#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 4️⃣1️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی های جذاب
#بازی_آسان
#کودک_خلاق_بانشاط👦🏻👧🏻
#بهمددالهی_کرونا_راشکست_میدهیم
#بالای_یک_سال
بازی توپ و لیوان
لوازم مورد نیاز:
توپ کوچک🏓
لیوان یا ظرف یکبار مصرف🥤
چسب نواری
✂️🖍✂️🖍✂️🖍✂️🖍✂️🖍✂️🖍
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸
وابستگی زن تا حدودی به همسرش لازم است تا اقتدار مرد حفظ شود، ولی زمانی که این وابستگی جنبه افراطی داشته باشد، باعث کمرنگ شدن روابط میان آنها خواهد شد.
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسفرانه
#عاشقانه_های_شهدا❤️
📱\• آخــرین تماسش گفت:
🙂\• یه چیزی میگم قبــول میکنی؟!
😢\• گفتم: میخوای زن بگیــری؟!
😅\• خنــدید گفت: نــه !
🤝\• ازم قــول گرفت ، گفت:
🌷\• وقتی شهید شدم،
☝️\• برام گریه نکنی ها؛
💚\• برای حضرت زینب گریه کن...
#همسر_شهید_سیدامین_حسینی🌷🕊
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_شصت_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نم
#پارت_صد_و_شصت_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392 ، با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداریام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک میدیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت ضعف بدن و فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگیام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرینترین رؤیای زندگیام بود. نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل
آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی ر ا تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد.
حدس میزدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: «چه بوی خوبی میاد! » و من حتی تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بی حوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت:
«اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر رفته! » به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینیاش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا کارِت دارم! » و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سی دی نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: «کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟ »
و از سکوت طولانی ام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد: «حتماً بخون، خیلی مفیده!»
و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی پُر زرق و برق پُر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد:
«عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده! »
و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بیهیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت:
«حالا تو هم اگه حوصله نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم! » و سی دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: «این سی دی ها رو هم حتماً ببین! خیلی جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی هاست! در
مورد اینه که شیعه ها میرن تو حرمها و به یه مُرده سلام میکنن و ازش میخوان که حاجت رواشون کنه!»
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_شصت_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی * * * پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را
#پارت_صد_و_شصت_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه اِبا میکردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که منِ اهل سنت هم میدانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال وسیله قرار میدهند و نوریه این ادبِ دعا کردن شیعه را سند شرک آنها میدانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر(ص) تمنا میکنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بی حاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، ردّ پای این تردید در دلم پر رنگتر شده بود، ولی باز هم اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر(ص) بود که نمیتوانستم با هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه میپذیرفتم کافر و مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئهای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلا کت همه مسلمانان است.
حالا نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر من و به کام شیطان در خانه ما خوش رقصی میکرد که باز از همنشینیاش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا میکردم هر چه زودتر از خانهام برود. دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمیخواست وقتی مجید میآید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهرًا قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض میکرد و دستِ آخر کلافه پرسید:
«پایین که شبکه های الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟ »
و من همانطور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بیتفاوت جواب دادم: «نمیدونم، ما هیچ وقت این شبکه ها رو نگاه نمیکنیم. برای همین تنظیم نکردیم... » که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد: «آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی میافته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت چه خبره! »
و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد: «شبکه های الجزیره و العربیه خیلی خوب اطلاع رسانی میکنن! حتماً تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم کن! »
و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام، جنایات وحشیانه تروریستهای تکفیری در عراق و سوریه بود و حتماً این شبکه های عربی از این قتل عام مسلمانان به عنوان مجاهدتهای برادران وهابیشان در جهت خدمت به اسلام یاد میکردند که نوریه اینچنین از اخبارش طرفداری میکرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند کِیل کشید. حیرتزده از آشپزخانه بیرون آمدم و
مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامهای درمورد شهر و حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریستهای تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای بلند میخندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد:
«هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا منفجر کردن! حالا این رافضیها براش برنامه عزاداری میذارن! »
سپس چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد:
«به زودی همه این حرمها رو با خاک یکی میکنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه! »
سپس از جا بلند شد و همانطور که شال بزرگش را روی سرش مرتب میکرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد: «حالا هِی
از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش میکنیم! »
مات و متحیرِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش میکردم که حجابش را به دقت رعایت میکرد، بیحجابی را گناه میدانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم عقاید شیطانیاش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانهاش، مقابل نوریه قد کشیده
است.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
*🔸باید از تمام لحظات خالی از «نشاط و لذت» استغفار کنیم!
🔸نشاط حقیقی، نشاطی است که به ما قدرت بدهد
🌼 راههای رسیدن به حال خوش معنوی و نشاط زندگی (ج۲)*
🔻 نیاز ما به نشاط و سرزندگی برای داشتن یک زندگی خوب، خیلی بیشتر از آن مقداری است که مردم معمولاً به آن قانعند.
مردم فقط وقتی خیلی از نشاط فاصله میگیرند و افسرده میشوند، گله میکنند و دنبال نشاط میروند.
🔻 باید انتظارمان را از لذت و نشاط در زندگی بالا ببریم و به کم قانع نشویم. ما دنبال لذت و نشاط سطحی و موقتی که با رقص و پایکوبی تأمین میشود و افسردگی به دنبالش میآید نیستیم، ما دنبال سرور و لذتی هستیم که به ما قدرت و نشاط دائم بدهد.
*🔻نشاط و شادی حقیقی، آن حالتِ روحی مثبتی است که به انسان انرژی و قدرت💪🏻 بدهد و انسان را به اوج تعادل برساند و قدرت انسان برای انجام کارهای سخت و دقیق را زیاد کند.
نشاط و قدرت حقیقی یعنی انسان بتواند برای انجام کارهایش، همۀ استعدادهایش را بهکار بگیرد.*
🔻 دین میخواهد آدم را به جایی برساند که از سادهترین رفتارهایش، بالاترین نور🌟 و انرژی را کسب کند؛ حتی کار سادهای مثل جارو کردن خانه... 🤔و این نیاز به نشاط حقیقی دارد.
🔻 امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: مؤمن دائماً نشاط دارد (کافی/ ۲ /۲۳۰) متأسفانه ما خیلی از لحظات زندگیمان را با انگیزۀ پایین و بدون لذت و نشاط سپری میکنیم؛ یکی از گناهانی که باید خیلی بهخاطرش استغفار کنیم، همین لحظات است!
👤#حاج_آقاپناهیان
🚩مسجد امامصادق(ع) - ۹۶.۳.۷
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
*#فوت_و_فن_همسرداری
#چالش_دلبری_برای_همسر*
عزیزدلم
خانم گـــــــــــــل 🌹
باید از امروز یاد بگیریدکه چه جوری خستگی همسرتان را بیرون کنید
😇حتما میگید چه جوری❓
🌀بااین همه مشکل مالی
🌀فکر و خیال قسط و بدهی
مگه میشه ❓😜
مگه داریم ❓😁
بــــــــــــــله حتما میشه
الان میگم خدمتتون👇👇👇
✅ تو قسمت یادآوری موبایل📱 همسر یه متن عاشـــــقانه ❤️و انگیزشی بنویسید و ساعت یادآوری رو هم طوری تنظیم کنین ک اواسط ساعت کاریش باشه🕰⏰
و با خوندن اون متن انگار دوپینگ کرده باشه
و شما در فکر ایشون دلبر و دلبــــــــر تر بشید
⬅️بعد حول و حوش اون ساعت منتظر زنگایشون باشید😍😍
اگرهم زنگ نزدند
مطمئنا کلی خوشحال میشه و خستگیش برطرف میشه👌👌👌
جمله باتوجه به شرایط و روحیات هرشخص متفاوته
جذابیتش دراین هست که متفاوت باشه
📮💌📮💌📮💌📮💌📮💌📮💌
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_شصت_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه اِ
#پارت_صد_و_شصت_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم زبانه ای نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که
بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشانِ گداخته در سینهاش، سر بر آورد: «خونه ات خراب شه نامسلمون! » پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از
وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید:
«در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه! » نوریه باور نمیکرد از زبان مجید چه میشنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم میکرد و من احساس میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد. نه میتوانستم کاری بکنم، نه میشد
حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش میکردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: «این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع میکنیم! »
و شاید نمیدید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینهاش سنگینی میکرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: «بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو میکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اونوقت سرِ تو بچه وهابی رو به این چیزها گرم میکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی! »
و باید باور میکردم مجید همه حرفهای نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: «شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!! »
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد: «برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر
میدونی! » که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: «تو شیعهای؟!!! » و
مجید چقدر دلش میخواست این نشان افتخار را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانهای شهادت داد: «خیلی از
شیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام! »
و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمیفهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم: «برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم! » و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان
صدای جیغهای دیوانهوارش را میشنیدم که به من و مجید ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانه ای آنچنانی میکشید.
تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: «مجید چی کار کردی؟ »
از نگاهش میخواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم میزد: «الهه حالت خوبه؟ »
و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگیهای قرار نمیگیرد. با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: «الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_شصت_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشی
#پارت_صد_و_هفتادم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری های مجید اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس میلرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس میکردم با دل نازک و قلب نحیفش، اینهمه اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل میکند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر میشد.
مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بیتابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمیکرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد:
«الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم! » و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم
برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی میخواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف میرفت، درد شدیدی بند به بند استخوانهایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم میرسید که حالم را بیشتر به هم میزد.
مجید مدام التماسم میکرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمیتوانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت میکنند.
از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف میزد و مدام به طبقه بالا اشاره میکرد که دوباره پایم لرزید و همانجا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب پُر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر میزد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست. نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: «الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام! »
چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگیاش ادامه داد: «من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! میدونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش! » و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد:
«الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره! » سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «اون روزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم میکردی! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 6⃣1️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
#همسرداری
👈 #کاش همه ی زن ها
#مردی را داشتند که #عاشقشان بود...
مردی که حرف هایشان را #میفهمید
#ظرافتشان را به جان میخرید
و روزانه چند وعده؛
از زیبایی و خاص بودنشان #تعریف میکرد...
👈 و کاش مردها،
زنی را کنارشان داشتند که #عاشقش بودند...
که به آنها #تکیه می کرد و #قبولشان میداشت
👌آن وقت جهانمان پر میشد
از #زنانی که #پیر نمیشدند،
#مردانی که #سیگار نمیکشیدند،
و کودکانی؛
که انسان های #سالمی میشدند!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
✨﷽✨
❌ #زندگی_دیگران_را_نابود_نکنیم❗️
🔴 جوانی از رفیقش پرسید : کجا #کار میکنی ؟پیش فلانی، ماهانه #چند میگیری؟ ۵۰۰۰. همهش همین؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، #خیلیکمه ! یواش یواش از شغلش #دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و #اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا #بیکار است.
🔴 زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، #شوهرت برات چی #خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی #نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش #عصبانی است و .... کار به #دعوا کشید و تمام.
🔴 پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : #پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت #نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و #تار میکند
❌این است، سخن گفتن به #زبانشیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا #نخریدی؟
چرا #نداری؟
یه #النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را #تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور #اجازه می دهی؟
❌ممکن است هدفمان صرفا #کسباطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه #آتشی به جان شنونده میاندازیم !
❌#شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما #ربطینداره! کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم.
#مُفسد نباشیم.👌
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🧐 آقای محترم
✅ وقتی زنت باهات #قهر میکنه و میگه #میرم، دنبالم نیا، به این معنیه که #دستام رو #محکم بگیر و #نذار برم
👌دستاشو بگیر و #بغلش کن و نذار بره
❌ نه اینکه شونههاتو بالا بندازی و بگی هر جور راحتی😡
👈 زن ها همان #دختربچههای کوچکی هستند که تا آخر عمر باید #نازشان را کشید...
آنها زن هستند #سعی نکنید با #بیتوجهی تغییرشان دهید آنها #هرگز مرد نمیشوند فقط از درون #میمیرند و دیگر دوستتان نخواهند داشت...😣
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زندگی_بندگی
حضرت محمد (ص) فرمودند:
هشت نفرند كه اگر مورد اهانت «و تحقير» قرار گرفتند، نبايد كسى جز خود را سرزنش كنند:
1️⃣ كسى كه بر سرسفرهاى ناخوانده بنشيند.
2️⃣ مهمانى كه به صاحبخانه دستور بدهد.
3️⃣ كسى كه از دشمنان خود ، اميد خيرى داشته باشد.
4️⃣ كسى كه از افراد پست فطرت ، بخششى خواستار شود.
5️⃣ آنكه ناخوانده در راز ميان دو كس مداخله نمايد.
6️⃣ كسى كه بزرگی را سبك بشمارد.
7️⃣ كسى كه در جايگاهى كه شايستگى آن را ندارد بنشيند.
8️⃣ كسى كه سخن بگويد با آن كسی كه گوش شنوائى از او را ندارد.
📚 الخصال، ج 2، ص 410
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#امام_سجاد علیه السلام:
ولا تڪلنے الے خلقڪ ..
الهے
مرا به خلقت واگذار مڪن...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_هفتادم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و
#پارت_صد_و_هفتاد_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: «الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمهمون چه احساسی داریم! نمیدونی این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزادهها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی... »
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد:
«آروم باش الهه! »
و چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کِی به ضرب لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه حکمی برایش صادر میکنند، نه تنها در و دیوار قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند.
گاهی صدای پرخاشگریهای تند و زنانه نوریه بلند میشد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید فحشهای رکیک میداد و با حالتی درمانده از نوریه و خانوادهاش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ حجت میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد:
«عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعهای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!! »
و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این وهابیهای افراطی میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید: «شرط عقد نوریه این بود که جواب سلام این رافضیها رو هم ندی، در حالیکه دامادت شیعه بود!!!
تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما
تموم شد! »
و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگیام را بخوانم که میدانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و
میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بلایی به سر من و زندگیام می آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد. صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابیهای پدر پیرم را داد: «عبدالرحمن!خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات میذارم! »
نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد:
«یا اینکه این داماد رافضیات توبه کنه و وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامهات خط میزنی! والسلام!!! »
من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: «برو کنار الهه! میخوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگیام تصمیم میگیره!!! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_هفتاد_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رن
#پارت_صد_و_هفتاد_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، التماسش کردم:
«مجید! تو رو خدا... » مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بیغیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!! »
و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون... » از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگیام را حفظ کنم و شاید باران عشق الههاش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بیصبرانه تمنا میکرد:
«الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم! »
و هر چه ما به حال هم رحم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمیشد که به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانیاش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو خفه شد. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشتزده عقب میکشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم میدیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش میکوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود
که چه حالی دارم و در جواب خشونتهای پدر، تنها یک جمله میگفت:
«بابا الهه حالش خوب نیس... » و من دیگر صدای مجیدم را نمیشنیدم که فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود. مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت مجید را کتک میزد و دستِ آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوانهای کمرش خُرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر
نفسی برایم نمانده و احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
نه ضجه های مظلومانهام دل پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهیام به گوش کسی میرسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیهام افتاده و هر چه به دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید. سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و نعره های پدر، پرده گوشم را پاره میکرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکسته اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد.
پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان
زبانش به فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: «مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!! » و خواست باز به سمت من بیاید که پدر
نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: «مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکُشتت... » و پیش از آنکه ناله های من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پُر قدرتش قفل کرد.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ما_ملت_امام_حسینیم
🎥 ننه سلطان به آرزوش رسید
🔸انتشار کلیپ عرض ادب و سینهزنی «ننه سلطان» تو فضای مجازی باعث شد آرزوی ننه برآورده بشه.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_هفتاد_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم
#پارت_صد_و_هفتاد_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که ناله ام به هق هق گریه بلند شد: «مجید تو رو خدا برو... » میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینه ام نفسم بند آمده بود، ضجه میزدم:
«مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو... »
که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریه هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمیکرد و من هم میخواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه های عاشقانه ام صدایش زدم: «مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو... » و دیگر صدایش را نمیشنیدم و فقط چشمان نگرانش را میدیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دستهای سنگین پدر از در بیرون رفت.
فقط خدا را صدا میزدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود. همچنان فریاد ناسزاهای پدر را میشنیدم که مجید را از پلهها پایین میفرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمیکرد، آرام نمیگرفت که تا پشت درِ حیاط هتاکی میکرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و میشنیدم مجید مدام سفارش میکرد:
«الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره... » و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد. شاید اگر مجید میدانست چنین میشود، هرگز تنهایم نمیگذاشت و لابد باورش نمیشد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بیرحم باشد! گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش میلرزید که هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم می آمد و نعره میکشید: «بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت... »
و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم:
«بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن... »
و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای اینهمه آشفتگی اش آتش گرفت.
پدر که انگار از ناله های من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_هفتاد_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در ای
#پارت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
حالا مجید میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به نالهای هم که شده خبر سلامتیام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با بیتابی صدایم میکرد.
پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش میپاشید، بر سرم فریاد زد: «آهای! سلیطه! اگه پشت گوشِت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!! »
و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بیکسی گریه میکردم و زیر لب خدا را صدا میزدم تا از کودک بیدفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد
و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمهای بیرمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت.
دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کَندم و به اتاق بازگشتم.
با نگاه بیرنگم کف اتاق را می پاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً کابوس امشب با همه درد و رنجهای بی پایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک میماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود.
به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانه ام ناله میزدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز خدا را شکر میکردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهاییام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست،
همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. درِ بالکن باز مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برای
بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده و بیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم
تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم.
با پدر کلنجار میرفت و میخواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسیهای عبدالله، فقط فریاد میکشید و باز به من و مجید ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدمهای عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم میکرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد:
«بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟ » و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان روی
کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! حالت خوبه؟ » حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمیخواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بیصدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: «مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💕 #تفاوت مردان و زنان در #ابرازمحبت
✍️ #مردان باید اول محبت را #ببینند و بعد #بشنوند. به عنوان مثال اگر شما بدون مقدمه، به یک مرد بگویید دوستش دارید، او را دچار یک نوع تعارض و شک کرده اید؛ و حتی ممکن است که این سوال برای او پیش بیاید که چرا این را به او می گویید. ولی اگر برای یک زن یک کار انجام شود، او حس خیلی خوبی خواهد داشت و لذت خواهد برد.
❤️ به عنوان مثال اگر برای او یک لیوان آب ببرید، برداشت احساسی او این است که حتما او را دوست دارید برخلاف اینکه به او بگوییم دوستش داریم و به او آب ندهیم.
❤️ اما #خانمها باید اول محبت را #بشنوند و بعد #ببینند. به عنوان مثال بارها یک مرد برای خانمش #لباس می خرد و یا #یخچال خانه را پر می کند؛ حال اگر این رفتارها را همراه با بیان محبت آمیز نکند، خواهد دید همسرش همیشه #معترض است که چرا به او توجه نمی کند.
❤️ ولی اگر بارها #زبانی به او بیان محبت کند، حتی اگر کار خاصی هم نکرده باشد، خانم احساس اینکه دوستش ندارد را پیدا نمی کند و فقط گلایه های دیگری همچون خسیس بودن ،کم حرف بودن ....را پیش می کشد.
👈تفاوت ها رو #بشناسیم تا سازگارتر زندگی کنیم👌
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#تربیت_فرزند
میدان مین ...☠️💀...😱👆👆
مراقب فرزندانمون در فضای مجازی باشیم
بهتر است تا وقتی فرهنگ و شیوه درست استفاده از فضای مجازی را فرزند ما یاد نگرفته است،
حضور در فضای نت با همراهی والدین باشد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
12.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🍃
👈چرا همسرم دیگه #دوس_نداره باهام #حرف بزنه❓😔🤔
👈چیکار کنم که این مسئله #حل بشه❓😫
👈#شوهرخوب از نظر خانما کیه❓😳
دکتر #شهرام_اسلامی👌
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍁❤️🍁
#زندگی_تا_ابد
بهترین چیزی که در زندگی
میتوان نگه داشت،
#یکدیگر است..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⭕️ چه فرقی بین #حجاب_اجباری در ایران، و #بی_حجابی_اجباری در فرانسه است؟
🎙 پاسخ دکتر غلامی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
📌اگر به من بگویند #زیباترین_واژهای که یاد گرفتی چیست؟
میگویم #پذیرش است
#پذیرش یعنی:
+پذیرفتن #شرایط با تمام سختیهاش
+پذیرفتن #آدمها با تمام نقص هاشون.
+پذیرفتن اینکه #مشکلات هست، باید به مسیر ادامه داد.
+پذیرفتن اینکه گاهی من هم #اشتباه میکنم.
+پذیرفتن اینکه من #کامل نیستم.
+پذیرفتن اینکه هیچ کس #مسئول زندگی من نیست.
+پذیرفتن اینکه #انتظار از دیگران نداشتن.
داشتن پذیرش توی زندگی یعنی #پایاندادن به تمام دعواها و اختلافها.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانواده
#عشق، #محبت
👫 در خانهای که آدمها یکدیگر را #دوست_ندارند، #بچهها نمیتوانند بزرگ شوند، این طور نیست؟
نه، میتوانند،
شاید #قد بکشند اما #بال و پر نخواهند گرفت.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_هفتاد_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی حالا مجید میخواست به هر قیمتی از حالم ب
#پارت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: «حالش خوبه؟ » و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر دردِ دلم باز شد: «از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت... » نگاه عبدالله از حرفهایی که
میزدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد:
«میدونم الهه جان! الان که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده. »
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟ » با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم: «بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط. » عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: «مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن. »
و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوق های آزاد را میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: «عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟ » از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زده ام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: «سلام مجید... » و چه حالی شد وقتی فهمید اله هاش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: «الهه جان! حالت خوبه؟ » و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم:
«من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟ » که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید: «الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟ » چقدر دلم میخواست کنارم بود تا
آسمان سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم زخمی به زخمهایش اضافه کند که به کلامی
شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: «من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟ »
و باز هم باور نکرد که صدای نفسهای خیسش در گوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی! »
عبدالله متحیر نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا اشک میریزم و من همچنان گوشم به لالایی های آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های
عاشقانهاش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که میشد امشب هم کنارم باشد و درست حالا
که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم.
عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریه هایم گم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانوادهاش، به سر من و مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: «مجید میخواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی. میخواد یه جوری بیسر و صدا قضیه رو حل کنه. »
اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: «چی رو میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه! »
از کلام آخرم، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: «مجید سُنی بشه؟!!! » و این تنها تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگی ام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.
* * *
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚