eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصت_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی با آرامشی منطقی ادامه داد: «البته این
از و و با ناراحتی زمزمه کرد: «ولی خُب پدرت... » و دیگر هیچ نگفت که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک سُنی معتقد بود، به پای هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهمالارث نخلستانها، با وهابی گری های پدر و برادارن نوریه همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسید احمد از مجید سؤال کرد: «پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟ » و دلم برای چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: «پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران شهید شدن. » و آسید احمد باور کرد که حقیقتاً من و مجید در این شهر غریب افتادهایم که نفس بلندی کشید و با گفتن «لا حول و لا قوه الا بالله! » اوج تأثرش را نشان داد و دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمهای تسلی ندهد که به غمخواری قلب صبورش، ادامه داد: «پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی! » و نمیدانم از اینهمه غربت و بیکسی ما، چه حالی شد که با صدایی سرشار از احساس، من و مجید را مخاطب قرار داد: «ببینید چه شبی تو چه مجلسی وارد شدین! اینهمه دختر و پسر شیعه و سُنی تو این شهر بودن، ولی امشب امام زمان (عج) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش خدمت کنید! پس قدر خودتون رو بدونید! » و دلم را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان عج پَر میزد که مامان خدیجه با هوشمندی دنبال حرف شوهرش را گرفت: «دخترم! من میدونم که به اعتقاد اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان عج هنوز متولد نشده و شما عقیدهای به تولد اون حضرت تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات عزیز دلم! » و شاید به همین بهانه میخواست از تمام روزهایی که در جلسات روضه و دعا همراهش بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهیاش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمی آمد دل از چنین نیایشهای عارفانهای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش عشقم را به نمایش گذاشتم: «ولی من خودم دوست دارم تو این مراسمها باشم، امشب هم خیلی لذت بردم! » و نه فقط چشمان مامان خدیجه و آسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران احساسم شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازه ام را پنهان کنم که زیر لب زمزمه کردم: «نمیدونم شاید نظر اون عده از علمای اهل سنت که معتقدن امام زمان عج الان در قید حیات هستن درست باشه! » نگاه مجید به پای چشمانم به نفس نفس افتاد، آسید احمد در اندیشه ای عمیق فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای شهادت عاشقانه ام پلکی هم نمیزد و من با صدایی که هنوز بوی گریه میداد، ادامه دادم: «آخه... آخه امشب من احساس کردم وقتی باهاشون صحبت میکنیم، حقیقتاً حضور دارن، چون اگه ایشون هنوز به دنیا نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمیکنه... » و دیگر چیزی نگفتم که نمیخواستم به اعتبار احساسم، به عقیده ای معتقد شوم و دیگر نفسی برای مباحثه نداشتم که در سکوتی ساده فرو رفتم که همین شربت شهد و شکری که امشب از جام جملات آسید احمد در وصف اتحاد شیعه و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر بیقرارم کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم که باور کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانوادهایی خدایی قرار گرفته و با چه آرامش شیرینی به خواب رفتیم. * * * ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚