eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچ
از و «خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (ع) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم! » و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خنده ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم: «پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد علیه‌السلام تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!» از لحن عاشقانه ای که خرج امامش کردم مردمک چشمانش به لرزه افتاد شاید باور نمی‌کرد که همسر اهل‌سنت اش این چنین رابطه پر احساسی با شخصی که قرن‌ها پیش از دنیا رفته برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمی زد. من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم اما می دانستم با هر کار خیری که انجام می‌دهم در کنار رضایت خداوند متعال دل سایر اولیای الهی را هم خشنود می کنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: «مگه نمی گی امام جواد علیه‌السلام گره های مالی رو باز میکنه خوب تو هم امشب به خاطر امام جواد علیه السلام گره مالی یه بنده خدای رو باز کن!» هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد: «الهه جان من کجا و امام جواد علیه السلام کجا؟» حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیده بلند شدم و همچنان که روی کاناپه می نشستم باز تشویقش کردم: «خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!» که بالاخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد: «الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چندتا تیکه اثاثیه روحم با کلی بدبختی خریدیم طلاهای تورو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم من این مدت شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم اونوقت چه جوری می خوام به یکی دیگه کمک کنم؟» و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: «خوب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه ما میتونیم بریم یه جای دیگر اجاره کنیم ولی اون آینده و زندگیش به این خونه وابسته اس!» به گمانم فهمیدین همه مقدمه چینی می خواهد به کجا ختم می شود که به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «حاج صالح بهت زنگ زده؟» کمی خودم را جمع و جور کرده ام و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: «خودش که نه زن و دخترش اومده بودن اینجا» که صورتش از ناراحتی گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: «عجب آدم هایی پیدا میشن من بهش میگم حال خانومم خوب نیس؛ نمیتونیم جابجا بشیم اونوقت میان سراغ تو؟؟؟؟؟!من حتی به تو هم نگفتم به من زنگ زدم که نگران نشی اونوقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!» به آرامی خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: «مجید جان خوب این بنده خدا هم گرفتار اومده از ما کمک بخواد خدارو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم این کار و نکنیم!» از روی تاسف سری تکان داد و جواب خیر خواهی مرا با لحنی رنجیده داد: «فکر می کنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟به خدا منم دوست دارم هر کاری از دستم برمیاد برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت منم دلم خیلی براش سوخت خیلی ناراحت شدم دلم میخواست براشون یه کاری می کردم ولی آخه اینا یه چیزی می خوان که واقعاً برام مقدور نیست! » همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار میدادم تا دردش آرام شود پرسیدم: «چرا برات؟خوب ما فکر می کنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا را تخلیه کنیم!» از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود صورتش به خنده های شیرین باز شد و با کلامی شیرین تر ستایشم کرد: «قربون محبت بشم الهه جان که اینقدر مهربونی!» سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد: «ولی اله جان تو باید استراحت کنی ببین الان چند لحظه نشستی باز کمردرد گرفته اون وقت می خوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم!؟ به خدا این جابه جایی برای خودت و این بچه ضرر داره!» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚