eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💖✨💖✨ هیچ کسی از لبخند زدن زخمی نمی‌شه ولی خیلی‌ها از طعنه زدن زخمی می‌شه 💔💘 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصت_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی * * * چه افسانهای بود این منظره تنگ غرو
از و خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر آبی دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که نیمی از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه داغ و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی نیمکت بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی خانه شویم، ولی دلمان نمی آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای مسیر منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که امواج بر روی ساحل میخزیدند و باز عقب میکشیدند، برای لحظاتی به تماشای غروب پُر ناز و کرشمه خورشید ایستادیم. شانه به شانه هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر قدمهایمان را حس نمیکردیم تا لحظهای که احساس کردم مچ پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم: «وای مجید! خیس شدم! » موج آخری حسابی شیطنت کرده و قدمهایمان را تا مچ پا در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به پایش نبود، خیسی آب را از زیر دم پایی های لاانگشتیاش به خوبی حس کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: «حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی! » ابرو در هم کشیدم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا آب دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: «نمیترسم! میخواستم برم مسجد! حالا جورابم خیس شد! » و دیگر خیسی جوراب از یادم رفت و هر دو به همدیگر خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یاد یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: «حالا چی کار کنیم؟ » و مجید دقیقاً میدانست چه میگویم که با خونسردی پاسخ داد: «خُب میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه! » ولی من از روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراه مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم. حتی پس از آن شب که اهل سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب سادات به همان مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم: «آخه آسید احمد ناراحت میشه! میفهمه ما سرِ اذان مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون! » فکری کرد و با آرامشی که از مهربانی آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانی ام را داد: «خُب حالا امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا نماز میخونیم! مطمئن باش ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته! » و برای اینکه خیالم را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. دمپاییهایمان حسابی خیس شده و ماسه های ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به مسجد رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و خجالت میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به سالن وضوخانه رفتم. در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست امشب هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید احمد برود و نمازش را به جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد شیعیان شده بود، بی هیچ اکراهی به مسجد اهل تسنن آمده و ابایی نداشت که کسی او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ مذهب تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت آتش تند و تیز علاقه ام به سُنی شدن مجید تا حدودی سرد شده و تیغ مناظره هایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون گذشته تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل سنت در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب تشیع هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصت_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر
از و حالا بیش از یک ماه بود که در خانه عده ای شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر توسل و مناجات های شیعیان میگذراندم و هیچ کم و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و تلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم. هر چند شاید هنوز هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از شیعه بودنش هم ناراحت نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در مسلمانی، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه جانشان برای خاندان پیامبر (ص) میجوشید و من هنوز فلسفه اش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم. وقتی میدیدم شبی به مناسبت میلاد یکی از ائمه ، جشن مفصلی به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، ناراحت میشدم که هنوز یکسال از گریه های شب قدر و توسلهای عاجزانه ام به دامان ائمه نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از اینهمه ضجه و ناله، چه ساده از دستم رفت. هنوز هم نمیدانستم چرا وقتی به خاطر امام جواد (ع) دلم برای حبیبه خانم و دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، آواری از مصیبت بر سر زندگی ام خراب شد که دخترم از دستم رفت، مجید تا پای مرگ کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به یغما رفت، ولی اینهمه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر را لکه دار کند که در شب شهادت امام کاظم (ع) و به خاطر گریه های من و دست نیازی که مجید به دامن این امام بلند کرد بود، معجزه ای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و کرامتی شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، درمانده میشدم که باز هم حقیقت این شیدایی های شیعیان را نمیفهمیدم. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین ده روز پیش، اعضای این لشگر شیطانی هزار و هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند. شیخ محمد به طور قاطع از حکم جهاد آیت الله سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت میکرد و خبر داد که علمای اهل سنت عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد پشتیبانی کرده و از مردم خواستهاند که برای دفاع از هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که ماشین جنگی داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این کشور به حرکت در آمده و حالا شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم شکستن این فتنه پیچیده تکفیری به پا خاسته بودند. درست مثل من و مجید که نوریه به اتهام تکفیر، کمر به جدایی ما بسته بود و معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک شده و کمتر از گذشته به تفاوتهای مذهبیمان فکر کنیم. از مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. کنارش که رسیدم، اشارهای به موبایل در دستش کرد و خبر داد: «عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم! » با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: «کاری داشت؟ » شانه بالا انداخت و جواب داد: «نمیدونم، حرفی که نزد. » ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم: «مجید! » با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم: «به چی فکر میکنی؟ » و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد: «به تو! » و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: «الهه جان! داشتم فکر میکردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو اینهمه مراسم دعا و جشن و عزاداری شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری! » نمیدانستم چه میخواهد بگوید و خبر نداشتم حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: «حالا نظرت چیه؟ » نگاهم را از چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم بفهمد دیگر آنچنان مخالفتی با عشق بازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای اعتقادم شک کرده باشد، سؤال کرد: «مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت میخواد با امام حسین (ع) درد دل کنی؟ » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃 فَأنتَ حَبيـب‌ُاللهِ....♥️ چقــدر خدا دوستتان داشت! و چقــدر دوستتان دارم...🌱 ♥️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️ ،چه کسانی هستند ؟!❤️ ✅آدم های امن، افرادی هستند كه همه چیز را می‌توانی بهشان و بدون اینکه یا کنند، میتوانی کنارشان احساس کنی ... ✅ اینها تا تازه تنت ببینند نمی‌پرسند از کدام مغازه خریدی؟ مارکش چیه؟ چند خریدی؟ می‌گویند: چقدر ، بهت می‌آید، من عاشق این جنس ژاکتم. ✅از که برگردی نمی‌پرسند با کی و چرا رفتی؟ اسم هتلش؟ چه‌قدر هزینه شد؟ می‌گویند : گذشت؟ سرحال شدی؟ ✅ قبول شوی، نمی‌پرسند شهریه‌اش چه قدره؟ وای چقدر دوره! می‌گویند چه رشته‌ای به سلامتی؟ این رشته بازار کار دارد، اگر تلاش کنی. ✅مشغول تازه‌ شوی، نمی‌پرسند حقوقت چه قدره؟ اسم شرکتش چیه؟ جایش کجاست؟ می‌گویند شغلت را دوست داری؟ صاحبکارت یا همکارهایت آدم‌های خوبی هستند؟ این‌جور شغل‌ها جای دارد ... 👈 👉 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🚫در تختخواب از هم قول نگیرید. بسیاری از زوجین بعد از رابطه جنسی به دلیل ترشح هورمون اکسی توسین بسیار مهربان تر میشوند و به راحتی دروغ میگویند🤣😁 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 اگر می خواهید همسرتان را واقعا خوشحال کنید. می توانید به او کمک کنید،تصور کنید همسرتان در حال جارو کردن منزل است و به سختی مبلمان منزل را جابه جا می کند تا بتواند خانه را بهتر جارو کند، برای خوشحال کردن او می توانید اجسام سنگین را جا به جا کنید تا همسرتان راحت تر به کارش برسد. 👈یادتان باشد حدس نیمه درست شما برای کمک به همسرتان از کار درستی که خودش از شما بخواهد انجام دهید انرژی مثبت بیشتری تولید می کند. 🔐منتظر نشینید تا او از شما در خواستی کند. به امور جاریش دقت کنید. سعی کنید نیاز هایش را حدس بزنید. در صدد رفع نیازش برآیید. 👰🏻 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
♥️ انتقاد کردن را بلد باشید 👈 مردها از اینکه به طور مستقیم از انها ایراد بگیرید و انتقاد کنید متنفرند و قطعا برعکس انتقاد شما عمل میکنند ولی اگر این انتقاد را به جمله ای تعریفی مثل اگه اینطوری بود خیلی زیباتر بود یا از قبیل آن تبدیل کنید بی هیچ دردسری به خواستتون میرسید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
خانم خونه باید بدونه😎 💜 قدرت همسرتان را ستایش کنید 💞 توجه داشته باشید اگر همسرتان را به خاطر قدرتش ستایش کنید، او احساس قدرت و برتری می کند. 💞 آنان دوست دارند همیشه قوی به نظر برسند، بنابراین زنان باید از قدرت همسران خود تعریف و تمجید کنند، زیرا مردان به توجه همسرشان نیاز دارند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌹 🍃وقتی که مردی برای زن کارهای کوچک انجام می دهد، او را جادو می کند. زن به آنچه نیاز دارد می رسد، مرد هم احساس قدرت و مؤثر بودن می کند و هر دو به رضایت می رسند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚