eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
دخالت در زندگی دیگران ممنوع مخصوصا در زندگی فرزندان روزے سه وعده به خودمون بگیم زندگی مردم به ما مربوط نیست شاید افاقه ڪرد! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بد حجابی و بی حجابی نتیجه بی غیرتی مردان! خدا مردی که غیرت ندارد را لعنت می کند! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💗ابراز علاقه به همسر: مهم نیست چندسال از ازدواجت گذشته و چندتا بچه داری و چقدر دعوا و ناراحتی داشتید . هر وقت بهت گفت یه چیزی بپوش سرما نخوری، مواظب خودت باش، زود برو خونه، و... 👈 تو هم در جوابش بگو: منم دوستت دارم. با تکرار این حرفها، خیلی چیزا تغییر میکنه و بهتر میشه، . حتی اگر انکار کنید و بگین نههه شوهر من اینطوری نیست و اهل اینجور حرفا نیست!!❤️❤️❤️ کوچکترین نتیجه ش اینه که قلب همسرتون پر از عشق شما میشه و میفهمه زنی که روبروشه دوستش داره. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
عج دوخت چادر تا ظهور امام زمان عج فقط 5 هزار تومان! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
@Farsna(10).mp3
1.04M
بد اخلاقی در 🎙عاقبت بداخلاقی...آیت‎الله ناصری
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی
از و همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم: «قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم. » و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأ کید کردم: «اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن! » و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان! » خیالم را راحت کرد و رفتم. در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب آلود پرسید: «چی شد الهه جان؟ » سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید. » سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد. » و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام داد: «فدای سرت الهه جان!إنشاءالله حال مامان زود خوب میشه! » و همانطورکه سر میز مینشست، پرسید: «میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟ » فکری کردم و جواب دادم: «نه. تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم. » شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم و نمیخواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان میداد. چند لقمه ای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کننده ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی! » و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، دیوونه میشدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمی اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم میکرد! » آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش میداد. سرمست از جملات عاشقانه ای که نثارم میکرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم! » سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت فکر نمیکردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم... » و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او میتوانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانه ام اجازه میداد و مُهر قلبم را میگشود و حرف دلم را جاری میکرد. ای کاش میشد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمیشد و مثل همیشه دلم میخواست او بگوید و من تنها به غزلهای عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا میداند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام ناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم! » لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم. » ادامه دارد ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸🍃 📌 چطور مان را کنترل کنیم؟ 🔶فکرهاتون رو بررسی کنید اگه زیاد عصبی می‌شید یا شدت عصبانیتتون بالاست، برگردید و ببینید چه فکرهایی تو سرتونه؟ البته این کار سخته چون گاهی این فکرها انقدر سریع هستن که متوجهشون نمی‌شیم؛ اما اگه عمیق بشید، حتما می‌تونید پیداشون کنید. دنبال فکرهایی بگردید که انعطاف‌ناپذیرند. مثلا: «فلانی نباید این کار رو می‌کرد!» 🔶فکرهاتون رو انعطاف‌پذیر کنید این جمله شاید گفتنش ساده باشه، اما انجام دادنش قطعا سخته. شما بعد از اینکه افکار انعطاف‌نا‌پذیرتونو پیدا کردید، حالا سعی کنید که کم‌کم، انعطاف‌پذیرشون کنید؛ مثلا به خودتون بگید: «چقدر خوب می‌شد که آدم‌ها کارشون رو درست انجام می‌دادن، اما حالا هم دنیا به آخر نرسیده». حتی گفتن بدون باور داشتن این موضوع هم کمک کنندست. 🔶 تمرین کنید اینکار نیاز به تمرین و تمرین و تمرین داره. هر روز سعی کنید احساسات مختلف و فکرهایی که باعث می‌شه اون احساسات رو داشته باشید رو بررسی کنید تا بتونید موقع خشم از این تکنیک استفاده کنید. اما تا زمان رسیدن به این مهارت، بهترین تکنیک برای کنترل خشم، ترک کردن محیطیه که باعث خشمتون می‌شه. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸اگه این عادات رو کنار بذارید ده سال در زندگی جلو میفتید 👌 ▫️رفت و آمد با آدم های بی‌هدف و تنگ نظر... ▫️خوش‌گذرانی بیش از اندازه... ▫️پول خرج کردن بیشتر از درآمد... ▫️بهانه گیری... ▫️مشخص نکردن اهداف کوتاه و بلند مدت... ▫️طلبکاربودن از زمین و زمان... ▫️تلاش برای تحت‌تاثیر قرار دادن دیگران... ▫️نادیده گرفتن سلامتی... ▫️بی‌برنامه بودن... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🤦‍♀️ وقتی زنی ناراحته برای حل مشکلش نیازمند کسی هست که به حرفهاش گوش بده. 🙏 در مواقع ناراحتی نباید را به حال خودش رها کنید چرا که روحیه اش خرابتر میشود. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸🍃 🔹 اگه پیش اومده براتون که روزایی رو پشت سر بذارید که بعدش به خودتون بگید اگه فلانی نبود، من از غم میمُردم، 🔹 اون فلانی‌ای که شما رو تو روزای کُشنده از غم، زنده نگه داشته رو نگهش دارید برا تمام روزای عمرتون! 🔹اون بزرگترین غنیمتیه که شما تو جنگِ با روزگار به دستش آوردید! 👈 از دستش ندید! 😊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
چیزی که برنده‌ها را از بازنده‌ها جدا می‌کند، واکنشی است که در مقابل بالا و پایین‌های از خود نشان میدهند‌. مقاومت و تلاش بیشتر یا تسلیم؟ انتخاب با شماست... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️❤️ تفاوت‌ها غالبا در جوانی، مهربان و در پیری تهاجمی و خشن می گردند. و این در حالیست که اغلب در جوانی، خشن و خودخواه و در پیری ، مهربان می شوند. 👌تفاوت‌ها رو بشناسیم تا سازگارتر زندگی کنیم . ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم: «قبل از ای
از و دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز میکنم. » دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو. » لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمتها رو به جون میخریم! » کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش. » چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه. » نگران نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟ » و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد: «من دارم از دست بابات دِق میکنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده! » و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد: «دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس! » به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: «مگه چی شده؟ » که با اندوه عمیقی پاسخ داد: «میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایه گذاری کنه. » با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید: «ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیال تره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد. » با صدایی گرفته پرسیدم: «شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟ » آه بلندی کشید و گفت: «من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد. » سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه. » کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: «بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری. » از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف خودسری های پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجره شان تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بانگ بد و بیراه های پدر را بشنود، همه در و پنجر ه ها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد. گاهی صدای مادر و عبدالله هم میآمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاش هایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. ادامه دارد ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌹☘ آفتاب به گیاهی می تابد که سر از خاک بیرون آورده باشد سلام روزتون بخیر 😍🌹🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💔 های مداوم قهرکردن های مداوم کاری می‌کند که به مرور زمان فرد ازچشم شوهرش بیفتد و این کار او عادی بشود و همسرش تلاشی را جهت بهبود ارتباط انجام ندهد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴 هیچوقت كسى رو که داره برای شدن تلاش میکنه دلسرد نكن حالا هر چقدر هم آهـسته قدم برداره مهم اینه که افتاده توی مـسیرِدرست.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اینا باعث میشه که حالش خوب باشه👇👇 : این که هر روز بهش بگی دوستت دارم. : این که در شلوغ ترین لحظه ها به یادش باشی . : هر وقت نگاهش می کنی لبخند بزنی . : ازش تعریف کنی . ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✅تنها که باید سعی کنید از او باشید ...👆👆 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
باشه... 👈دفعه‌ی بعد که خراب‌کاری کردی، یه داستان سر هم نکن فقط مسئولیت کارت رو قبول کن 👌 اگه اشتباه خودمون رو ببینیم و بپذیریم، دفعه بعدی اون اشتباه رو تکرار نمی‌کنیم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💔« یک سره باعث دردسره!»💔 👈 اگر میزان علاقه و انرژی ای که شما برای رابطه تان می گذارید به طرز چشمگیر و احتمالا آزاردهنده ای بیشتر از طرف مقابل است (یا برعکس)، امکان اینکه در رابطه تان دچار شوید زیاد است. 👈تحقیقات نشان داده است که رابطه ای که حالت متعادل دارد و دو طرف تقریبا به یک‌اندازه به آن علاقه دارند و سرمایه گذاری (مادی و معنوی) نسبتا یکسانی در رابطه شان می کنند دوام بیشتری دارد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌹🍃 ♦️گاهی برای همسرت یک کوچک بخر ❣️ این هدیه های بی مناسبت‌خیلی بیشتر ازهدیه های بزرگ درمناسبتهای خاص زندگیتان راشیرین میکند.❣️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
👈سونگ ایل گوک بازیگر جومونگ، سه تا پسر داره(سه قلو) به اسم های ده هان ، مینگوگ، مانسه. معنی ترکیب این اسم‌ها میشه جمهوری کره زنده باد❗️ ⚠️مقایسه کنید با سلبریتی‌های ما که میرن بچه‌شونو کانادا به دنیا میارن که خدای نکرده یه وقت نباشه😏 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من
از و فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد : «من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی میخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه! » فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد. * * * بوی کتلت های سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیار شور و گوجه ها را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. ازقبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخی های پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام یوسف را بیشتر برازنده اش میکرد. در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم: «همه چی آمادهاس، بریم؟ » نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت: «عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم! » و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم میآمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم. از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت: «خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی! » لبخندی زدم و پاسخ دادم: «آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده! » و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: «اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله! » همانطور که با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: «خُب به عمه اش رفته! » در برابر تمجید هوشمندانهاش خندیدم و گفتم: «وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه! » بانگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: «الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم! » و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید: «حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟ » فکری کردم و پاسخ دادم: «دقیقاً نمیدونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب. » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💔 عاطفی💔 طلاق عاطفی، قابل درمان است اگر زن‌وشوهر یا حتی یکی از آنها در صدد اصلاح باشند و با یک خوب در ارتباط باشند. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌹😘❤️ زڹدگـــــــے بھ جــــــݫ ݥحبتــــــــ دۏٵيـــــــے نــــــــدارد ❤️😘❤️😘❤️😘❤️😘❤️😘 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
۵ قانون براے داشتن یه زندگے تر: ۱. خودتونو دوست داشته باشید ۲. ڪاراے نیک انجام بدید ۳. اهل گذشت و بخشش باشید ۴. به هیچ ڪس آسیب نرسونید ۵. مثبت باشید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
😍😋🤪 💖 بوسه‌ی شش ثانیه‌ای را فراموش نکنیدبسیاری از کارشناسان مسائل ازدواج، بر قدرت‌بوسه‌ی شش ثانیه‌ای تأکید دارند. 💖بسیاری از همسران به یک بوسه‌ی‌گذرا اکتفا می‌کنند و خودشان را از قدرت یک ارتباط طولانی‌تر و متمرکزتر محروم می‌کنند. وقتی یک بوسه‌ی عاشقانه شش ثانیه طول می‌کشد، جادویی اتفاق می‌افتد که فقط باید خودتان تجربه‌اش کنید تا متوجه قدرت آن بشوید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد
از و حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: «همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه! » با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی. » لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: «از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!! » در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: «من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه. » ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده ای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم: «یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟ » از حرفم خندید و بی آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: «مجید جان ببخشید! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم. » جمله ام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت: «نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه! » سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد: «آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ... » سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانه اش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون می آورد، گفت: «راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم. » و با گفتن «بیا ببین! » صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند. با نگاهی که نغمه دلتنگی اش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: «عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود. » سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد: «یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ... » از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت. انگار هیچ کدام نمیتوانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: «خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟ » در هوای گرم شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: «نمیدونم، همه جاش قشنگه! » که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: «اونجا خلوته! بریم اونجا. » حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسه هایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚