eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_نود_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخوا
از و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از روزه داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگیاش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداریام آمد و پرسید: «حال مامان چطوره؟ » نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: «خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس! » همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوزِ پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من خبری بود و نه از خنده های شیرین مجید! سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکی اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: «جایی میخوای بری؟ » شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دلم نمیخواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم! » سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: «راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم نمییاد تو خونه بمونم! » و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: «امشب میخوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!» همچنانکه سجاده ام را میپیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: «التماس دعا! » میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبی ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسل های شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: «الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟ » لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت! » از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأ کید کرد: «الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن. » و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه های بینتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامت بارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم. از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید: «چی شده الهه؟ » نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
برای همسران وقتی ازدواج کردید این موارد رو قانون زندگیتون کنید 💞 تحت هیچ شرایطی صداتون رو روی هم بلند نکنید. 💞 به نظرات هم احترام بگذارید. 💞 حرف منطقی رو بپذیرید. 💞 با هم حرف بزنید. 💞 گاهی برای همدیگر هدیه بخرید. 💞 هر روز بگویید دوستت دارم. 💞 در سخت‌ترین شرایط یار و همدم همدیگر باشید. 💞 همدیگر رو درک کنید 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
↙️ چیست؟⁉️ ❗️ بلوغ یعنی آنکه تلاش برای را متوقف ساخته و بر خویش متمرکز شوید. ❗️ بلوغ یعنی دیگران را که هستند بپذیرید ❗️بلوغ یعنی به این برسید که هر کسی از دیدگاه خودش درست است. ❗️بلوغ یعنی قدرت انکه بتوانید کنید و بگذرید. ❗️بلوغ یعنی بجای پی در پی از یک رابطه؛ سخاوتمندانه برای آن تلاش کنید و ببخشید و آنرا . ❗️ بلوغ این واقعیت ست که هر آنچه کرده اید؛ فقط از برای خود و تان بوده ست. ❗️ بلوغ متوقف کردن مسیری ست که در آن بکوشید که خود را نشان بدهید و به جای ان بر نقاط مثبت دیگران متمرکز بشوید. ❗️ بلوغ یعنی انکه بدنبال دیگران نباشید و خودتان را با کسی نکنید. ✅ پذیرش خویشتن ست، همانگونه که هستید و درک این نکته که تا هنگامی که خود را نپذیریم هیچ تغییری رخ نخواهد داد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ ️ "تـفاوت آقـایان و خانـم‌هــا در دیـدن" 🍃 آقایان را نمی‌بینند، چون دید نزدیکشان بد است. مثلا؛ گل سر خانوم را، یا حتی مدل موی خانوم که تازه عوض شده. 👈 پس خانوم عزیز؛ اگر تغییری ایجاد کردی و همسرت متوجه نشد ناراحت نشو در عوض به همسرت بگو. مثلا؛ ابروهایم را اینگونه برداشتم قشنگه؟ 👈 اینجوری می‌تونی همسرت رو جلب کنی و او هم یاد می‌گیره و کم کم توجهش بیشتر میشه. 👈 اگر توقع دارید همسرتان در کارهای منزل یا موقع مهمانداری به شما کمک کند؛ باید کارها را ریز ریز از او بخواهید. 👈 مثلا نگویید؛ وقتی مهمان اومد کمکم کن! بگویید عزیزم میشه خواهش کنم وقتی مهمون اومد شما چایی و میوه را بیاری.... ✅ اگر کاری از او نخواهید، انجام نمی‌دهد چون جزییات را نمی‌بیند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ 👇 👈تصمیمات مهم زندگیتان را خودتان و همسرتان با بگیرید. ✍ از بزرگترهای با تجربه خوب هست، 👈❌اما نگذارید برایتان بگیرند.❌ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ ❤️ مرد باید و امانت دار باشد. در مقابل سختی های روزگار شجاع و با اراده باشد. ❤️امانت دار همسر و فرزندانش باشد و اخلاقش در همه حال نیکو باشد. 💸هرچقدر هم که زوج مناسبی باشید 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ 👈دو اصل مهم در پایداری عبارتند از : 1_یک درصد 💞 2_ 99 درصد پوشی از .💞🙏 گاهی اوقات ‼️نباید ‼️و نباید .☀️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ 💖در طول روز با همسرتان تماس بگیرید و کمی باهاش صحبت کنید 👈❌نگید تلفن به چه درد خانمم میخوره 💝خانمها از اینکه در طول روز باهاشون صحبت بشه حس میگیرند 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ در یک : 💜عبارت «دوستت دارم» بیشتر از هر عبارت دیگری بین اعضای خانواده، رد و بدل می شود. 👈❌هیچ فردی در خانواده نمی گوید که من به یکی از اعضا اعتماد ندارم. 🔵هفته ای یک بار و با کمک همه اعضای خانواده، کیک، شیرینی یا یک خوردنی جدید و خلاقانه اما ارزان و ساده پخته می شود 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_نود_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خ
از و در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: «میشه منم باهات بیام؟ » نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: «منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم... » از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: «مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم! » در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شیداییام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله میزدم: «مگه نگفتی از تهِ دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟ » و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای صادقانه ام اعتراف کردم: «خُب منم میخوام امشب بیام از تهِ دلم صداشون کنم! » ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: «مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده! » و با امیدی که در قلبهایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم قدم هایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانهای که او پیش چشمانم تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: «مجید جان! برای احیاء کجا میری؟ » لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: «امام زاده سیدمظفر ». با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: «من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا! » سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: «الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟ » و این بار اشکم را از روی گونه هایم پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: «مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده میکرد تا دیگه ازش دل بِبُرم! » سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: «ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم! » که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان اجابت دعایم شده است! خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیلهای پارک شده پُر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله ای آمیخته به انوار نقرهای و فیروزهای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم میرسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: «مجید! من باید چی کار کنم؟ » و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: «یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟ » سپس به دستان خالی ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: «مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم! » در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: «الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن... » که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا مینشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجهمان را جلب کرد. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🕯راوی کرببلایم ، جگرم میسوزد 🍂سوز زهرست که پا تا به سرم میسوزد 🕯زهر تسکین شده بر آتش جان و جگرم 🍂از جفا سوخته مادر همه ى بال و پرم (ع)🥀 🏴 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ◼️ @havayeadam ◼️
♨️ راه‌های افزایش اعتماد به نفس در کودکان!" 1⃣ استفاده از کلمات تشویق کننده 🔹 وقتی کودک، کار خوبی انجام می‌دهد با صدای بلند به او بگویید: «کار تو فوق‌العاده است!»، یا «تو خیلی باهوش هستی!». 🔸 این کار باعث عزت نفس و ایجاد حس ارزشمند بودن در کودک شما می‌شود که او را در رویارویی با شرایط سخت نیز یاری می‌دهد. ✍ ادامـــه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚