eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_یازدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی چادر قهوه ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و
از و ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: «خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود! » جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: «ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم! » و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: «نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم... » و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها و شیرین زبانی های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفت های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. * * * سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 میداد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: «داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه! » مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت: «صدای تَق تَقِش میاد که میخوره کف حیاط. » از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: «مامان! حالت خوبه؟ » دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: «آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. » در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری میداد که پیشنهاد دادم: «میخوای بریم دکتر؟ » سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: «نه مادر جون، چیزیم نیس... » سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: «الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟ » همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: «فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم. » اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: «نه مامان! نداریم. » نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: «الآن میرم از داروخانه میگیرم. » پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: «نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره. » چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: «حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام. » از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل دوم و شروع فصل سوم #پارت_یازدهم خواستم توجهی نکنم و بروم. پاهایم یاري
🌸 - فاطمه من می خوام جایم رو عوضپ کنم. این صندلی ارزونی خودت، من می رم پیش سمیه جون خودم. دیگر معطل نکرد ورفت کنار ردیف پهلویی ما. صندلی اول سمیه نشسته بود. عاطفه سمیه راکمی هل داد سمت نفر پهلوییش. - یه خوده مهربان تر بشین ببینم آبجی! بروآبجی! - من که همون اول گفتم بیا سه تایی بنشینیم. فاطمه نشست کنار من! - باشه! من فعلا می شینم هروقت پشیمون شدي ،بیا صندلیت را پس بگیر! من کمی خودم را جمع کردم و گفتم: - من ....من! به خدا کاریش نداشتم، نمی دونم چرا ناراحت شد ورفت. فاطمه خندید: - باتونیست!ناراحت نشو!این بازي هارو در آورد تامن بشینم. دوباره کف دستم وصورتم عرق کرد. - من.....!راستش من باید از شما عذر خواهی کنم. - حرفش رو هم نزن! این منم که باید ازت عذرخواهی کنم. خیلی معطل شدي.امروز اوضاع بدجوري به هم ریخته بود.خیلی چیزها هنوز آماده نبود. دیگه لطف خدا بود که همه چیز جمع وجور شد.توي این اوضاع،من نتونستم به خوبی ازت استقبال کنم یادست کم چند کلمه باهات حرف بزنم. - خواهش می کنم بیشتر از این خجالتم ندین. من همین قدر که جاي شما رو اشغال کردم وباشما تندي کردم،به اندازه کافی شرمنده ام. بازهم خندید: - این صندلی ها مال بردن مسافره!من وتو هم با همدیگه فرقی نمی کنیم!از اون گذشته ، من به خاطر کارهایم بیشتر باید راه بروم وبه همه جا سر بزنم. حالا هم که می بینی فعلا نشسته ام. البته بقیه بچه ها هم همین طورند. معمولا توي اتوبوس سیارند وجاي مشخص ندارند. مثل همین عاطفه که تا برسیم، پنج دور کامل اتوبوس رو گشت زده! رویش را به سمت عاطفه برگرداند.عاطفه که اسمش را شنیده بود،به سمت ما برگشت.در حالیکه معلوم بود روي حرفش به من است،گفت: - چیه ؟چه خبره آبجی؟داري چغلی منو به خاله جون می کنی! و روبه فاطمه کرد: - به این آبجی بگو پاتوي کفش ما نکنه.بد می بینه ها! فاطمه چشمکی به من زد وبرگشت طرف عاطفه: - نه عاطفه جون!چرا این قدر خط و نشان می کشی؟خانم عطوفت داشت به من می گفت،به خاطر حضور تو یعنی عاطفه بوده که پشیمون شده وبرگشته"! از طرف من بهش بگو که بی خود ترسش روتوجیه نکنه ".صدا از پشت سر بود.ولی نفهمیدم کی بود. فاطمه شانه هایش را به علامت احتیاط جمع کرد.سرش را نزدیکتر آورد وآهسته گفت: - راحله هم وارد میدون شد. همونیکه پشت سر من نشسته. از اون دخترهاي فعال وپرجنب وجوش دانشگاه ست. عاطفه برگشت به عقب،پشت سر فاطمه. -چی شده؟چی شده؟ حالا بده دس مادر عروس. - اگه نمی ترسید که این قدر زود جا نمی زد.می ایستاد،اگه حقی داشت،میگرفت. فاطمه گفت: - همیشه یکی _دوتا مجله و روزنامه باهاشه. هر جلسه سخنرانی یا بحثی تو دانشگاه باشه،اونم اون جاست. برگشتم و به بهانه اي، صندلی پشت فاطمه را نگاه کردم. فاطمه راست می گفت ; در اتوبوس هم مجله می خواند.چهره سبزه و چشم هاي درشتی داشت.برعکس،پهلودستی اش،دختري ضعیف وریز نقش،با رنگ ورویی سفید و پریده.به قول مادربزرگم مثل گچ!چشم هاي ریزش هم پشت عینک ته استکانی اش مخفی شده بود.او هم داشت کتاب می خواند.فاطمه گفت فقط می دونه که اسمش فهیمه است. عاطفه گفت: - اگه حقی داشت که پایمال میشه،تو چرا ازش حمایت نکردي؟ پیش خودم دست مریزادي به عاطفه گفتم. فکر کردم خوب مچ راحله را گرفته، ولی راحله هم گرگ باران دیده اي بود. ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚