eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده
از و بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: «سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم... » و نمیدانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: «ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه... » و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد: «نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم. » و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم تا سرانجام از قدرت مُسکّنها و آرامبخشهایی که پشت سر هم در سِرُم میریختند، خوابم برد. نمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژههایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر سرم آمده، ولی بیاختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: «مجید... مجید زنده اس؟ » که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: «الهه... » سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: «از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟ » از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: «آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده. » و من باور نمیکردم که با گریه ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: «حالش خوبه؟ » و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «آره... » سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: «فقط دست و پهلوش زخمی شده. » و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر «الحمدالله! » تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: «باهاش حرف زدی؟ » و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم: «میدونه من اینجوری شدم؟ » سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: «من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم. » که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: «چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟ » دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: «گفتم که حالش خوبه، نگران نباش! » و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد: «نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده. » از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتیاش را باور نمیکردم که باز گریه امانم را بُرید: «راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو! » با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف میزد: «باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس. » و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد: «یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚