eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
دخل و خرج ناهمخوان دخل و خرج زندگی آقا روح‌الله و قدسی همخوان نبود. عواید علاقه‌جات ملکی آقا روح‌الله در خمین مرتب نمی‌رسید. شش ماه باید صبر می‌کردند تا گندم‌ فروش برود و سهم او را بفرستد. خرج‌ها روزانه و ماهانه بود؛ اما درآمد هر شش ماه یک بار. آقا روح‌الله شهریه نمی‌گرفت، چرا که نمی‌خواست زیر بار مراجع باشد. مناعت طبع او هم این اجازه را نمی‌داد. قدسی حساب کرده بود اگر ماهی پنجاه تومان داشت، خرج خود، شوهر و پسرش، یک خادمه، کرایه‌خانه و سایر بَرج‌ها را تسویه می‌کرد و زندگی را پیش می‌برد، اما فقط نیمی از پنجاه تومان دست‌یاب بود. از این‌رو همیشه به بقال و قصاب و نانوا و عطار و... بدهکار بودند. نسیه خرید می‌کردند. «در یک زمانی پول شیر برای فرزندمان نداشتیم... یک چارک شیر پنج شاهی (یک‌چهارم یک ریال) بود، ولی متأسفانه شاهی در بساط نبود... فرزندمان گرسنگی می‌کشید و ما پنج شاهی نداشتیم، ولی با تمام این احوال آقا زیربار (گرفتن) شهریه نمی‌رفت.» «چوب‌خط»‌شان پر می‌شد؛ چوب خط تازه می‌گرفتند؛ قرض روی قرض می‌آمد و چشم به خمین داشتند که کی و چی خواهد رسید! اگر از مراجع وقت شهریه می‌گرفت ده تومان به درآمد ماهیانه‌شان افزوده می‌شد. او به فضل و علم شهره بود. مراجع آماده بودند پولی غیر از شهریه هم به آقا روح‌الله بدهند. «مگر حوزه علمیه چند تا حاج آقا روح‌الله داشت؟ ولی او زیر بار این حرف‌ها نرفت؛ چرا که اگر می‌رفت حوزه صاحب حاج آقا روح‌الله نمی‌شد. او تلخی‌ها را به ما چشاند تا شیرینی آزادگی را بچشیم و من صبر را پیشه خود ساختم تا او حاج آقا روح‌الله بماند.» بخش از کتاب «الف‌لام‌خمینی» @havayeadam 🌸
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#الف_لام_خمینی دخل و خرج ناهمخوان دخل و خرج زندگی آقا روح‌الله و قدسی همخوان نبود. عواید علاقه‌جات
دومین کتاب مصطفی سه‌ماهه بود. کم و بیش یک سال از پیوند زناشویی‌شان می‌گذشت که آقا سیدروح‌الله دومین تألیف عرفانی خود را به پایان برد؛ مصباح‌الهدایه الی الخلافه و الولایه. به درستی روشن نیست نویسنده چه زمانی را صرف نوشتن آن کرده، اما می‌توان احتمال داد که در کمتر از یک سال آن را به انجام رسانده و در ۲۴ اسفند ۱۳۰۹ نقطه پایان را بر واپسین جمله آن گذاشته است. این اثر همچون تألیف اول او عرشی و با اسلوب و ادبیات عرفا و حکمای اسلامی و نیز همانند کتاب نخست به زبان عربی نگاشته شد. نویسنده در ابتدای کتاب، خود را چنین معرفی می‌کند: «(من) سید روح‌الله، فرزند عالم کشته‌شده، سیدمصطفی موسوی خمینی، ساکن قم شریف (هستم)...» و سپس می‌نویسد که «من ... علاقه‌مندم طلایه‌ای از حقیقت خلافت محمدی و قطره‌ای از دریای حقیقت ولایت علوی... و نیز چگونگی سَرَیان خلافت و ولایت در عوالم غیب و شهود و جریان نفوذ آن دو در مراتب نزول و صعود را آشکار کنم.» وی تأکید می‌کند که این مهم را به اجمال و با رمز و اشاره برگزار خواهد کرد. با مرور اولیه کتاب روشن می‌شود که نویسنده چون راهنمایی زبردست، گویی که از راهی طی‌شده بازگشته باشد، دست خواهندگان مستعد را گرفته، قدم به قدم در راهی که انتهای جز حقیقت ندارد، راهنمایی می‌کند. گفتنی است باور و علاقه آقای خمینی به «مباحث عالیه نبوت و ولایت» از نخستین سال‌های ورودش به قم بروز کرد. دوستان هم‌محفل او چون محمد صدوقی و سیدرضا بهاءالدینی بر این ویژگی او تأکید کرده‌اند. اینان شب‌های ماه مبارک دور هم نشسته، قرآن می‌خواندند و سپس به بازخوانی کلام حضرات معصومین علیهم‌السلام از کتاب عبقات الانوار فی مناقب الائمه الاطهار اثر میرحامد حسین می‌پرداختند. اینان گفته‌اند که آقا روح‌الله علاقه وافری به این کتاب نشان می‌داد؛ آن‌قدر که با همه نداری، موفق شد یک جلد از آن را تصحیح کند و به چاپ برساند. بخش از کتاب «الف‌لام‌خمینی» @havayeadam 🌸
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#الف_لام_خمینی دومین کتاب مصطفی سه‌ماهه بود. کم و بیش یک سال از پیوند زناشویی‌شان می‌گذشت که آقا س
سفر حج در دومین خانه کرایه‌ای نیز دوام نیاوردند و در سال ۱۳۱۰ به خانه‌ای در کوچه ارک اسباب کشیدند. این سومی از کف کوچه کمی بالاتر بود. سه اتاق در یک طرف داشت و همگی ردیف و مشرق به حیاط بودند. اجاره خانه کم نبود؛ ماهی شش تومان. «آقا تمایل به ماندن در (این) خانه نداشت.» سه ماه ماندند و بعد خانه‌ای دیگر در همان محل یافتند. اجاره بهای این چهارمی ماهانه پنج‌تومان بود. اینجا هم تاب نیاوردند. پنجمین محل سکونت در تکیه ملامحمود چهارمردان، خانه‌ای دویست متری و صاحبش از دوستان لواسانی‌ها/ سیداحمد و سیدمحمد صادق بود. کرایه‌اش مناسب می‌نمود؛‌ ماهی سه تومان. آقا از قدسی خواسته بود برود خانه را ببیند. خانم گفته بود اگر شما می‌پسندید حرفی ندارم. آقا روح‌الله پسند نکرده بود، اما ظاهراً چاره‌ای نداشت. اولویت در پرداخت کرایه کمتر بود. ولی ای‌کاش رفته بود و دیده بود! دو اتاق تنگ و تاریک با زیرزمینی تنگ‌تر و تاریک‌تر. بخشی از وسایل خانه را در دو اتاق جا داد و بیشتر آن را به زیرزمین خفه خانه سپرد. مدت کوتاهی از جاگیر شدن‌شان در محله تکیه ملامحمود می‌گذشت که آقا روح‌الله به همسرش گفت در دوره کودکی از ارثیه پدری مستطیع شده، اما اگر به حج می‌رفته از او رفع تکلیف نمی‌کرده؛ چراکه به سن تکلیف نرسیده بود. گفت که (بعد از رسیدن به سن بلوغ) بزرگانش نگذاشتند به سفری شش ماهه با اسب و قاطر برود؛ نگرانش بودند. گفت که در دوازده سال تحصیل در قم نیز این فرصت را پیدا نکرده است. گفت که اکنون مستطیع نیست، اما تکلیف آن دوره برعهده‌اش مانده. اینها را گفت و از آقا سیدمرتضی، برادر بزرگش، که امور ملکی خمین را اداره می‌کرد، پانصد تومان پول خواست و نیز خواست که ماهیانه بیست تومان به همسرش در قم بفرستد، تا زمان برگشت از حج. «روزی که بنا بود حرکت کند، درد زایمان پیدا کردم. از او خواستم مسافرتش را عقب بیندازد تا فارغ شوم؛ چرا که تنها بودم و مادرم خود هفت ماهه حامله بود و نمی‌توانست به کمکم بیاید.» خازن الملوک/ مادر، «ننه خانم»‌ خادمه را به قم فرستاده بود. قدسی تنها نبود. آقا روح‌الله ماند تا قدسی نوزاد دوم‌شان را به دنیا بیاورد. سه روز پس از تولد علی، با بقچه‌ای که یک پیراهن و شلوار را در خود جای داد.» راهی خوزستان شد. اواسط زمستان ۱۳۱۲ بود. از آنجا به عراق رفت و از راه سوریه خود را به بیروت رساند. نخستین بار بود که در سه سال گذشته از همدم و همسر خود جدا می‌افتاد. دلتنگ و آزرده بود. احساس کرد چه یاد خوش نقشی از آن بانو در قلبش حک شده است. دیده دل غمین بود، اما دیده سر، بهار شهر ساحلی بیروت، آرمیده بر بالین مدیترانه را سیر می‌کرد و لذت می‌برد. تاب نیاورد. عکسی انداخت، قلم و کاغذی یافت و نامه‌ای نوشت: «تصدقت شوم! الهی قربانت بروم! در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است. عزیزم! امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتاً جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد! آقاسیدروح الله دو شب منتظر کشتی بود. کمی دیر رسیده بود. نگران بود نکند به شروع مناسک حج نرسد. عکس و نامه را به پست داد و خود سوار بر کشتی بعدی راهی سرزمین وحی شد. از همان ابتدا متوجه نگرانی مسافران شد. وقتی از علت آن پرسید، شنید که از سختی اعمال حج مضطرب‌اند. «من وظیفه خود دانستم که هر مقدار می‌توانم اینها را از اضطراب بیرون آورم و مسائل را بگویم.» حاضران را گرد آورد. می‌خواست تا جایی که امکان دارد آنان را آرام و مطمئن کند. گفت: «حج اضطراب ندارد؛ ناراحتی ندارد. حج حرکت و سکون است این حرکت و سکون باید برای خدا باشد، (باید) اخلاص در آن باشد.» آقاسیدروح الله تا چند روز بعد سخنران این کشتی بود. می‌دانست تا آرامش به دل‌های مسافران راه نیاید آماده شنیدن مسائل فقهی حج نخواهند شد. «از روز ششم شروع کردم به گفتن مسائل، وقتی «هفده روز بعد» به آن طرف آب رسیدیم متوجه شدم مردم آرامش دارند و مسئله می‌پرسند. من کتاب الحج وسائل الشیعه را با خود برداشته بودم و از این کتاب، مناسک را برای مردم می گفتم و خود نیز به آن عمل می‌کردم. بخش از کتاب «الف‌لام‌خمینی» @havayeadam 🌸
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#الف_لام_خمینی سفر حج در دومین خانه کرایه‌ای نیز دوام نیاوردند و در سال ۱۳۱۰ به خانه‌ای در کوچه ا
*ندیده عاشق شد آقا روح‌الله که نمی‌خواست از شهرش خمین زن بگیرد، این بار به پیشنهاد دوستش سیدمحمدصادق لواسانی، آماده خواستگاری از دختر شیخ محمد ثقفی شد. ثقفی از علمای تهران، فردی متمول، فاضل و خوش‌پوش بود که در 1303 شمسی برای تکمیل علوم دینی نزد حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی راهی قم شده بود، با این که هفت سالی از آقا روح‌الله بزرگتر بود اما رفاقتی با او و سیدمحمدصادق لواسانی پیدا کرده بود و این دوستی به شناخت و پسند روح‌الله انجامید: طلبه‌ای دین‌مدار، نجیب، باسواد و زرنگ. وقتی سیدمحمد صادق لواسانی از ویژگی‌های دختر ثقفی که از مادرش شنیده بود، گفت، انگار قلب آقا روح‌الله کوبیده شد؛ ندیده عاشق شد! @havayeadam 🌸
شما منافق هستی؟ شایعه‌سازی و تهمت در مورد حاج احمد متوسلیان، به اوج خودش رسیده بود. این‌قدر شایعه‌ها زیاد شده بود که یک بار از دفتر امام حاج احمد را خواستند. با این‌که وضعیت جبهه‌ی مریوان حساس بود، به هر شکلی بود خودش را به جماران رساند و به دیدار امام رفت. وقتی از دیدار برگشت گل از گلش شکفته بود و خوش‌حالی‌اش حد و مرزی نداشت. تعریف می‌کرد که قرار شد بروم دست‌بوسی امام. دفتری‌ها گفتند: "وقتی رفتی خدمت امام، مثل حالا که توی چشم‌های ما نگاه می‌کنی، به چشم‌های امام نگاه نکن! فقط جواب سؤالات آقا را بده." در هر صورت خدمت امام رسیدم؛ در حالی که از شدت خوشحالی بغض گلویم را گرفته بود. امام نگاهی به من کردند و گفتند: "احمد! شما را می‌گویند منافق هستی؟!" گفتم: "بله، همین حرف‌ها را می‌زنند." امام گفتند: "برگرد، برو به همان‌جا که بودی، محکم بایست و به کارت ادامه بده!..." حاج احمد به این‌جا که رسید، با ذوق و شوق گفت: "حالا دیگه غمی ندارم، تأییدیه از حضرت امام گرفتم." جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان کتاب آذرخش مهاجر، ص140-141 @havayeadam 🌸
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#الف_لام_خمینی *ندیده عاشق شد آقا روح‌الله که نمی‌خواست از شهرش خمین زن بگیرد، این بار به پیشنهاد
*خواستگاری از خمین وقتی خبر خواستگاری طلبه‌ای از اهالی خمین را شنید، گفت: نه، «من در کتاب جغرافیا هم نام خمین را ندیده بودم، حق هم داشتم که نبینم، برای این که نام قصبچه خمین را آن زمان در کتاب جغرافیا نمی‌آوردند.» اما آقا روح‌الله، پا پس نکشید و در پاسخ به واکنش قلبش تا ده ماه بعد با وساطت سید احمد لواسانی، برادر بزرگ سیدمحمد صادق، خواست خود را تکرار کرد. لواسانی مثل پاندول میان تهران و قم می‌رفت و می‌آمد. پدر به پیوند دختر با آقا روح‌الله راضی بود، اما رضایت دخترش را هم لازم می‌دانست. بار پنجم خواستگاری بود که به سیداحمد لواسانی گفت: «من نمی‌توانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است؛ و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم.» @havayeadam 🌸
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#الف_لام_خمینی *خواستگاری از خمین وقتی خبر خواستگاری طلبه‌ای از اهالی خمین را شنید، گفت: نه، «م
❤️ماجرای خوابی که همسر امام پیش از ازدواج با او دید😍 قدسی خواستگار دیگری هم داشت. شریک املاک مادربزرگش، همان خواستگار دیگر بود؛ و خانم مخصوص این دومی را برای ازدواج با نوه‌اش ترجیح می‌داد. مادر قدسی هم رضایتی به خواستگار قم نشان نمی‌داد. جواب «نه» همچنان ادامه داشت تا آن خواب‌ها به سراغ قدسی آمد. خواب‌هایی دید که مقاومت او را سست کرد؛ تا این که آن رؤیای آخر، در شبی که شاید شب تولد حضرت مهدی علیه‌السلام/ 15 شعبان بود، دست‌آویزی برای تکرار پاسخ‌های منفی به جا نگذاشت. 👀خانه‌ای دید با حیاط کوچک و اتاق‌هایی چند، چیده شده دور آن، و سه مرد نشسته در یکی از اتاق‌ها. این سوی حیاط، خودش و پیرزنی ریزنقش در اتاقی دیگر بودند. هیچ‌یک را نشناخت؛ نه آن مردها را و نه این پیرزن را. از در شیشه‌دار اتاق، آن طرف را نگاه کرد. از پیرزن پرسید: «اینها چه کسانی هستند؟ ... گفت: آن روبرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال‌بند به آن بسته .... امیرالمؤمنین است. این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که این امام حسن است... گفتم: ای وای! این پیامبر است؟ این امیرالمؤمنین است؟ ... شروع کردم به خوشحالی ... پیرزن گفت: تو که از اینها بدت می‌آید! گفتم: نه ... من بدم نمی‌آید... من اینها را دوست دارم... پیرزن [بار دیگر] گفت: تو که از اینها بدت می‌آید! از خواب پریدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم.» @havayeadam 🌸
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#الف_لام_خمینی ❤️ماجرای خوابی که همسر امام پیش از ازدواج با او دید😍 قدسی خواستگار دیگری هم داشت. ش
❤️این ازدواج تقدیر تو است🌸 صبح سر سفره ناشتایی خوابش را برای خانم مامانی باز گفت. [خانم مخصوص یکه خورد. لحظاتی اندیشید و] گفت: «مادر معلوم می‌شود که این سید حقیقی است و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده‌اند... این [ازدواج] تقدیر توست.» سفره هنوز باز بود که پدر هم رسید. بی‌آنکه از گفت‌وگوی نوه و مادربزرگ باخبر باشد گفت که لواسانی باز هم به تهران آمده، جواب می‌خواهد. وقتی جواب منفی دادم، گفت که لابد دختر خانم در رفاه بزرگ شده و نمی‌تواند با زندگی یک طلبه بسازد! پدر گفت که من این آقا روح‌الله را می‌شناسم؛ بهش اعتقاد دارم؛ مرد خوب و باسواد و متدینی است. دیانتش نمی‌گذارد به قدسی جانم بد بگذرد. آخرین جمله پدر این بود: «اگر [با روح‌الله] ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.» تهدید هم کرد: «اگر جواب رد بدهی دیگر دختر من نیستی. من تو را از اولادی خود خارج می‌کنم.» قدسی یکه خورد و از شرمی که داشت و احترامی که به پدر می‌گذاشت، هیچ نگفت. «من هم چیزی نگفتم، چون ابهت خوابی که دیده بودم مرا گرفته بود. سکوت کردم... [نخستین بار بود که پاسخ منفی نمی‌دادم.] خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد. [پدرم] از گز خوردند و گفتند: پس من به عنوان رضایت قدسی این گز را می‌خورم.» @havayeadam 🌸
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#الف_لام_خمینی ❤️این ازدواج تقدیر تو است🌸 صبح سر سفره ناشتایی خوابش را برای خانم مامانی باز گفت
💟درآمد ماهیانه 30 تومان👌 شیخ محمد ثقفی پیش از آنکه به انتظار ده ماهه خواستگار و پیک خسته او پایان دهد، تردیدهای اندرونی را به آگاهی سیداحمد لواسانی رساند: خانم‌ها می‌خواهند بدانند وضع مالی آقاروح الله چگونه است؟ به هر حال دختر ما که نزد مادربزرگ متمکن خود بالیده، باید با شهریه‌ای که داماد از حاج شیخ می‌گیرد سر کند؟ از خودش سرمایه‌ای دارد یا نه؟ اصلاً نکند پیش از این در خمین زن گرفته باشد؟ چه می‌دانیم، شاید هم زن صیغه‌ای داشته باشد؟ بچه چطور؟ بچه‌دار که نشده؟ سیداحمد لواسانی این تردیدها را حق دانست و ثقفی گفت اگر قبولم داری، تحقیق می‌کنم، جواب می‌دهم. جست‌وجوهای لواسانی همگی حکایت از پاکی، تمکن و آقامنشی روح‌الله داشت. آمد و گفت که اینان خاندان ریشه‌داری در خمین هستند. خانه‌ای بزرگ، اعیانی و آبرومند در خمین دارند. درآمد فعلی روح‌الله از ماترک پدری به ماهی سی تومان می‌رسد. [نگران ماهی 15 ریال شهریه به حاج شیخ نباشید.] @havayeadam 🌸
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#الف_لام_خمینی 💟درآمد ماهیانه 30 تومان👌 شیخ محمد ثقفی پیش از آنکه به انتظار ده ماهه خواستگار و پی
بیماری سخت مصطفی شاید در نبود تغذیه مناسب، غذایی که با مزاج کودک خانه سازگار باشد، مصطفی بیمار شد. نداشتن پول درمان، مادر را به سوی درمانی ارزان، که معمولاً در نسخه‌های از پیش‌نوشته شده حکیم محلی جای گرفته بود، کشاند؛ هر نسخه، ده‌شاهی. درمان، نوشاندن جوشانده بود. قدس ایران عصاره تلخ را به کام شیرین کودکش می‌ریخت و می‌گریست. در همین روزها وقتی با گریه در حال شستن لباس‌های مصطفی بود، حاج آقا روح‌الله به خانه رسید. «وقتی چشمش به من افتاد، دلش سوخت و بلافاصله رفت و دکتر مدرسی، پزشک نسبتاً معروف قم، را برای معالجه فرزندم آورد. با مداوای او مصطفی بعد از دو ماه بهبود یافت.» پولی در میان نبود. قدس ایران در برابر این درمان، یک جفت شمعدانی عتیقه که از جهیزیه مادربزرگش/ خانم مخصوص به او رسیده بود، به دکتر هدیه داد. مصطفی خوب شد، اما به قدری جسم او نحیف گشته بود که توان برداشتن یک سینی کوچک با دو استکان را نداشت. دکتر مدرسی آن دو شمعدان ارزشمند را به حرم حضرت معصومه علیهاالسلام هدیه داد. دومین دختر این خانواده در 1317 متولد شد. در زمانی که مصطفی هشت ساله، و صدیقه دو ساله آغوش پیچ بانون قدس ایران بود، فریده به دنیا آمد. قدس ایران می‌دانست این بار باید پیش‌دستی کند و نام مورد علاقه‌اش را روی نوزاد دخترش بگذارد. «برای این که آقا مخالفت نکند، گفتم اگر [نامش] را فریده نگذاری، آنقدر دختر می‌زایم تا اسم دختر تمام شود. خندید و گفت، نه، باشد؛ فریده.» مادر خانواده تا این زمان توانسته بود درس‌آموزی از شوهرش را ادامه دهد. بیش از هشت سال از زمانی که آموزش هیأت و جامع‌المقدمات را آغاز کرده بود می‌گذشت. در پی آنها سیوطی خواند. آن زمان دو فرزند داشت. فراگیری سیوطی که به پایان رسید، فریده هم پا به جهان گذاشت. «وقتی به دنیا آمد من دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم، ولی شرح لمعه را شروع کردند. مقداری شرح لمعه خواندم که دیدم عاجزم و هیچ نمی‌توانم بخوانم.» @havayeadam 🌸
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#الف_لام_خمینی بیماری سخت مصطفی شاید در نبود تغذیه مناسب، غذایی که با مزاج کودک خانه سازگار باشد
توصیه‌های امام خمینی به همسرش❤️ آقا سیدروح‌الله از همان روزهای نخست زندگی مشترک نشان داد که در جزئیات کارهای همسرش دخالت نمی‌کند؛ حتی به زبان هم آورد و گفت که دخالتی در کارهای فردی، سلیقه، رفت و آمد تو نخواهم کرد؛ هر نوع لباسی که دوست داری بخر، بپوش؛ هر طور که می‌خواهی رفت و آمد کن؛ اما آنچه از تو می‌خواهم فقط یک چیز است: 🌸واجبات دینی‌ات را انجام بده و سمت محرمات نرو؛ گناه نکن؛ بی‌گناه بمان. 🌸 بانو قدس ایران ثقفی بعدها گفت که [آقا/ امام خمینی] این را اوایل زندگی، همان هفته اول یا ماه اول گوشزد کرد و ادامه داد: «به مستحبات خیلی کار نداشتند؛ به کارهای من کاری نداشتند؛ هر طور که دوست داشتم زندگی می‌کردم؛ به رفت و با دوستانم کاری نداشتند؛ چه وقت بروم، چه وقت برگردم. [اینها یک طرف] به من خیلی احترام می‌گذاشتند و خیلی اهمیت می‌دادند.» @havayeadam 🌸
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#الف_لام_خمینی #همسرداری توصیه‌های امام خمینی به همسرش❤️ آقا سیدروح‌الله از همان روزهای نخست ز
آنچه خواهید خواند خاطره ایست مربوط به روزهای حضور شهید حمامی کنار رهبر کبیر انقلاب که توسط سید هاشم موسوی روایت شده است.(1) ⚔⚔⚔ این خاطره را می گویم، چون خودم شخصا از زبان محمدرضا شنیدم. می گفت: باغ بزرگی پشت منزل امام بود که گاهی من و بچه هایی که مسؤول حفاظت از بیت بودیم، می رفتیم آنجا و تمرین کلت کشی و تیراندازی می کردیم. یک بار سر یکی از این تمرین ها، اتفاقا امام هم قدم زنان آمد پیش ما و ایستاد به تماشا. با شناختی که از امام پیدا کرده بودیم، این طور وقتها همه می دانستیم این کار برای ایشان اهمیت دارد. بچه هایی که آنجا بودند، روی حساب هم صحبتی و هم کلامی، با امام مأنوس و صمیمی شده بودند. یکی از بچه ها گفت: آقا ما از این که شما تو جوانی تیرانداز ماهری بودین، چیزایی شنیدیم. مثل این که تردید داشته باشد، مکثی کرد و ادامه داد: اگر ممکنه، الآنم این کارو بکنید تا ما ببینیم امام لبخند زد. می دانستم انس و علاقه این بچه ها به امام یک طرفه نیست، و می دانستم درخواست آنها را رد نمی کند؛ همین طور هم شد. یک کلت گرفت و بعد از نشانه روی، دقیقا زد به هدف! بچه ها دهانشان باز مانده بود و مبهوت نگاه می کردند. خود من هم انتظار نداشتم امام توی این سن و سال، این قدر حرفه ای تیراندازی کند. امام که متوجه تعجب بچه ها شده بود، گفت: با چیزی که ما امروز از شما دیدیم، معلومه که شما کم تمرین می کنید. حیرت بچه ها گویی بیشتر شد. امام ادامه داد: من در جوانی برای کشیدن اسلحه و تیراندازی سریع، آن قدر تمرین داشتم که چند تا «جیب کلت» پاره کردم! —------------------------------ 1. شهید محمدرضا حمامی به تاریخ یک مهر 1336 در مشهد متولد شد. وی بعد از پیروزی انقلاب لباس سپاه را بر تن کرد و عازم جبهه شد. شهید حمامی مدتی در تیم حفاظت امام خمینی فعالیت داشت اما دوباره به میدان جنگ برگشت و سرانجام در 22 بهمن سال 61 در منطقه فکه عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید. آیت الله توسلی و چند نفر دیگر، از طرف شخص امام خمینی برای تشییع جنازه و عرض تسلیت به خانواده او، راهی مشهد مقدس شدند. شهید محمدرضا حمامی هنگام شهادت، معروف شد به «داماد یک شبه»، و «حنظله خراسان». @havayeadam 🌸