💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_صد_و_شصت_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و من که خبر آوردن این کتابها را دیشب از میا
#پارت_صد_و_شصت_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
«دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم تا اصلاً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن. » صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینهاش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:
«الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونهاش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!! »
با نگاه معصومانه ام به چشمان مردانهاش پناه بردم و التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا یواشتر! بابا میشنوه! » و نتواستم مانع بیقراری قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان گریه ناله زدم: «مجید! بابام همه زندگیاش رو از دست داده. بابام همه زندگیاش رو به نوریه و خونوادهاش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از خودش نداره... »
و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمهای قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دستِ آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: «الهه! ما از این خونه میریم! » از حکم
قاطعانه اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم:
«مجید! این خونه بوی مامانم رو میده... » و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم فریاد کشید: «الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی! روزی نیس
که چهار ستون بدنت از دست نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ خودت و این بچه میاری؟!!! »
و بعد مثل اینکه نگاه نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم شعله کشید:
«اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!! » و دلش نیامد بیش از این به جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانی اش را نشانم داد:
«الهه جان! عزیزم! تو الان باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره اب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که شیعه رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم و حقم اینه که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه اینهمه عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم! »
با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به سختی از لایه سنگین بغض میگذشت، گفتم: «مجید! نوریه اومده که همه این خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره! »
که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با دلسوزی داد: «الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست،
ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃🌹🍃
🌻 آنها که موهای #صاف دارند
فر میزنند
و آنها كه موی #فر دارند
مویشان را صاف میكنند
🌻 عدهای آرزو دارند #خارج بروند
و آنها كه خارج هستند برای #وطن دلشان لك زده و ترانهها میسُرايند
🌻 #مجردها میخواهند ازدواج کنند
#متأهلها میخواهند مجرد باشند...
🌻 عدهای با قرص و دارو از بارداری #جلوگيری میكنند
و عدهای ديگر با قرص و دارو میخواهند #باردار شوند...
🌻 #لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ چاق بشوند
و #چاقها همواره حسرت لاغری را میكشند
🌻 #شاغلان از شغلشان مینالند
#بیکارها دنبال همان شغلند
🌻 #فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند
#ثروتمندان دغدغهی نداشتن صفا و خونگرمیِ فقرا دارند...
🌻 افراد #مشهور از چشم مردم قایم میشوند مردم #عادی میخواهند مشهور شده و دیده شوند
🌻 #سیاهپوستان دوست دارند سفیدپوست شوند و #سفیدپوستان خود را برنزه میکنند...
🌻 و هیچکس نمیداند تنها #فرمولخوشحالی این است:
"قدر #داشتههایت را بدان
و از آنها لذت ببر"
🌻 قانونهای ذهنی میگویند خوشبختی یعنی " #رضایت، #شکرگزاری.
مهم نیست چه داشته باشی یا چقدر،
مهم این است که از همانی که داری راضی و شکرگزار باشى
آنوقت ” #خوشبختی”.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🍃
دست برداریم از :
اگر #شانس بیاورم ...
اگر #دولت حقوقها را اضافه کند ...
اگر #خانمم این طوری بود ...
اگر #اوضاع این شکلی بشود ...
و نظایر اینها ...
میدانید همه این #اگرها برای چیست؟
برای اینکه :
#من تغییر نکنم !
من همین که هستم باشم،
ولی اوضاع بهتر بشود !
از این اگرها خودت را #رها کن ...
اگر به دنبال بهتر شدن اوضاع هستی،
باید #خودت #عوض بشی ..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
📌 #موانع_ارتباطی_زوجین
♦️1️⃣ " #حق_با_منه"
زوجین به حرف های هم گوش نمی دهند و بر موضع خود پافشاری میکنند.
♦️2️⃣" #مشکل_خودته"
زوجین در کمک به یکدیگر پیش قدم نمی شوند و تمایلی به حل مسائل ندارند.
♦️3️⃣ "تو #باید خواسته ها و احساساتم را #حدس_بزنی"
زوجین صادقانه با هم درباره نیازهایشان صحبت نمی کنند اما انتظار دارند همسرشان نیازهای آنها را برآورده کرده و احساسات شان را درک کند.
♦️4️⃣" اگر واقعا #عاشق یکدیگر هستیم نباید #مشکلی پیش بیاید"
زوجین بر این باور هستند که عشق بر همه چیز پیروز می شود و هر مشکل و حرف ناراحت کننده از جانب همسر را نشانه ای از بی توجهی و عشق ناکافی می دانند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃🌹🍃
👇 اگر #قرار است #باهم بمانید.
از هم اکنون:
👈 اجازه بدهید همسرتان با خیال راحت #حرفهایش را تا انتها بگوید.
👈از او بخواهید #گذشته را #رها کند و فقط به آخرین موضوعی که ناراحتش کرده بپردازد.
👈 برای هر مشکلی #همان_روز تا "دیر و یا کهنه نشده" جلسهای تشکیل دهید و موضوع را ناتمام باقی نگذارید.
👈 از #معذرتخواهی نترسید.
👈 اگر با آرامش و بدون قضاوت به تمام حرفهای او گوش ندهید #نمیتوانید خودتان یا او را متقاعد کنید.
👈 تاکنون #هیچ زندگی مشترکی با توهین، فحاشی و متهم کردن یکدیگر نجات نیافته است. پس به قصد گرفتن امتیاز و شکست طرف مقابل، سر میز مداکره #ننشینید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#هنرهمسرداری
#حدس و #فرض باعث #سوءتفاهم میشود؛
اگر #متوجه صحبتهای همسرتان یادلیل رفتارش نشدید به جای اینکه حدس بزنید یافرض کنید که چه منظوری داشته، با #صحبت کردن به دنبال شفاف سازی باشید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
یادمان باشد...👆👆
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 1️⃣1️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_صد_و_شصت_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم
#پارت_صد_و_شصت_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: «مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که م یتونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم! »
از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد: «هر جور تو میخوای الهه جان! » و من هم میخواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیریاش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم: «مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر بیرون. »
برای چند لحظه به ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید: «نمیخوای بخونیشون؟ » و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد: «مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت(ع) فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم بخون... »
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم: «مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!! »
و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم:
«من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداریها سودی نداره. من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) عزاداری میکنن! میگه شیعهها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)! اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مردِ شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن! »
و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: «پس فاتحهمون خونده اس! » و شاید میخواست صورت غمزدهام را به خندهای باز کند که خندید و با شوخطبعی ادامه داد: «اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا! » و این بار نه از روی شیطنت
که از عصبانیتی که در چشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد:
«الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن! »
و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت: «تو فقط به حوریه فکر کن! »
* **
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_صد_و_شصت_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم
#پارت_صد_و_شصت_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم.
دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه میزد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید:
«تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟ » چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: «میخواستم باهات حرف بزنم. » پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در می آورد، جواب داد: «خُب زنگ میزدی
بیام خونه. » و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: «حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟ »
یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: «چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود. » ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخه های
درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: «چیزی شده الهه جان؟ » و من با گفتن «نه. » سرم را
پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم.
به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟ » سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: «چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین! » و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریده ام میدید که با
ناراحتی اعتراض کرد: «یه زنگ میزدی من میاومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟ » و من بلافاصله پاسخ دادم:
«نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم. » و فهمید درده ای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید: «خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟ » و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: «خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحتتر بودی! »
و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟ »
و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: «مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه! » دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت
سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم:
«عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه! » و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: «بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در
رو باز کردن و اومدن تو خونه. »
نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: «بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!! » و این تازه اول قصه بود که اشک
نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم: «کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگیاش رو داده دست نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونهام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن...
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
.
☘️﴾﷽﴿☘️
🎁 هدیه ای ویژه به والدین :
نمازی که والدین فوت شده چنان شاد میشوند که آرزو می کنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند.
-هر کس این نماز را بخواند چنان چه پدر, مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند.
-چنان چه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند.
- خواندن آن موجب گشایش درهای رحمت الهی می شود.
- این نماز انسان را در افسرگی های بسیار شدیدی که بر اثر مصیبت های سنگین بوجود می آید آرامش می بخشد .
- بهتر است که این نماز در شب جمعه ترک نشود.
طریقه خواندن نماز هدیه به والدین :
💠 مانند نماز صبح دو رکعت است
💠 با نيت نماز هدیه به پدر و مادر
👈رکعت اول :
بعد از حمد، به جای خواندن سوره قل هوالله احد ، ۱۰ مرتبه میخوانیم : « ربَّنَا اغْفِرلی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِلمُؤمِنینَ یَومَ یَقُومُ الحِساب »
یعنی پروردگارا ، مرا و پدر و مادرم و همه مومنان را ببخشاى در روزى كه حساب برپا میشود.
👈رکعت دوم :
بعد از خواندن حمد ، به جای توحید ، ۱۰ مرتبه میخوانیم :
« رَبِّ اغْفِرلِی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِمَن دَخَلَ بَیتی مُؤمِناً وَ لِلمُؤمِنینَ وَ المُؤمِناتِ»
یعنی : پروردگارا بر من و پدر و مادرم و هر مؤمنى كه در سرایم درآید و بر مردان و زنان با ایمان ببخشاى .
👈پس از سلام نماز :
بدون تغییر حالت نماز ، ۱۰ مرتبه میگوییم : " رَبِّ ارْحَمْهُما کَما رَبَّیانِی صَغیراً "
پروردگارا: همچنان که پدر و مادر مرا به مهربانی از کودکی پرورش دادند. تو نیز در حق آنها مهربانی نموده و رحمت خود را شامل حالشان بفرما .
منبع: مفاتیح الجنان
نشرپیام صدقه جاریه است.
🚩 با ارسال مطالب کانال به دیگران مبلغ معارف اسلامی ودرثواب نشرآن سهیم باشید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 2️⃣1️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤