eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی گالری حوا: (لباس زنانه) https://eitaa.com/joinchat/3479896174Cf95aff1aa3 ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعا چه گناهی دارن این بچه ها 😡😭 بِأیِّ ذنبٍ قُتِلَت ....
🌸 اول فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عمیقی موج می زد. دستش را فشار دادم . او هم پاسخ داد. گفتم : -می خواي پیاده بشیم ؟ -این جا نه ! می ریم جلوتر . -می تونی رانندگی کنی ؟ -می خواي تو بشینی ؟ زیاد دور نیست. دستش را رها کردم و صاف نشستم . -نه ! خودت بشین ! -چرا؟ -پدر گفته تا گواهینامه نگیري ، حق نداري رانندگی کنی . مادر دوباره راه افتاد . این بار آرام رانندگی می کرد. چند لحظه بعد پرسید : -خیلی از پدرت حساب می بري ؟ سرم را پایین بردم : -فکر کنم حق با پدر باشه . -دوستش داري؟ بهتر دیدم که به این سوالش جوابی ندهم . مادر گوشه اي از خیابان ایستاد ، ترمز دستی را کشید و به سمت من برگشت : -نمی خواي پیاده بشی ؟ -براي این که جواب سوالتون رو ندادم ؟! خندید : براي این که ناهار بخوریم . هر دو پیاده شدیم . چند قدم جلوتر ، وارد رستورانی شیک و گران قیمت شدیم. لحظه اي بعد از ورودمان ، سرها به سمت ما برگشت . بعضی در گوشی با هم صحبت می کردند ، یکی دو نفر هم با کمال بی ادبی ما را با انگشت نشان دادند . نزدیک بود از همان جا برگردم ، اما وقتی چهره خونسردانه و متبسم مادر را دیدم ، از تصمیم خود منصرف شدم . دیگر براي چنین کاري دیر بود . مادر گوشه اي را انتخاب کرد و هر دو نشستیم . رو به روي یکدیگر و چشم در چشم هم . دست کم این جا کمتر در معرض نگاه دیگران بودیم . با ناراحتی پرسیدم : -چطور می تونی این نگاه ها رو تحمل کنی ؟! شانه هایش را بالا انداخت : -دیگه عادت کردم . -ولی من هنوز عادت نکرده ام . نمی خوام هم عادت کنم . -باشه ! هر جور میل خودته ! مرد مسن و خوش اندامی که به نظر می رسید مدیر رستوران باشد ، با احترام و ادب مسخره اي جلوي ما خم شد . -خیلی خوش آمدین خانم مظفري ! کلبه درویشی ما رو منور کردین . هردستوري داشته باشین به روي چشم . -خواهش می کنم . لطف دارین ! -اگر اجازه بدین غذاي مخصوصمون رو براتون بیارم . -باشه ! همون خوبه! مدیر رستوران زحمتش را کم کرد و رفت . مادر نگاه تحسین آمیزي به اطرافش کرد و گفت : -این جا رو یادته ؟ -همون رستورانیه که دو سال پیش فیلم ترس بی دلیل رو توش بازي کردین ! -خوب یادته ! -من فیلم هاي شما رو با دقت دنبال می کردم . مادر رو کرد به بچه اي که دفترچه اش را آورده بود تا او امضا کند و گفت : -فکر کردم از فیلم هاي من خوشت نمی آد. - اشتباه می کردین ! من از کار شما خوشم نمی آد ، نه فیلم هاتون که انصافاً قشنگن ! آمدن گارسونی که غذاي ما رو آورده بود ، باعث شد تا صحبتم را قطع کنم . لحظاتی به خوردن غذا گذشت . تا این که مادر پرسید : -چرا از کار من خوشت نمی آد؟ - غذاتون رو بخورین مادر . یادتون نیست می گفتین آقا جون همیشه سفارش می کرد میان غذا خوردن حرف نزنیم ؟ مادر در حالی که با غذایش بازي می کرد ، پرسید : -پس نمی خواي جواب بدي ؟! قاشقم را گذاشتم روي میز : -بیا و از جواب این سوال بگذر مادر ! -براي چی باید بگذرم ؟ براي این که دخترم به مادرش اعتماد نداره؟! براي این که دخترم نمی خواد حرف هاي دلش رو به من بزنه ؟! داشت دیالوگ هاي فیلم هایش را براي من تکرار می کرد . -فکر می کنم اشتباه گرفتین ! این جا سینما نیست ! به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهایم خیره شد . لحن سوالش با فریاد همراه بود . -منظورت چیه؟ انگار بهش برخورده بود . چند نفرسرهایشان را به سمت ما برگرداندند . تازه متوجه شدم که حرف بدي زده ام . صدایم را پایین تر از حد معمول آوردم . -فریاد نکش مادر! مردم دارن نگاه می کنن . -به درك ! بذار فکر کنن اینم یه فیلمه ! -آبروت می ره ! اخم هایش در هم رفت . نفرت در چشم هایش موج می زد . -تو چرا می ترسی ؟! تو و پدرت که بدتون نمی آد من بی آبرو بشم . دیگر همه سرها و نگاه ها به سمت ما برگشته بود . مادر هم آن قدر ناراحت بود که اصلًا متوجه موقعیت ما نمی شد . بهتر دیدم که کاري بکنم . دست مادر را گرفتم و گفتم : -این جا جاي این صحبتها نیست . بیاین بریم تو پارك یا یه جاي خلوت دیگه صحبت کنیم . دیگر منتظر جواب مادر نشدم . کیفم را برداشتم و از رستوران زدم بیرون . ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 اول چند لحظه بعد او هم آمد . دوباره رانندگی اش بد شده بود . هر وقت که عصبی بود ، رانندگی اش بد می شد . به اولین پارکی که رسیدیم ، نگه داشت . پیاده شدیم و در گوشه خلوتی نشستیم . دستش را گرفتم و گفتم : -چرا این کارها را می کنی مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي می کنی؟! باریکه اشکی از کنار چشمهایش بیرون زد که دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد . -برگرد خانه مادر ! برگرد سر زندگیمان .هنوز هم خیلی دیر نشده . -دیگه فایده نداره ! من نمی توانم با آبرو و حیثیت کاریم بازي کنم. از این حرفش ناراحت شدم . حالا دیگه من بودم که صدام رو بلند کردم . -حالا فهمیدین چرا من از کارتون خوشم نمی آد ؟! براي این که این کار لعنتی ، شما رو از ما جدا کرده ، به خاطر اینکه مادرم رو از من جدا کرده به خاطر این که شما رو از پدر جدا کرده ، حالا هم داره باعث میشه که خانواده ما کاملًا از هم بپاشه . مادر لبخند تمسخر آمیزي زد، جمله اول را هم به آرامی گفت : -نه دختر ! اشتباه تو همین جاست ! وبعد از آن بود که او هم فریاد زد: -مسئله کار من فقط یه بهانه ! پشت اون چیزهاي خیلی مهم تر دیگه اي هست که سال هاست در دل هامون مخفی بوده و ما ندیده گرفته بودیمش . اما حالا وقتشه که هر کس تکلیف خودش رو روشن کنه. اون پدر خودخواهت باید بفهمه که یه من ماست ، چقدر کره داره . من از جایم بلند شدم . مادر داشت ادامه می داد : -باید بفهمه که منم براي خودم شخصیت دارم . براي خودم کسی هستم . چیزي دلم را چنگ می زد . مادر هنوز هم حرف می زد : -باید بفهمه منم وجود دارم .منم"هستم . "منم براي خودم حق تصمیم گیري دارم . دیگر طاقت نیاوردم . نه فریادي کشیدم و نه صدایم شبیه جیغ هاي دخترانه بود، حتی آهسته تر و فرو خورده تر از همیشه بود. بغض بود که باعث می شد صدایم درست از حنجره خارج نشود : -باشه مادر! باشه! هر جور که دوست دارین رفتار کنین . شما برین دنبال کار و شهرتتون . پدر هم بره دنبال رفقا و کامپیوترش ! ... اصلًا یه کبریت بردارین و با یه کمی بنزین هم زندگیتون و هم منو آتش بزنین . این طوري هر دو تون راحت می تونین به علاقه ها و شخصیت تون برسین . جمله آخر را در حالی گفتم که تقریباً در حال دویدن بودم . با چنان سرعتی از مادر دور شدم که هاج و واج ماند . حتی برنگشتم تا نگاهی به پشت سرم بیندازم . بیرون از پارك نفسی تازه کردم و دوباره راه افتادم ؛ این بار آهسته تر و بی هدف تر. جایی براي رفتن نداشتم ...... پایان فصل اول ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
"برخورد درست هنگام عصبانیت!" 🍃 این تکنیک به شما کمک می‌کند تا عیب جویی‌های بی‌دلیل را دفع کنید. چون عیب جویی باعث می‌شود عصبانیت همسرتان اوج گرفته و اوضاع بد‌تر شود...😐 👈 به جای بحث کردن با همسرتان درباره موضوع پیش آمده سعی کنید او را از فضای عصبانیتش منحرف کرده و وارد جاده مه آلود کنید.👌 👈 به طور مثال وقتی او به خاطر خودپسندی شما عصبانی است به او بگویید: «موافقم بعضی وقت‌ها درباره عواقب کار‌ها فکر نمی‌کنم اما در این راه سعی خودم را بیشتر می‌کنم»😃 👈 یا اگر او به خاطر تأخیرتان عصبانی است به جای دلیل آوردن تنها به او بگویید: «می‌دانم تأخیر داشته‌ام سعی می‌کنم همین امروز این مسئله را طور دیگری جبران کنم.»😊 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
نکات ❣️وقتی همسرتان شما را صدا می‎زند با علاقه به او جواب بدهید ! 👌 مثلا به جای گفتن : “هااان !؟” یا گفتن یک “بله” خالی به او بگویید : 👇 “بله عزیزم”، “جان دلم” یا “جانم”. ❤️ مطمئن باشید در ازای احترام گذاشتن، خودتان هم احترام می بینید.👍 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❌گوش شنوا و سنگ صبورش باشید : مردا وقتی مشکلی ذهنشون رو درگیر میکنه مخصوصا اگه خودشون باشن خیلی گیج و میشن اگه خواستن باهاتون صحبت کنن اصلااااا نزنید، جوری رفتار کنید که غرورش نشکنه و بهش بگین که هیچ اشکالی نداره اگه اشتباهی کرده و شما میکنید تا باهم اون مشکل حل بشه مردا خیلی علاقه دارن که بشنون زنشون بگه که همراهیشون میکنه مخصوصا در برابر - این رو به شخصه تجربه کردم و خیلییی اهمیت داره که به زبون و با بگید که عزیزم نداره با هم حلش میکنیم😍 حالا شاید اصلا شما کاری هم از دستتون بر نیاد و همسرتون به تنهایی مشکل رو حل کنه ولی همینکه این جمله رو به بیارید انگار روحش رو در آرامش قرار دادید و اینجوری میتونه فکر کنه و مساله رو حل کنه...👌 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اگر دیگران با شما با و رفتار نمی کنن برچسب قیمت خود را بازنگری کنید. احتمالا قیمت ناچیزی برای خود قائل شده اید. این شما هستید که با پذیرش رفتار آدم ها به آنها ارزشتان را گوشزد می کنید. از بخش اجناس تخفیف دار جدا شده و در پشت ویترین اجناس گران بها قرار بگیرید! نتیجه اینکه بیشتر برای شخصیت خود ارزش قائل شوید! اگر شما برای خودتان این ارزش را قائل نشوید، هیچ کس دیگر هم ارزشی برایتان قائل نمیشود. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
و گفتن ممنوع 👈تو هیچ وقت سروقت نیستی! 👈من همیشه باید پشت سرت راه بروم و تمیزکاری کنم 👈من همیشه در مهمانی های کاری تو شرکت می کنم اما تو هیچ وقت با من نمی آیی 👈«همیشه» و «هیچ وقت» به ندرت واقعی هستند. 🔵وقتی از عباراتی استفاده می کنید که در آنها «همیشه» یا «هیچ وقت» وجود دارد، درواقع به همسرتان می گویید که او هرگز نمی تواند کاری را درست انجام دهد یا باورتان نمی شود که او بتواند تغییر کند. ❌این موضوع منجر به تسلیم شدن و دست از تلاش برداشتن او می شود. 👈چرا همسرتان نباید در تمیزکاری به شما کمک کند. وقتی با جای اینکه بگویید: ⭕️«لطفا زباله ها را بیرون ببر» می گویید: ❌«خیلی دوست داشتم تو زباله ها را بیرون می بردی اما می دانم که نمی بری!»؟ ⚠️نمی توانید از همسرتان انتظار داشته باشید که با حالت «ثابت می کنم اشتباه می کنی» سازگار شود! ❌«هیچ وقت» و «همیشه» را از دایره لغات زناشویی تان حذف کنید. به جایش بگویید: «گاهی» یا «بعضی وقت ها»، سعی کنید بر زمان حال متمرکز بمانید و دقیق بگویید: «ناراحت شدم که امروز دیر کردی.» اجازه دهید همسرتان بداند ایمان دارید که تغییر می کند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
بخونن امیرالمؤمنین علیه السلام: كسى از شما نبايد دخترش را شوهر بدهد تا اين كه نظر او را در باره خودش جويا شود؛ چرا كه او خواسته خودش را بهتر مى داند… و اگر رضايت نداد، نبايد او را به ازدواج [آن فرد ]در آورد لا يُنكِح أحَدُكُمُ ابنَتَهُ حَتّى يَستَأمِرَها في نَفسِها ، فَهِيَ أعلَمُ بِنَفسِها … وإن أبَت لَم يُزَوِّجها دعائم الإسلام ج 2 ص 218 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴 ابتکار قهر نکردن 💠 وقتی روابط شما خوب و صمیمی است چند دقیقه وقت بگذارید و از تمام صفات زیبا و مثبتی که در همسرتان وجود دارد و به ذهنتان می‌رسد فهرستی تهیه کرده و روی کاغذ بنویسید. 💠 اگر روزی در زندگی مشترکتان در برخی شرایط از دست او دلخور و ناراحت شدید و روابط شما تیره شد این فهرست را خوانده و بر روی صفات خوبش در لحظات دلخوری خود، تفکّر کنید تا به تدریج و به آرامی ناراحتی شما کم شده و دلتان نسبت به او نرم گردد. 💠 با این‌کار جلوی جولان دادن شیطان را گرفته و از ایجاد کینه، تنفّر و جلوگیری می‌نمایید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 دوم فصل دوم ... جایی براي رفتن نداشتم . خانه مان که خالی بود ، پس چرا به خانه بروم ؟! مادر که به خانه مادربزرگ می رود . پدر هم یا در شرکت است یا با رفقایش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم . سرگردان در خیابان ها قدم می زدم . حتی چند بار هم به فکرم رسید که فرار کنم . از این خانه لعنتی فرار کنم و بروم جایی که هیچ کس مرا نشناسد . دست هیچ کس هم به من نرسد . اما وقتی که چند جوان با ماشین هاي شیک شان برایم می ایستادند یا بوق می زدند، این راه هم به نظرم مناسب نیامد . عواقبش از همین حالا معلوم بود . حالا دست کم اگر پدر و مادر نداشتم ، اما شخصیت ، شرافت و آبرو داشتم . بعد از فرار حتی این ها را هم از دست می دادم . آن وقت دیگر هیچ چیز نخواهم داشت ! وقتی به خانه رسیدم شب بود . نمی دانم چگونه به خانه رسیدم ، فقط زمانی سرم را بالا آوردم و متوجه شدم که جلوي خانه ایستاده ام . هوا تاریک بود و خانه خالی و سوت و کور . با همان لباس ها افتادم روي تخت . چشمهایم را بستم تا کمی آرام شوم . در همین موقع ، به یاد اطلاعیه اردوي دانشگاه افتادم . از بس اعصابم ناراحت و افکارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش کرده بودم . شاید هم به همین علت بود که وقتی اطلاعیه اردو را دیدم ، توجهم را جلب نکرد. اصلًا آن موقع چنین سفري برایم مهم نبود . اما حالا نه! بیش تر از همیشه به چنین اردویی احتیاج داشتم ! جایش برایم مهم نبود . فقط دلم می خواست بروم . بالاخره هم این قدر به فکرم فشار آوردم تا این که یادم آمد تاریخ حرکت صبح فرداست . بعد از آن بود که با خیال راحت و فکري آسوده خوابیدم . این آسودگی با خوابی که دیدم ، ادامه پیدا نکرد . عجیب و تکان دهنده بود . ترسیده بودم ؛ انگار از مادر فرار می کردم . هیچ راهی براي فرار نداشتم . به جز یک بالن. دلم می خواست می توانستم سوارش شوم . می توانستم پرواز کنم و از زمین دور شوم . میان آن ابرهاي پشمکی و آسمانی که متعلق به پرنده ها بود بروم . ترس مثل بندي پاهایم را بسته بود . چیزي بود که دلم را آشوب می کرد. اگر دچار حادثه شوم چه؟ راه دیگري هم نداشتم ، باید سوار می شدم . باید می رفتم . باید پرواز می کردم . از این زمین دور می شدم . حتی از پدر و مادر هم دور می شدم . دلم می خواست بدانم در آسمان بودن چه حسی دارد . بی معطلی خودم را به بالن رساندم . به محض رسیدن و سوار شدن ، بالن از جایش حرکت کرد . هر چه بالن بالاتر می رفت، احساس ترس و تردید من هم کمتر می شد . آن پایین همه چیز کوچک کوچک بود. حتی فاصله ها هم کم می شد . بخصوص فاصله بین پدر و مادر که هر لحظه کمتر می شد . خورشید را دیدم که مرتب به او نزدیک می شدم ؛نزدیک تر و نزدیک تر . هر چه بالن بالاتر می رفت به خورشید نزدیک تر می شد . دلم از شادي و خوشحالی مالش می رفت . کاش مادر می دید که چقدر به خورشید نزدیک شده ام . دوباره پایین را نگاه کردم . مادر داشت از جلوي چشمانم محو می شد. ترس برم داشت . دلم می خواست مادر کنارم بود ، اما او پایین بود و دستم به او نمی رسید . هر لحظه بیشتر از جلوي چشمانم محو می شد می شد . با تمام قدرت فریاد زدم « ! مادر ! مادر » از صداي خودم بیدار شدم . صبح وقتی که بیدار شدم، پدر رفته بود. آشفتگی تخت نشان می داد که پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است . با عجله ساك و لباسهایم را جمع و جور کردم . خواستم در یادداشتی همه چیز را شرح دهم . اما حس خاصی مانعم می شد :«حالا که آنها به فکر تو نیستند ، تو هم به فکر آنها نباش .بگذار نگرانت شوند؛ بلکه کمی تنبیه شوند » . ساکم را برداشتم و با عجله از خانه بیرون زدم . یادداشتی هم گذاشتم « من به مسافرت می روم» فقط همین ! وقتی به دانشگاه رسیدم ، فقط مسئولان اردو آمده بودند . به یکی از آن ها گفتم که براي ثبت نام اردو آمده ام . کمی جا خورد . - امروز که دیگه روز حرکته ؛ نه روز ثبت نام ! ثبت نام ده روزه که تموم شده. ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚