💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایش
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
وحالا باید باور میکردم آنچه مرا در مجلس احیاء مست میکند، نه از پیمانه پُر شور و حال آسید احمد که از عطر نفسهای امام زمان عج است که امشب هم در کنج خلوت این خانه، دلم را هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بیدریغ حضورش سیراب میکرد که بی آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش میزدم که باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پسِ پرده غیبت، نغمه ناله های مرا میشنود و در نهایت لطف، پاسخم را میدهد که اگر عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمیتپید!
من هنوز هم در حقیقت مناجات با اهل بیت پیامبر(ص) شک داشتم و همچنان نمیتوانستم با کسی که هزاران سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیدهام، دردِ دل کنم،
اما ارتباط با موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب میخواست در پیشگاه پروردگارم برای خوشبختی من وساطت کند!
اما چرا سال گذشته این امام مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان مصیبت بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم:
«خُب چرا پارسال که شب 23 من و تو رفتیم امامزاده و برای شفای مامان اونهمه دعا کردیم، خدا جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان عج نخواست که مامان خوب شه؟ چرا مقدر شد که من و تو اینهمه عذاب بکشیم؟ »
که مجید میان گریه، عاشقانه خندید و در اوج پاکبازی پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد:
«نمیدونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خواست خدا یه چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو اینهمه عذاب نمیکشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم احیاء بگیریم! »
و حالا که به بهای یکسال رنج و محنت به چنین بهشت دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های خالصانه مجید، خدا را به اولیای نازنینش قسم میدادم.
مجید میدید دستانم میلرزد و نمیتوانم قرآن را روی سرم نگه دارم که با دست چپش قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمیشد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا میکرد:
«بِکَ یا اَلله... »
تا امشب پرودگارمان برایمان چه تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان عج، یک نفس صدایش میزدیم که به پیروی از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ روضه و مجلس و منبری، چشمهایمان تا سحر بارید و دست در حلقه وصالش، چه شب قدری شد آن شب قدر!!!
پایان فصل چهارم
شروع فصل پنجم در پارت بعدی 👌
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚