eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف کارشناس ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام مهدوی ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
از و از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخلها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟ » عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا. » و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه. » کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: «چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم. » مادر با مهربانی خندید و گفت: «إنشاءالله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره... » و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجارهی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه! » ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه! » صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: «همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید! » و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید!الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته! » و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟ » و عبدالله پاسخ داد: «نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی. » نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس! » ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم! » از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: «چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟ » و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: «نه، طرف اهل حال نبود. » که عبدالله با شیطنت پرسید: «اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟ » ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: «اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمی خوند. » سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید : «می دونستی مجید شیعه اس؟ » عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: «نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه. » نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: «حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا! » و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد:«حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!! » ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: «نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود » خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله اش را لکه دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: «آره، اگه سُنی بود کنار هم راحت تر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی می کنیم، مجید هم یکی مثل بقیه. » سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه! ادامه دارد 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 اول فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عمیقی موج می زد. دستش را فشار دادم . او هم پاسخ داد. گفتم : -می خواي پیاده بشیم ؟ -این جا نه ! می ریم جلوتر . -می تونی رانندگی کنی ؟ -می خواي تو بشینی ؟ زیاد دور نیست. دستش را رها کردم و صاف نشستم . -نه ! خودت بشین ! -چرا؟ -پدر گفته تا گواهینامه نگیري ، حق نداري رانندگی کنی . مادر دوباره راه افتاد . این بار آرام رانندگی می کرد. چند لحظه بعد پرسید : -خیلی از پدرت حساب می بري ؟ سرم را پایین بردم : -فکر کنم حق با پدر باشه . -دوستش داري؟ بهتر دیدم که به این سوالش جوابی ندهم . مادر گوشه اي از خیابان ایستاد ، ترمز دستی را کشید و به سمت من برگشت : -نمی خواي پیاده بشی ؟ -براي این که جواب سوالتون رو ندادم ؟! خندید : براي این که ناهار بخوریم . هر دو پیاده شدیم . چند قدم جلوتر ، وارد رستورانی شیک و گران قیمت شدیم. لحظه اي بعد از ورودمان ، سرها به سمت ما برگشت . بعضی در گوشی با هم صحبت می کردند ، یکی دو نفر هم با کمال بی ادبی ما را با انگشت نشان دادند . نزدیک بود از همان جا برگردم ، اما وقتی چهره خونسردانه و متبسم مادر را دیدم ، از تصمیم خود منصرف شدم . دیگر براي چنین کاري دیر بود . مادر گوشه اي را انتخاب کرد و هر دو نشستیم . رو به روي یکدیگر و چشم در چشم هم . دست کم این جا کمتر در معرض نگاه دیگران بودیم . با ناراحتی پرسیدم : -چطور می تونی این نگاه ها رو تحمل کنی ؟! شانه هایش را بالا انداخت : -دیگه عادت کردم . -ولی من هنوز عادت نکرده ام . نمی خوام هم عادت کنم . -باشه ! هر جور میل خودته ! مرد مسن و خوش اندامی که به نظر می رسید مدیر رستوران باشد ، با احترام و ادب مسخره اي جلوي ما خم شد . -خیلی خوش آمدین خانم مظفري ! کلبه درویشی ما رو منور کردین . هردستوري داشته باشین به روي چشم . -خواهش می کنم . لطف دارین ! -اگر اجازه بدین غذاي مخصوصمون رو براتون بیارم . -باشه ! همون خوبه! مدیر رستوران زحمتش را کم کرد و رفت . مادر نگاه تحسین آمیزي به اطرافش کرد و گفت : -این جا رو یادته ؟ -همون رستورانیه که دو سال پیش فیلم ترس بی دلیل رو توش بازي کردین ! -خوب یادته ! -من فیلم هاي شما رو با دقت دنبال می کردم . مادر رو کرد به بچه اي که دفترچه اش را آورده بود تا او امضا کند و گفت : -فکر کردم از فیلم هاي من خوشت نمی آد. - اشتباه می کردین ! من از کار شما خوشم نمی آد ، نه فیلم هاتون که انصافاً قشنگن ! آمدن گارسونی که غذاي ما رو آورده بود ، باعث شد تا صحبتم را قطع کنم . لحظاتی به خوردن غذا گذشت . تا این که مادر پرسید : -چرا از کار من خوشت نمی آد؟ - غذاتون رو بخورین مادر . یادتون نیست می گفتین آقا جون همیشه سفارش می کرد میان غذا خوردن حرف نزنیم ؟ مادر در حالی که با غذایش بازي می کرد ، پرسید : -پس نمی خواي جواب بدي ؟! قاشقم را گذاشتم روي میز : -بیا و از جواب این سوال بگذر مادر ! -براي چی باید بگذرم ؟ براي این که دخترم به مادرش اعتماد نداره؟! براي این که دخترم نمی خواد حرف هاي دلش رو به من بزنه ؟! داشت دیالوگ هاي فیلم هایش را براي من تکرار می کرد . -فکر می کنم اشتباه گرفتین ! این جا سینما نیست ! به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهایم خیره شد . لحن سوالش با فریاد همراه بود . -منظورت چیه؟ انگار بهش برخورده بود . چند نفرسرهایشان را به سمت ما برگرداندند . تازه متوجه شدم که حرف بدي زده ام . صدایم را پایین تر از حد معمول آوردم . -فریاد نکش مادر! مردم دارن نگاه می کنن . -به درك ! بذار فکر کنن اینم یه فیلمه ! -آبروت می ره ! اخم هایش در هم رفت . نفرت در چشم هایش موج می زد . -تو چرا می ترسی ؟! تو و پدرت که بدتون نمی آد من بی آبرو بشم . دیگر همه سرها و نگاه ها به سمت ما برگشته بود . مادر هم آن قدر ناراحت بود که اصلًا متوجه موقعیت ما نمی شد . بهتر دیدم که کاري بکنم . دست مادر را گرفتم و گفتم : -این جا جاي این صحبتها نیست . بیاین بریم تو پارك یا یه جاي خلوت دیگه صحبت کنیم . دیگر منتظر جواب مادر نشدم . کیفم را برداشتم و از رستوران زدم بیرون . ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚