eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
از و کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: «حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته. » صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: «عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه ». پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: «مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش میکنی! » ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: «ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن. » که پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید: «زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!! » مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: «من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده. » و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: «آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری. » که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه! » سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: «من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم. » و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: «الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن. » محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد: «داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونهای خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. » و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمه ای در تأیید صحبت های آقای حائری ادا می کرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهرًا مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. ادامه دارد 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 اول گفتم: -چطوري باهاش آشنا شدي؟ با تعجب از اینکه جواب سوال به این سادگی را نمی دانستم،دوباره رویش را به سوي من برگرداند وجواب داد: -معلومه دیگه! از طریق فیلمهاش. همه شون رو دیدم. دیدن که نه،بلعیدم! هر کدوم رو چند بار. بعضی از دیالوگ هاش رو هم حفظم . البته بعضی از فیلم هاش رو هم فقط یه بار دیدم. کنجکاوي و حساسیتم هر لحظه بیشتر میشد. دلم می خواست بفهمم اینها چرا اینقدر عاشق مادرند؟ -فکر می کنی کافیه؟ -اینکه بعضی از فیلم هاش رو فقط یه بار دیده باشم؟! خوب گفتم که به خود فیلم بستگی داره... با شتابزدگی جمله اش را قطع کردم. -نه فیلم هاش رو نمی گم .منظورم به اون نوع آشناییه که فقط از طریق فیلمهاست! فکر می کنی همین یه وسیله براي شناخت دقیق یه فرد کافیه. -چرا نباشه ؟! تازه فقط فیلم ها هم که نبودن . من تمام مصاحبه هاش رو خوندم و جمع کردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتی یه بار هم خودم باهاش صحبت کرئم . خصوصیِ خصوصی! فقط من و خودش بودیم . باورت نمی شه ، نه ؟! بدون این که منتظر جواب من بشود ، سر رسیدش را از توي کیفش درآورد : -می دونم که باورت نمی شه ؛ یعنی هیچ کس باورش نمی شه . همه اولش مثل تو تعجب می کنن. اما وقتی امضاش رو می بینن ، از شدت هیجان زدگی پس می افتن . صفحه اول سر رسیدش را جلوي چشمانم گرفت تا امضاي مادرم را ببینم . امضای خانم «مستانه مظفری» هنر پیشه مطرح و مشهور سینما. غرور و افتخار از داشتن چنین امضایی از وجودش می بارید. انگار مالک بزرگ ترین گنج جهان شده بود . گنجی که به مادر من تعلق داشت ، اما براي من هیچ ارزشی نداشت . فقط سایه اش مثل یک بختکِ مزاحم ، روي سرم بود و همه جا مرا دنبال می کرد . هیچ گاه هم به من اجازه نداده بود که خودم باشم؛ مریم عطوفت ! همیشه دخترِ خانم « مستانه مظفري » بوده ام که باید از داشتن چنین مادري به خودش می بالید ، اما خودش نمی دانست چرا؟ آن دختر هم مثل بچه اي شیشه اي سرش را گرم می کند و فکر می کند الماس است ، به آن امضاء می بالید و وقتی هم که سکوت و تعجب مرا از این همه اشتیاق دید، فکر کرد توانسته است مرا غافلگیر کند: -دیدي گفتم باور نمی کنی ؟ این که چیزي نیست . یه خبر دیگه هم دارم که مطمئنم از شنیدنش بیشتر غافلگیر می شی . دیروز که با مستانه مظفري صحبت کردم ، تونستم شماره تلفنش رو بگیرم . از حفظ ، شماره اي را گفت که هیچ شباهتی به شماره تلفن ما نداشت . شماره تلفن دفتر فیلمسازیشان بود. جایی که معمولًا کسی نمی توانست آن جا پیدایش کند. -می بینی ! همان وقت حفظش کردم . می خواي بگم تو هم بنویسی ؟! اصلًا می خواي تو رو هم با اون آشنا کنم . با سکوت بی خیالانه اي سرم را تکان دادم . معلوم بود که خیلی تعجب کرده است . -نه؟! یعنی تو واقعاً دلت نمی خواد با اون آشنا بشی ؟! تو دیگه چه جانوري هستی دختر ؟! کاش می دانست که چه قدر دلم می خواهد با او بیشتر آشنا شوم . بیشتر به افکار و دغدغه هایش پی ببرم و یا آن ها را درك کنم . دلم می خواست می توانستم با او از مشکلاتمان ، گریه ها و رنج هایمان صحبت کنم. اما نتوانستم . دلم نمی آمد او را ناامید کنم یا این بت خیالی را که در ذهنش ساخته شده بشکنم . پس گذاشتم تا همچنان با این معشوق فرضی اش سرگرم باشد. صداي کارگردان از افکارم جدا کرد . بلندگوي دستی اش را جلوي دهان برد و گفت : -بسیار خب ! فوراً آماده بشین تا پلان رسیدن «نسرین و شکوفه » رو هم بگیریم . این آخریشه دیگه ! تماشاگران هم ساکت باشن ! چون این پلان خیلی حساسه ! بهتره که توي همون برداشت اول تکلیفش روشن بشه. «مستانه» تو هم آماده باش. این صحنه به حس بیشتري نیاز داره . یه بار دیگه دیالوگ هات رو نگاه کن . دختري که کنار من بود با هیجان به صحنه اي خیره شد که قرار بود فیلمبرداري شود . دخترك 4-5 ساله ای را که بازیگر نقش شکوفه بود، به درون خانه فرستادند . مادر هم جلوي در ایستاد . با صداي کارگردان فیلمبرداري شروع شد . -همه سر جاي خودشون ! آماده ! نور، صدا ، دوربین ، حرکت .! ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚