🍃🌸🍃
#همسرداری
دو_نوع_درد داريم:
👈دردهايی كه باعث قویتر
👈شدنت ميشن و دردهای بیفايده.
دردهايی كه فقط بابتشون زجر می كشی.
👌 من وقت چيزهای بی فايده رو ندارم.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃🌹🍃
👇 اگر قرار است باهم بمانید.
از هم اکنون:
👈 اجازه بدهید همسرتان با خیال راحت حرفهایش را تا انتها بگوید.
👈از او بخواهید گذشته را رها کند و فقط به آخرین موضوعی که ناراحتش کرده بپردازد.
👈 برای هر مشکلی همان روز تا "دیر و یا کهنه نشده" جلسهای تشکیل دهید و موضوع را ناتمام باقی نگذارید.
👈 از معذرتخواهی نترسید.
👈 اگر با آرامش و بدون قضاوت به تمام حرفهای او گوش ندهید نمیتوانید خودتان یا او را متقاعد کنید.
👈 تاکنون هیچ زندگی مشترکی با توهین، فحاشی و متهم کردن یکدیگر نجات نیافته است. پس به قصد گرفتن امتیاز و شکست طرف مقابل، سر میز مداکره ننشینید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_هفتاد_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد:
«آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن.» و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأییدکرد و باز سر سخن را به دست گرفت: «آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم
میپرسید میگفتیم داداشیم! » مجید لبخندی زد و گفت: «خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن! » که آقا مرتضی خندید و گفت: «البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدنهاش مال من بود
و قربون صدقه هاش مال مجید! » مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:
«خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت میکردی!» و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنت هایش افتاده باشد، خندید و گفت:
«اینو راست میگه! خیلی شَر بودم! » سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: «عوضش
حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم! »
مادر در جوابش خندید و گفت: «إنشاءالله شما هم سرو سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم! » و آقا مرتضی با گفتن «إنشاءالله! »
آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد.
طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم.
خانه شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشستو با خجالت گفت:
«خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟ »
صورت سفید عمه فاطمه به خندهای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: «این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزهایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید! »
با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت:
«مامان! اگه کاری نداری من برم. » و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: «هروقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام! » و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: «بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید! » تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود.
مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: «شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن! » سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد: «مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم! » مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون! » پاسخ محبت مجید را داد.
از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: «مامان! حالت تهوع داری؟ » نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد. مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: «مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید! » مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: «نه مادرجون! بریم بیرون! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زندگی_بندگی
حتما بخونید
🔴 رابطه انسان و #شیطان 5
⚡️ امواج ابلیسی از سر هزار عارف و عامی میگذرد.
«وادی عبودیت، وادی بسیار پیچیده و لطیفی است. اینطور نیست که بگویید:
"به طرف خدا رفتن که کاری ندارد! سرم را زیر میاندازم و پیش میروم"!
هزار نکتۀ باریکتر زِ مو اینجاست.
کسی که راهرو نیست و در این امواج نیفتاده، نمیداند که چه خبر است!
خیال میكند که با شنا کردن میتواند به آن طرف برسد. یا حتی خودش را نجاتغریق میداند!
گردابها و موجهای چهلمتری را که کشتی را فرو میبرد، ندیده است!
چنین آدمی ممکن است بگوید پیغمبر یعنی چه و امام(ع) برای چه میخواهیم! ما با پای خودمان به طرف خدا میرویم!
مگر او «أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ» نیست!
امواجی که ابلیس میفرستد از سَرِ غیرمُخلَصین (إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ) عبور میکند و همه را غرق میکند.
همه باید متمسِّک به امام(ع) باشند؛
«مَثَلُ أَهْلِ بَیتِی فِیکُمْ کَمَثَلِ سَفِینَةِ نُوحٍ، مَنْ دَخَلَهَا نَجَی، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ».
امواج ابلیسی از سر هزار عارف و عامی میگذرد.
چه بسیار عرفایی که سجادۀ عبادتشان لانۀ شیطان شده است
(«فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِي حُجُورِهِمْ فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِم»)؛
از طریق اَلسنه آنها شکارگاه تاریخی برای خودش درست کرده. گاهی میبینید بعضیها شکارگاه عظیم و تاریخی ابلیس هستند؛ از افق پانصدساله، افراد را جذب خودش میکند و به دهان و جهاز هاضمه ابلیس وارد میکند.
اینها واقعیتهای عالم تکوین است. کسی که این جریانهای پیچیده را در عالم را نمیبیند، میگوید خدا هست و به ما هم نزدیکتر است؛ خودمان راه میافتیم و میرسیم!»
#استاد_میرباقری
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انگیزشی
✨اگر این 15 مورد را دارید یک #ثروتمند_واقعی و تمام عیار هستید:👇
_ نگرش مثبت
_ ارتباط موثر
_ ادب
_ مطالعه
_ شخصیت
_ سلامتی
_ آرامش خاطر
_ خلاقيت
_ عشق ورزيدن به کار
_ داشتن برنامه و هدف
_ داشتن قلب و زبان شاکر
_ درک ديگران
_ استفاده موثر از زمان
_ بخشندگی
_ توکل
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 امروز در #جوانترین سنی هستی که میتونی توی #عمرت دوباره داشته باشی 😳
🍃 پس از امروزت لذت ببر !
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🍃
#شجاعت یعنی بترس، بلرز،
اما #قدم_اول رو بردار...
تمام #موفقیت های زندگی،
پشت همین قدم اوله....
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانواده
🌸 اصطلاح « #زنِشاد، #زندگیِشاد» ازنظر علمی نیز اثبات شده است
🌸 #مردانی که زنان شادتری دارند
احساس #رضایت بیشتری از زندگی دارند
🌸 پس #آقایون به #نفعخودتونه که خانوماتونو #شاد نگه دارید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_هفتاد_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرونآمد و روی مبل قهوهای رنگ کنار هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: «عمه! شما بفرمایید بشینید! » سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشهای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد: «عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم! » که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزادهاش را داد: «قربونت برم عمه جون! من تشنهام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید! » سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته! » خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم. » خیال
عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد: «خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم داغشون برام تازه میشه! » مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود.
ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهمان نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را پُر کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند.
تا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بی مقدمه شروع کرد: «حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم. »
مادر لبخندی زد و با گفتن «خیر ببینی عزیزم! » قدردانی اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: «اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید! »
سپس رو به من کرد و گفت: «إنشاءالله که نتیجه میگیرید و با دل خوش برمیگردید بندرعباس. » که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود.
کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجدهاش سر از مُهر برداشت.
نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! برای مامانم دعا کن! »
همچنانکه سجاده اش را میپیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: «اتفاقاً داشتم برای مامان دعا میکردم. »
و زیر لب زمزمه کرد: «إنشاءالله که دست پُر بر میگردیم! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#کرونا
#من_ماسک_میزنم
نامه وزیر بهداشت به رهبر انقلاب: دیری نخواهد پایید که مردم با سلامتی کنار هم زندگی کنند
دکتر نمکی:
🔹فراز اول فرمایشات حکیمانه امروزتان همچون پیش، مایه وفاق و همگرائی ملی بود.
🔹آهنگ محزون صدایتان در فراز دوم که سوز دل مهربانتان را از داغ فقدان عزیزانمان بر زبان جاری فرمودید وجودم را گداخت.
🔹قبل از این موج جدید بلاخیز پیش بینی ایام را بدلیل غفلت های ساده انگارانه به محضرتان تقدیم کرده بودم دلم نمی خواست آنچه می دیدم، تحقق یابد.
🔹هنوز دیر نشده است، تا خدا هست که یاریمان کند، شما هستید که نصیحت و دعایمان کنید، مردمی هستند که حرفهایمان را بشنوند.
🔹یقین داریم که مهارش می کنیم و بی تردید دوباره بر می گردیم به روزهائی که مردم عزیز کشورمان با سلامتی و شادمانی در کنار هم زندگی کنند.
🔸دیری نخواهد پائید تا بر چهره نازنین فرمانده مهربانمان لبخند رضایتمندی بنشانیم.
fna.ir/eyclfe
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚