eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی گالری حوا: (لباس زنانه) https://eitaa.com/joinchat/3479896174Cf95aff1aa3 ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 بار اول که خیره شدم تو صورتش ،😳 وقتی بود که انگشتر فیروزه شو 💍 کردم دستش سر سفره ی عقد. نذر کرده بودم قبل ازدواج ،به هیچ کدوم از خواستگارام نگاه نکنم تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه...😍 حالا اون شده بود جواب مناجاتای من...🙏 مثه رویاهای بچگیم بود. ☺️ با چشایی درشت و مهربون و مشکی...😉 هر عیدی که میشد، 🌸میگفت بریم النگویی، انگشتری، چیزی بگیرم برات😅 ▫️میگفتم: "بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشات به قدر کافی بال و پرمو بسته..."😉 💘عاشق کشی،دیوانه کردن مردم آزاری، یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی؟!😍 میخندید و مجنونم میکرد😅 دلش دختر میخواست👧🏻 دختری که تو سه سالگی،با شیرین زبونی صداش کنه ،بابا...💕 یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه،🍩🍰 سلام کرد و نشست کنارم☺️ دخترش به تکون تکون افتاد🙄 مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده؟! لبخندی کنج لباش نشست☺️ از همون لبخندای مست کننده اش.😍 یه شیرینی گذاشت دهنم...!😋 ▫️گفتم: "خیره ایشالا!"🙂 🌸گفت: "وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم"✅ اشکام بود که بی اختیار میریخت...😔😭😭 "خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟"😥 نمی خواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه. ولی نتونست جلو بغضشو بگیره... 🌸گفت:"میدونی اگه مردای ما اونجا نمی جنگیدن،اون جونورا،به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنان باردارمونو میدریدن؟!😱😭 میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟"😕 ▫️گفتم:"میدونم ولی تو این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن، کسی هست که قدر این مهربونیتو بدونه؟"😳😕 باز مست شدم از لبخندش...😍 🌸گفت:\"لطف این کار تو همینه...\" تو تشییعش قدم که بر میداشتم ، و حالا که رو تخت بیمارستان، رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم،👶🏻 همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم...😔 💞همسر شهید،میثم نجفی💞 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️ هَمیشه تو خونه🏡 صدام میزد: "همسرِ شهید نوروزی ... هَمسرِ شهید جان..." وقتی زُل میزد بهم میگفتم باز چیشُده؟😔 میگفت : سِنت کوچیکتر از اونیه که بِهت بگن همسرِ شهید... هَنوز بچه ای آخه! عَوضش میشی کوچیکتَرین همسرِ شهید... ♥️💍 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌹 ✨ یادم هست سال آخر بود، از آنجا که با باطن پاک رضا آشنا بودم خانمی را از نزدیکانمان برایش نشان کرده بودیم😍و اصلاً فکرش را نمی کردم خودش قصد ازدواج داشته باشد. اما از انجا که خدا به قول معروف در و تخته را با هم جوش می دهد.😉 یک شب با برادر و خانواده اش جلوی در خانه 🏡ما آمدند و ما هم شدیم واسطه این ازدواج خدایی و با هم رفتیم خواستگاری.💐 شاید باورتان نشود ولی همان شب همه ی هماهنگی ها انجام شد. اما کمتر از دو ماه از این ماجرا نگذشته بود که رضا به رفقایش پیوست.💔 بعدها همسرش می گفت: در همان ایام کوتاه یک بار به من گفت من مطمئناً شهید می شوم🕊 و ازدواجم هم وسیله ایست برای رسیدنم به این هدف. راوی: برادر میرطاهری 🌹 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌹 هرشـب در منـزل 🏡محفل شبی با قرآن داشتیم از ۱۰ صفحه تا یک جز میخواندیم😊 و در آخر دعا میکردیم دعای آخر حسن آقا همیشه شهادت در راه خدا بود.🙂💚 🌸 پ.ن: در این روزهای .... میشود ماهم شبی باقرآن داشته باشیم و سیره ی شهدا را دریابیم 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
_ حملـه عصبـی ڪه میومـد سراغش تموم فڪر و ذڪرش میشد تسکین درداش، میدونستم دیر یا زود ڪار دستِ خودش میده😞 ڪسی بود ڪه از زبونش نمی افتاد ...❤️ اون روز وقتـی دیدم نیم ساعٺه صدام نـزده هول برم داشٺ ..😥😢 بی حال یه گوشه نشسته بود😪 چشمم افتاد به خون های تازه روی فرش دلم هُـرّی ریخٺ ...😰 نوڪ چاقـو رو فرو برده بـود تو سینه اش و فشار میداد ،🔪 مـرد همسایه رو صدا زدم📢 بچـہ ها دویدن تو پذیرایی و خیره شدن به باباشـون..😳😰 ترسم از این بود ڪه نڪنه چاقو رو اونقدر فرو ڪنه تو سینـش ڪه برسه به قلبـش...😱😨 چونم به لرزش افتاده بود ...😫😭 ایـّوب جـان ،چاقو رو بده به مـن...😥😤 چرا با خودٺ این ڪار رو میڪنی؟💔 مرد همسایـه رسید و دستشو گرفت ایوب داد میزد; ولـــــم ڪـن😤 بزار این ترڪش لعنتی رو درش بیارم 😖 تورو خـدا شهلا ...😫 بغضم ترڪید:ایوب جان ...؟ بزار بریم دڪتر درد داشٺ ...😭 _دارم میسـوزم شهـلا ...😫 بخدا خودم میتونم درش بیـــــارم ...خستم ڪرده...😫 بچه ها ڪنار هم ایستاده بودن و غریبـانه نگاهِ باباشـون میڪردن و آروم آروم اشک میریختن😭 ایوب تنش می لرزید... قطره های اشک از گوشه ی چشمش می چکید ...😭 به هوش ڪه اومد تا چشماش به زخم تازه رو تنش افٺاد پرسید: این دیگه چیه ؟!😳 اشڪامو پاک کردم و چیزی نگفتـم..🤐 چون اگر میفهمیـد خیلے از من و بچه ها خجالٺ می کشید..😓 بہ رسـم عاشقی نامٺ بلند است خدا نامیده ،نامٺ هم بلند است ستایم صبـرِ ایوبٺ ،بلنـدی سزا باشـد ڪه گویندت بلندی ... 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️ 📱\• آخــرین تماسش گفت: 🙂\• یه چیزی میگم قبــول میکنی؟! 😢\• گفتم: میخوای زن بگیــری؟! 😅\• خنــدید گفت: نــه ! 🤝\• ازم قــول گرفت ، گفت: 🌷\• وقتی شهید شدم، ☝️\• برام گریه نکنی ها؛ 💚\• برای حضرت زینب گریه کن... 🌷🕊 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚