خیره شدم و محکم گفتم:
_چشم
سری تکون داد و گفت:
_میتونید برید سر کلاس
کیفم رو با حرص از روی صندلی برداشتم و با قدم های محکم از کنارش رد شدم.
رفتم داخل کلاس. همه با تعجب پرسیدند:
چی شد؟
همونطوری که پشت به در بودم، رو به روی بچه ها وایستادم و با اخم گفتم:
_چی میخواستین بشه؟اول منو جلوی مدیر حسابی خورد کرد،بعد هم مثل بچه دبستانی ها بهم گفت بیام سر کلاس.
میثم یکی از پسرا گفت:
_ریحانه،اینجور که معلومه این استاد از اونایی نیست که دربرابر زیبا رویان کم بیاره...
همه زدن زیر خنده
لیلا دوست صمیمی من گفت:
راست میگه ریحانه، از اون موقع هرچی براش چشم و ابرو اومدیم، رام نشد
لبخندی زدم و گفتم:
_زیبایی بخوره تو سرش، استاد پرروی مغرور از خودراضی خوشتیپ باکلاس
بچه ها خشکشون زده بود،ادامه دادم:
_والاا ! فکر کرده با اون کت شلوار مارک و کفشای واکس زده و ساعت گرون قیمت میتونه زور بگه...
یکهو صداش از پشت سر اومد که گفت:
_موهای ژل زده رو یادتون رفت...
کلاس ترکید از خنده
با ترس برگشتم عقب و بهش نگاه کردم.
با جدیت و اخم ادامه داد:
_مثل اینکه شما دانشگاه میایی تا جذب تیپ استادها بشی...
با حرص گفتم:
_نخیرم! آدم وقتی خودش خوشگل باشه جذب هیچ آدمی نمیشه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_جداا؟؟ اما از حرفهایی که زدین،چنین قانونی برداشت نمیشه.
دانشجوها اینقدرخندیدند که یکی از پسرها گفت:
_استاد مردیم از خنده.
لبخندش به اون پسر غلیظ تر شد بطوریکه دندونای سفیدش معلوم شد...
🧡 @havaya_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجم
#فصل_اول
قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
_خانم سامری، لطفا سرجاتون بشینید،به اندازه کافی وقت کلاس رو گرفتین
و بعد چرخید سمت تخته و مشغول نوشتن چیزی روی تخته شد.
پوف بلندی کشیدم و با ایما و اشاره به بچه ها گفتم:
_دلم میخواد خفه ش کنم
بچه ها آهسته خندیدند
استاد همونطوریکه پشتش به ما بود گفت:
_خانم سامری، حالا که تصمیم ندارین نظم کلاس رو رعایت کنید، پس بیایین پای تخته و این مبحث رو توضیح بدین.
یکی از پسرا با ایما و اشاره بهم گفت :
_بدبخت شدی رفت...
محکم به پیشونیم زدم و پاورچین پاورچین رفتم سمت تخته.
از جلوی تخته کنار اومد و ماژیک رو سمتم گرفت.
بدون اینکه بهش نگاه کنم، باجدیت ماژیک رو ازش گرفتم و نگاهم رو به تخته دادم تا ببینم چه مبحثی رو باید توضیح بدم.
یکی از مباحث قبلی بود که برای من مثل آب خوردن بود.
با اعتماد به نفس کامل، شروع به توضیح دادن کردم.
حدود ده دقیقه توضیح دادم و کسی حرفی نمیزد.
بعد که تموم شد،نگاه پیروزمندانه ای کردم و گفتم:
_میتونم بشینم؟
لبخندی زد و گفت:
_بفرما
با اعتماد به نفس رفتم سرجام نشستم.
از جاش بلند شد و درس جدید رو شروع به تدریس کرد....
انصافا تدریسش عالی بود...اما بهش نمیخورد اینقدر خوب بتونه از پس این همه دانشجوی بازیگوش بر بیاد، چون همه ی بچه ها غرق در سکوت بودن...
وقتی با جدیت نگاه میکرد، آدم ازش میترسید...
بعد مدت طولانی، استاد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:
_وقت کلاس تمومه،میتونید وسایلتونو جمع کنید
صدای همهمه بچه ها پیچید که داشتن باهم صحبت می کردند و وسایل شون رو جمع میکردند.
من و شیدا هم کیف هامون رو برداشتیم و از کلاس خارج شدیم.
یکی از پسرا از پشت مارو صدا زد و گفت:
_خانم سامری
برگشتیم و بهش نگاه کردیم
با خنده گفت:
_دمتون گرم
یکی از دخترا گفت:
_راست میگه ریحانه،حسابی ضایعش کردی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_حقش بود
و همه خندیدیم...
با شیدا رفتیم سمت پارکینگ،سوار ماشین خوشگلم شدیم. شیشه ها رو پایین کشیدم چون هوا خیلی گرم بود.
خواستم ماشین رو از پارک دربیارم که هواسم پرت شد و محکم با یک BMWمشکی که پارک شده بود،برخورد کردیم.
متاسفانه ماشینش صدمه جدی دید
شیدا هین بلندی کشید و گفت:
_حالا میخوایی چیکار کنی؟
_خب معلومه،منتظر میمونیم تا صاحبش بیاد
_شاید تا شب نیومد،میخوایی تا شب منتظر باشی؟
راست میگفت.فکری کردم و کیفم رو از صندلی عقب برداشتم .یک برگه از کلاسورم برداشتم و با خودکار روش نوشتم:
_سلام،معذرت میخوام که باعث شدم ماشینتون صدمه ببینه، من وقت نداشتم منتظر بمونم تاشما تشریف بیارید،پس لطفا برای دریافت هزینه آسیب دیدگی ماشینتون،باشماره من تماس بگیرید.
شمارمو زیرش نوشتم و برگه رو گذاشتم زیر یکی از برف پاک کن های ماشین.
از پارکینگ بیرون اومدیم و هنوز ۵ دقیقه نشده بود که شماره ای نا شناس با موبایلم تماس گرفت.
شیدا گفت:
_فک کنم صاحب ماشینه!
جواب دادم و گفتم:
_بله؟بفرمایید
صدایی مردانه از پشت تلفن گفت:
_سلام، ظاهرا شما با ماشین من برخورد کردین و روی ماشین بنده نامه ای گذاشتین
فورا گفتم:
_بله ،من واقعا شرمنده ام ،من حاضرم هزینه اش رو تماما پرداخت کنم
_میتونم با شما ملاقاتی داشته باشم؟
_راستش من هنوز نزدیک دانشگاهم،فورا دور میزنم و میام.
باشه ای گفت و تلفن رو قطع کردم.
سریع دور زدم و وارد پارکینگ شدم.
رفتم کنار اون ماشین پارک کردم. از ماشین خودم پیاده شدم. انگار کسی توی ماشین بود.
تقه ای به شیشه سمت شاگرد ماشین زدم، فورا از ماشین پیاده شد .
شیدا با تعجب گفت:
_عههه، استاد شمایین؟؟؟!!
دهنم باز مونده بود،استاد رادمهر بود.
با ترس و لرز گفتم:
_شرمنده استاد، من نمیخواستم...
_نه، ایرادی نداره، کاریه که شده
_استاد، لطفا ماشینتون رو ببرید تعمیرگاه ،من هزینه شو کامل پرداخت میکنم.
با جدیت و تلخی گفت:
_متشکرم، نیازی نیست
_من واقعا شرمنده ام،چه کاری از دستم بر میاد تا جبران کنم؟
🧡 @havaye_zohoor
قبولاینڪہیاریاتنڪردیم؛
تورابہجانِهمہخوبیها،بیابرگرد💔:)
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
❃| @havaye_zohoor |❃
+میدونیتودنیابهچهکساییحسودیممیشه؟
_ نه..!
+بهاوناییکهدلشونمیگیرهمیرن
حرمِآقاوقتیبرمیگردندیگه
حالِدلشونخوبِخوبه!:)👌🏾
#مشهد
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
❃| @havaye_zohoor |❃
"🕊🤍"
وقتےنمےدانےڪجاهستے
قبلهراپیداڪـــنو....
²رڪعت #نماز بخوان
وقتےنمےدانےبهڪجامےروی
وقتےخودتراگمڪردهاے،
وقتےخودتراازدستدادهاے
وقتےنمےتوانےباخودتڪناربیایے
برسر #سجــــــاده بایست و
نمازترابادقتبخوان..
💚⃟꙰🌱¦↵ #ازخودفارغشوتابهخودتبیایے
💚⃟꙰🌱¦↵ #استادپناهیان