💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید
#پارت_دویست_و_سی_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جان است به ساحل غم نشسته و باز از سوز دل گریه می کرد.
هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمی است بودم که زیر لب اسم مرا صدا زد «الهه....»
شاید از چشمان نیمه باز هم که به دست باندپیچی شده است خیره مانده بود فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این حالش نگاهم از پا درآمده که دوباره صدایم کرد: «الهه جان..»
دیگر سر انگشت است از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بی رمقم را به چشمانش رساندم.
سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به روی من خندد که با همان صورت غرق اشکش لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: «دلم خیلی برات تنگ شده بود از دیروز که ازت جدا شدم برام یک عمر گذشت...»
و دیگر نتوانست حرف است و تمام کند که از سوزش زخم پهلویش نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی می کشد. از تماشای این حال است دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربان است سیرابم کند و این بار من شروع کردم: «مجید! بچم از دست رفت... »
و دیدم که نگاه است اول از داغ حوریه و بعد از قصه من آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه و ناله زدم: «مجید بچه ام خیلی راحت از دستم رفت نتونستم هیچ کاری بکنم میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره ولی نمی تونستم برای هیچ کاری بکنم...»
از حجم سنگین بغضی که روی سینه مونده بود نفسم به شماره افتاده و همچنان قصه های قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربان است زار میزدم: «مجید ای کاش اینجا بودی و هر لحظه رو می دیدیم خیلی خوشگل بود یک صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت ناز و آروم خوابیده بود....»
و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا می آمد: «مجید شرط رو باختی حوریه شکل خودت بود حوریه مثل تو بود...»و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بی قراری میکند که دیگر ساکت شدم.
دستش را از کنار سرم عقب بکشید و روی زخم پهلویش گرفت که به گمانم از لرزش بدن است زخم از آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش از دانههای عرق پر شده بود از شدت درد پایش را به سرعت تکان می داد و به حال خودش نبود که همچنان بی صدا گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم: «مجید...»
ولی میخواست با این حالم غمخوار دردهایش شوم که پیشدستی کرد:«الهه ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمی دیدم...»
بغضی غریبانه راه گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: «برای این بود که به خاطر من سرت نیاد...»
و نتوانست حرف را تمام کند که لب هایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. هرچند دلم نمیخواست بیش از این زجرش بدهم ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش درد دل کنم و دوباره سر بناله نهادم: «مجید دلم برای حوریه خیلی تنگ شده دخترم تا دیروز زنده بود...»
و داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست میکشیدم و با بیقراری شکوه میکردم: «ببین ببین دیگه تکون نمیخوره! ببین دیگه لگد نمیزنه! ببین دیگه حوصله ای نیست...»
و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجههای مادرانه ام در گلو شکست و دل مجید مرا آتش زد.
به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد میدیدم نفس از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپ از سر و صورتم را نوازش می کرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمی توانست به غمخواری غم هایم حرفی بزند.
با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود فقط نگاهم می کرد و به پای حال زارم مردانه گریه می کرد.
سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداریم بدهد: «قربونت بشم الهه میفهمم چه حالی داری به خدا می فهمم چه میکشی منم دلم برای حوریه تنگ شده منم این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم منم حسرت یه بار دیدنش به دلم موند....»
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚