eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهی نشوی رسوا همرنگ شو 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
| ربّنا هَب لَنا مِݩ أزواجِنا و ذُرّیّاتِنا قُرّةَ أعیُݧ و اجْعَلنا للمتَّقینَ اماماً | در قُنـــ📿ـوتــــ از خـُـ❤️ــدا بخواهید...:) زن خوب و فرزند خوب 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖به مناسبت روز دختر 🎞 کلیپ «چون اونا دخترن!» تهیه‌کننده: محدثه پیرهادی کارگردان: محمد پایدار 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_پنجاه_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از
از و در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار! » مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانه ا ش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم. » با پدر تماس گرفت. دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه... » صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله! » گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟ » لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمیدانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابانها معطل شدیم تا بلآخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود. ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتابهایش دنبال چیزی میگشت و تا مرادید، با نگرانی سؤال کرد: «خوابش برد؟ » سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدرهمچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد : «الهه! شام چی داریم؟ » با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخورده اند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چارهای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدرخودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بیمعطلی مشغول شد. از اینهمه بیخیالیاش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم. » ادامه دارد ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔰براي خوشبخت بودن دريك رابطه لازم است هرروز پيام مثبت دريافت كنيد. ‌‌➣ دوستت دارم ‌‌➣ دلم برايت تنگ شده ‌‌➣ احساس خوبی به من ميدهی ‌‌➣ يا خريد يك هديه میتواند عشق را شعله‌ور كند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
عج پله پله تا ظهور... " واقعی (توبه نصوح)" 👈 از مهمترین وظایف شیعیان نسبت به امامِ عصر، انجام توبه واقعی است. یکی از اصلی ترین دلایل غیبت امام زمان، گناهانی است که از انسان ها سر می زند. ❤️ حضرت مهدی (عج) در نامه خود به شیخ مفید، گناهان ما را دلیل اصلی غیبت می دانند و می فرمایند: پس تنها چیزی که ما را از آنان پوشیده می دارد، اعمال ناخوشایندشان است که به ما می رسد و از آنان نمی پسندیم و انتظار نداریم. 📚(( کتاب مکیال المکارم ج۲)) 💢 "دَلیلِ غِیْبَتِ تُو، مَنَمْ، می دانَمْ" @الهی_العفو 🤲😭 🌸نشسته باز خیالت 🌸کنارِ من اما... 🌸دلم 🌸برای 🌸خودت 🌸تنگ می شود 🌸چه کنم؟ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴 خانم معلم اهوازی در انفجار موبایلش کشته شد 🔷تصویری از معلمی که بر اثر انفجار موبایل در کنار صورتش درگذشته است، در فضای مجازی منتشر شده است. 🔹 این خانم معلم اهوازی گوشی خود را با الکل ضدعفونی می کند و بلافاصله تماس می گیرد، گوشی کنار صورتش منفجر می شود، متاسفانه دو روز بعد به علت سوختگی و عفونت فوت می کند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
دخالت در زندگی دیگران ممنوع مخصوصا در زندگی فرزندان روزے سه وعده به خودمون بگیم زندگی مردم به ما مربوط نیست شاید افاقه ڪرد! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بد حجابی و بی حجابی نتیجه بی غیرتی مردان! خدا مردی که غیرت ندارد را لعنت می کند! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💗ابراز علاقه به همسر: مهم نیست چندسال از ازدواجت گذشته و چندتا بچه داری و چقدر دعوا و ناراحتی داشتید . هر وقت بهت گفت یه چیزی بپوش سرما نخوری، مواظب خودت باش، زود برو خونه، و... 👈 تو هم در جوابش بگو: منم دوستت دارم. با تکرار این حرفها، خیلی چیزا تغییر میکنه و بهتر میشه، . حتی اگر انکار کنید و بگین نههه شوهر من اینطوری نیست و اهل اینجور حرفا نیست!!❤️❤️❤️ کوچکترین نتیجه ش اینه که قلب همسرتون پر از عشق شما میشه و میفهمه زنی که روبروشه دوستش داره. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
عج دوخت چادر تا ظهور امام زمان عج فقط 5 هزار تومان! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
@Farsna(10).mp3
1.04M
بد اخلاقی در 🎙عاقبت بداخلاقی...آیت‎الله ناصری
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی
از و همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم: «قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم. » و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأ کید کردم: «اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن! » و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان! » خیالم را راحت کرد و رفتم. در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب آلود پرسید: «چی شد الهه جان؟ » سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید. » سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد. » و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام داد: «فدای سرت الهه جان!إنشاءالله حال مامان زود خوب میشه! » و همانطورکه سر میز مینشست، پرسید: «میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟ » فکری کردم و جواب دادم: «نه. تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم. » شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم و نمیخواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان میداد. چند لقمه ای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کننده ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی! » و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، دیوونه میشدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمی اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم میکرد! » آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش میداد. سرمست از جملات عاشقانه ای که نثارم میکرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم! » سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت فکر نمیکردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم... » و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او میتوانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانه ام اجازه میداد و مُهر قلبم را میگشود و حرف دلم را جاری میکرد. ای کاش میشد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمیشد و مثل همیشه دلم میخواست او بگوید و من تنها به غزلهای عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا میداند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام ناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم! » لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم. » ادامه دارد ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸🍃 📌 چطور مان را کنترل کنیم؟ 🔶فکرهاتون رو بررسی کنید اگه زیاد عصبی می‌شید یا شدت عصبانیتتون بالاست، برگردید و ببینید چه فکرهایی تو سرتونه؟ البته این کار سخته چون گاهی این فکرها انقدر سریع هستن که متوجهشون نمی‌شیم؛ اما اگه عمیق بشید، حتما می‌تونید پیداشون کنید. دنبال فکرهایی بگردید که انعطاف‌ناپذیرند. مثلا: «فلانی نباید این کار رو می‌کرد!» 🔶فکرهاتون رو انعطاف‌پذیر کنید این جمله شاید گفتنش ساده باشه، اما انجام دادنش قطعا سخته. شما بعد از اینکه افکار انعطاف‌نا‌پذیرتونو پیدا کردید، حالا سعی کنید که کم‌کم، انعطاف‌پذیرشون کنید؛ مثلا به خودتون بگید: «چقدر خوب می‌شد که آدم‌ها کارشون رو درست انجام می‌دادن، اما حالا هم دنیا به آخر نرسیده». حتی گفتن بدون باور داشتن این موضوع هم کمک کنندست. 🔶 تمرین کنید اینکار نیاز به تمرین و تمرین و تمرین داره. هر روز سعی کنید احساسات مختلف و فکرهایی که باعث می‌شه اون احساسات رو داشته باشید رو بررسی کنید تا بتونید موقع خشم از این تکنیک استفاده کنید. اما تا زمان رسیدن به این مهارت، بهترین تکنیک برای کنترل خشم، ترک کردن محیطیه که باعث خشمتون می‌شه. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸اگه این عادات رو کنار بذارید ده سال در زندگی جلو میفتید 👌 ▫️رفت و آمد با آدم های بی‌هدف و تنگ نظر... ▫️خوش‌گذرانی بیش از اندازه... ▫️پول خرج کردن بیشتر از درآمد... ▫️بهانه گیری... ▫️مشخص نکردن اهداف کوتاه و بلند مدت... ▫️طلبکاربودن از زمین و زمان... ▫️تلاش برای تحت‌تاثیر قرار دادن دیگران... ▫️نادیده گرفتن سلامتی... ▫️بی‌برنامه بودن... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🤦‍♀️ وقتی زنی ناراحته برای حل مشکلش نیازمند کسی هست که به حرفهاش گوش بده. 🙏 در مواقع ناراحتی نباید را به حال خودش رها کنید چرا که روحیه اش خرابتر میشود. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸🍃 🔹 اگه پیش اومده براتون که روزایی رو پشت سر بذارید که بعدش به خودتون بگید اگه فلانی نبود، من از غم میمُردم، 🔹 اون فلانی‌ای که شما رو تو روزای کُشنده از غم، زنده نگه داشته رو نگهش دارید برا تمام روزای عمرتون! 🔹اون بزرگترین غنیمتیه که شما تو جنگِ با روزگار به دستش آوردید! 👈 از دستش ندید! 😊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
چیزی که برنده‌ها را از بازنده‌ها جدا می‌کند، واکنشی است که در مقابل بالا و پایین‌های از خود نشان میدهند‌. مقاومت و تلاش بیشتر یا تسلیم؟ انتخاب با شماست... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️❤️ تفاوت‌ها غالبا در جوانی، مهربان و در پیری تهاجمی و خشن می گردند. و این در حالیست که اغلب در جوانی، خشن و خودخواه و در پیری ، مهربان می شوند. 👌تفاوت‌ها رو بشناسیم تا سازگارتر زندگی کنیم . ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم: «قبل از ای
از و دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز میکنم. » دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو. » لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمتها رو به جون میخریم! » کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش. » چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه. » نگران نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟ » و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد: «من دارم از دست بابات دِق میکنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده! » و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد: «دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس! » به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: «مگه چی شده؟ » که با اندوه عمیقی پاسخ داد: «میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایه گذاری کنه. » با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید: «ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیال تره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد. » با صدایی گرفته پرسیدم: «شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟ » آه بلندی کشید و گفت: «من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد. » سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه. » کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: «بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری. » از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف خودسری های پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجره شان تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بانگ بد و بیراه های پدر را بشنود، همه در و پنجر ه ها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد. گاهی صدای مادر و عبدالله هم میآمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاش هایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. ادامه دارد ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌹☘ آفتاب به گیاهی می تابد که سر از خاک بیرون آورده باشد سلام روزتون بخیر 😍🌹🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💔 های مداوم قهرکردن های مداوم کاری می‌کند که به مرور زمان فرد ازچشم شوهرش بیفتد و این کار او عادی بشود و همسرش تلاشی را جهت بهبود ارتباط انجام ندهد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴 هیچوقت كسى رو که داره برای شدن تلاش میکنه دلسرد نكن حالا هر چقدر هم آهـسته قدم برداره مهم اینه که افتاده توی مـسیرِدرست.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚