eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 همسر #شهید_عباس_کریمی: 💠 تواضع و #فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می‌شدم، بلند می‌شد و به قامت می‌ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی #زانویش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت:«نه شما بد عادت شده‌اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‌شوم. امروز خسته‌ام. به زانو ایستادم» می‌دانستم اگر سالم بود بلند می‌شد و می‌ایستاد. اصرارکردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از #پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم. 📙کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت #همسرداری #حوای_آدم #سبک_زندگی_شهدا ❤️ @havayeadam 💚
نماز رو همیشه شمرده شمرده و با دقت میخوند، بهمون میگفت: اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میگذاریم، جز برای خدا، نمازمون رو سریع میخونیم و فکر میکنیم زرنگی کردیم، اما یادمون میره اونی که به وقت ها برکت میده، فقط خود خداست . 🌷شهید 🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
سر سفره عقد… اونقد ذوق زده بود… که منو هم به هیجان می آورد… وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم… صورتمو چرخوندم سمتش… تا بازم اون لبخند زیبای😊 همیشگیشو ببینم… اما به جای اون لبخند زیبا… اشکای شوقی رو دیدم… که با عشق تو چشاش حلقه زده بود… همونجا بود که خودمو… خوشبخت ترین زن دنیا دیدم… محرم که شدیم… دستامو گرفت و خیره شد به چشام… هنوزم باورم نمیشد… بازم پرسیدم:”چرا من…؟” از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت… “تو قسمت من بودی و من قسمت تو…” قلبم از اون همه خوشبختی… تند تند می زد و… فقط خدا رو شکر می کردم… به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود…هر روزی که از عقدمون می گذشت… بیشتر به هم عادت می کردیم… طوری که حتی… یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم… هیچ وقت فکرشو نمی کردم… تا این حد مهربون و احساساتی باشه… به بهونه های مختلف واسم کادو می گرفت و… غافلگیرم می کرد… . همسر شهید مهدی خراسانی 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
سوز سردی بر صورتم می خورد. درستــ همان جا ایستادم؛ کنار سقاخانه حرم. آن روز جمعه مهدی هم کنارم ایستاده بود. هر دو برای زیارت به حرم امام رضا (ع) آمده بودیم. نزدیکی های ظهر بود که بعد از زیارتــ خواستیم برگردیم خانه. مهدی گفت: «صبر کنیم، نماز جمعه را که خواندیم، برمی گردیم …» لرزیدم و گفتم: «آخه با این هوا؟ سرما می خوریم …» کتش را از تن درآورد و روی زمین پهن کرد: «بشین روی لباسم تا سرما نخوری …» خودش هم همان طور با لباس نازکی که بر تن داشتـ، کنارم روی زمین نشست آن روز نماز جمعه را با هم خواندیم؛ درست همان جا کنار سقاخانه حرم … . همسرشهید مهدی هنرور باوجدان 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💠همسر شهید علی عابدینی : 🌷علی آقا در همه حال با من و امیر محمد مهربون بود هرگز خستگی ناشی از کارش رو به زبون نمی آورد در هر شرایطی گرمای محبتش لمس کردنی بود. گاهی وقتا شاید از دستش عصبانی میشدم ولی علی آقا اینقدر به من احترام میگذاشت که شرمنده اش میشدم 🌷بار آخری که بهم زنگ زد خستگی از صدای گرفته و بم شده اش می بارید گفتم : علی آقا چی شده؟ چرا اینقدر خسته ای؟ با لحنی ناراحت بهم گفت: خانوم اینقدر مشخصه که خسته ام؟ دوری از یاران شهیدش و شوق شهادت همه چیزش رو گرفته بود از اینکه به شهادت نرسیده بود خیلی غمگین بود. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌷 مدت دوسال از زندگی شیرین من و عاشقانه من و محمد😍 گذشته بود که خداوند به ما هدیه کوچکی به نام ریحانه🥰 را بخشید. زمانی که محمد فهمید پدر شده برق 🤩خوشحالی در چشمانش موج می زد و خدارا به سبب عطا کردن فرزندی سالم شکر گذار 🤲بود که بعد از مشخص شدن جنسیت فرزندمان👶 از خوشحالی دیگر نمی‌دانست چه کند و هر لحظه حمد وثنای خدا را به‌خاطر ریحانه☺️ می گفت. با همفکری هم تصمیم گرفتیم که نام نیک ریحانه از القاب حضرت زهرا(س) 😊را بر آن بگذاریم. تنها سفارش همسرم برای بزرگ کردن ریحانه ام این بود که او را با حجاب🧕 تربیت کنم و این موضوع را بسیار به من سفارش می کرد و در وصیت نامه‌اش💌 هم به این مطلب اشاره داشت. همسرم توجه و احترام به خانواده 👨‍👩‍👦‍👦را در ردیف اولویت‌های مهم خود قرار داده و نگاه👀 ویژه ای داشت و پدر و مادر و حفظ جایگاه آنان از اهمیت خاصی برخوردار بود. روابط اجتماعی بالا، دلسوزی، اخلاق حسنه، شوخ طبعی و با محبت رفتار کردن از ویژگی‌های اصلی و مهم محمد بود و موسیقی آرامبخش نماز شب خواندنش آرامش ویژه‌ای به خانه‌مان می‌داد.🤗 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
همیشه برای خدا بنده باشید که اگر چنین شد عاقبت به خیری شما حتمی است. ❤️ شهید محسن حججی ❤️ 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
💟 روش شهید صیاد شیرازی برای ایجاد صمیمیت با فرزندان 🌹بابا اخلاقش خیلی جدی و محترمانه بود. از آن طرف هم همیشه سرش شلوغ بود. همین باعث شده بود که رابطه مان مثل خیلی از پدر و دخترها نشود. خودش هم این را متوجه شده بود. 🌸 یک صدا روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد. خیلی سرخ شدم. گفت: مریم جان! از فردا بعد از نماز صبح به مدت ۴۵ دقیقه می نشینیم و با هم صحبت می کنیم. چهل و پنج دقیقه اش عجبیب نبود. در طی این مدت به برنامه مریزی های دقیقه ای اش عادت کرده بود. گفتم: درباره چه موضوعی؟ گفت: در هر موضوعی که دلت بخواهد. صبح وقتی رفتم اتاقش. بابا سوره عصر را خواند و منتظر شد تا من صحبت کنم؛ اما من آنقدر خجالت می کشیدم که خودش فرمان را گرفت دستش. این برنامه همه روزه مان بود. کم کم من هم یخم باز شد و صحبت می کردم. در همین برنامه صبحگاهی می رفتیم بیرون دور می زدیم. نان می گرفتیم و برمی گشتیم. قبلا گواهی نامه رانندگی گرفته بودم. خودش می نشست کنار دستم تا دست فرمانم خوب شود. 🌱این برنامه این قدر ادامه پیدا کرد که آن شرم و خجالت تبدیل به صمیمیت شد. چقدر شیرین بود. تازه پدرم را پیدا کرده بودم. 📚راوی: مریم صیاد شیرازی؛ دختر شهید؛کتاب خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری. عج 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
💟 روش شهید صیاد شیرازی برای ایجاد صمیمیت با فرزندان 🌹بابا اخلاقش خیلی جدی و محترمانه بود. از آن طرف هم همیشه سرش شلوغ بود. همین باعث شده بود که رابطه مان مثل خیلی از پدر و دخترها نشود. خودش هم این را متوجه شده بود. 🌸 یک صدا روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد. خیلی سرخ شدم. گفت: مریم جان! از فردا بعد از نماز صبح به مدت ۴۵ دقیقه می نشینیم و با هم صحبت می کنیم. چهل و پنج دقیقه اش عجبیب نبود. در طی این مدت به برنامه مریزی های دقیقه ای اش عادت کرده بود. گفتم: درباره چه موضوعی؟ گفت: در هر موضوعی که دلت بخواهد. صبح وقتی رفتم اتاقش. بابا سوره عصر را خواند و منتظر شد تا من صحبت کنم؛ اما من آنقدر خجالت می کشیدم که خودش فرمان را گرفت دستش. این برنامه همه روزه مان بود. کم کم من هم یخم باز شد و صحبت می کردم. در همین برنامه صبحگاهی می رفتیم بیرون دور می زدیم. نان می گرفتیم و برمی گشتیم. قبلا گواهی نامه رانندگی گرفته بودم. خودش می نشست کنار دستم تا دست فرمانم خوب شود. 🌱این برنامه این قدر ادامه پیدا کرد که آن شرم و خجالت تبدیل به صمیمیت شد. چقدر شیرین بود. تازه پدرم را پیدا کرده بودم. 📚راوی: مریم صیاد شیرازی؛ دختر شهید؛کتاب خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری. عج 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚