#انگیزشی
✅تنها #ردی که باید سعی کنید از او #بهتر باشید ...👆👆
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۸ تیر ۱۳۹۹
#یادت باشه...
👈دفعهی بعد که خرابکاری کردی،
یه داستان سر هم نکن
فقط مسئولیت کارت رو قبول کن
👌 اگه اشتباه خودمون رو ببینیم و بپذیریم، دفعه بعدی اون اشتباه رو تکرار نمیکنیم.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۸ تیر ۱۳۹۹
💔« #عشق یک سره باعث دردسره!»💔
👈 اگر میزان علاقه و انرژی ای که شما برای رابطه تان می گذارید به طرز چشمگیر و احتمالا آزاردهنده ای بیشتر از طرف مقابل است (یا برعکس)، امکان اینکه در رابطه تان دچار #ناکامی شوید زیاد است.
👈تحقیقات نشان داده است که رابطه ای که حالت متعادل دارد و دو طرف تقریبا به یکاندازه به آن علاقه دارند و سرمایه گذاری (مادی و معنوی) نسبتا یکسانی در رابطه شان می کنند دوام بیشتری دارد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۸ تیر ۱۳۹۹
🍃🌹🍃
♦️گاهی برای همسرت یک #هدیه کوچک بخر
❣️ این هدیه های بی مناسبتخیلی بیشتر
ازهدیه های بزرگ درمناسبتهای خاص
زندگیتان راشیرین میکند.❣️
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۸ تیر ۱۳۹۹
👈سونگ ایل گوک بازیگر جومونگ، سه تا پسر داره(سه قلو) به اسم های
ده هان ، مینگوگ، مانسه.
معنی ترکیب این اسمها میشه جمهوری کره زنده باد❗️
⚠️مقایسه کنید با سلبریتیهای ما که میرن بچهشونو کانادا به دنیا میارن که خدای نکرده یه وقت #ایرانی نباشه😏
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۸ تیر ۱۳۹۹
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_شصت_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من
#پارت_شصت_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد :
«من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی میخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه! »
فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.
* * *
بوی کتلت های سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیار شور و گوجه ها را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم.
ازقبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخی های پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود.
دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام یوسف را بیشتر برازنده اش میکرد. در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم:
«همه چی آمادهاس، بریم؟ »
نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت:
«عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم! » و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم میآمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله
به خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت:
«خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی! » لبخندی زدم و پاسخ دادم: «آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده! » و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: «اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله! » همانطور که با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: «خُب به عمه اش رفته! » در برابر تمجید هوشمندانهاش خندیدم و گفتم:
«وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه! » بانگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: «الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم! » و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید:
«حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟ »
فکری کردم و پاسخ دادم:
«دقیقاً نمیدونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب. »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۸ تیر ۱۳۹۹
💔 #طلاق عاطفی💔
طلاق عاطفی، قابل درمان است
اگر
زنوشوهر یا حتی یکی از آنها در صدد اصلاح باشند
و با یک #مشاور خوب در ارتباط باشند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۹ تیر ۱۳۹۹
🌹😘❤️
زڹدگـــــــے
بھ جــــــݫ
ݥحبتــــــــ
دۏٵيـــــــے
نــــــــدارد
❤️😘❤️😘❤️😘❤️😘❤️😘
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۹ تیر ۱۳۹۹
#انگیزشی
۵ قانون براے داشتن یه زندگے #شاد تر:
۱. خودتونو دوست داشته باشید
۲. ڪاراے نیک انجام بدید
۳. اهل گذشت و بخشش باشید
۴. به هیچ ڪس آسیب نرسونید
۵. مثبت باشید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۹ تیر ۱۳۹۹
#همسرداری
#بوسه_شش_ثانیهای 😍😋🤪
💖 بوسهی شش ثانیهای را فراموش نکنیدبسیاری از کارشناسان مسائل ازدواج، بر قدرتبوسهی شش ثانیهای تأکید دارند.
💖بسیاری از همسران به یک بوسهیگذرا اکتفا میکنند و خودشان را از قدرت یک ارتباط طولانیتر و متمرکزتر محروم میکنند.
وقتی یک بوسهی عاشقانه شش ثانیه طول میکشد، جادویی اتفاق میافتد که فقط باید خودتان تجربهاش کنید تا متوجه قدرت آن بشوید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۹ تیر ۱۳۹۹
۹ تیر ۱۳۹۹
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_شصت_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد
#پارت_شصت_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت:
«همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه! » با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود،
پرسیدم: «مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی. » لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: «از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!! » در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد:
«من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه. »
ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده ای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم:
«یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟ » از حرفم خندید و بی آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم:
«مجید جان ببخشید! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم. »
جمله ام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت:
«نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه! »
سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد:
«آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ... »
سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانه اش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون می آورد، گفت:
«راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم. »
و با گفتن «بیا ببین! » صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند.
با نگاهی که نغمه دلتنگی اش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: «عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون
گرفتن. کنار رودخونه جاجرود. » سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
«یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ... » از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را
گرفت. انگار هیچ کدام نمیتوانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: «خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟ » در هوای گرم شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:
«نمیدونم، همه جاش قشنگه! » که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: «اونجا خلوته! بریم اونجا. » حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسه هایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
۱۰ تیر ۱۳۹۹