💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_دویست_و_سیزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم میپیچید و نمی
#پارت_دویست_و_چهاردهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
از دردی که بیرحمانه به دل و کمرم چنگ میزد، طاقتم طاق شده و دم نمیزدم که نمیخواستم مجال این بحث حساس را از
دست بدهم و امید داشتم معجزهای رخ دهد که من هم با لحنی ملایمتر گفتم:
«ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن ازمذهب تشیع کاملتره، اگه نظرم غیر از این بود که شیعه میشدم. »
و میخواستم مباحثه مان بیشتر جنبه عدل و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم:
«خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی. »
سپس به چشمانش که عمیقاً به صورتم خیره مانده بود، چشم دوختم و با روشن فکری سینه سپر کردم: «من قول میدم که اگه یه روز به این نتیجه رسیدم که مذهب تشیع بهتره، شیعه بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی
مذهب اهل سنت بهتره، سُنی بشی! »
میدانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا قُرق قلعه مقاومتش را بشکنم، بلکه حقیقتاً به مبانی مذهب اهل تسنن فکر کند که میخواستم با یک تیر، دو نشان بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن دخترم راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با لبخندی ملیح پاسخ داد: «باشه الهه جان! »
کاسه سرم از درد سرریز شده و چشمانم سیاهی میرفت و باز نمیخواستم راهی را که به این سختی تا اینجا آمده ام، نیمه رها کنم که با اشتیاقی که به امید تغییر عقیده همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم:
«خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت دفاع کن، منم از مذهب خودم دفاع میکنم! »
از اینهمه جدیتم خنده اش گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه ام را به شوخی داد:
«حتماً حوریه هم میشه داور! » و شاید هم شوخی نمیکرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل میشد که منطق محکمتری برای دفاع از مذهبش به کار میگرفت. سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم:
«مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟ »
و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد: «الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این بحثها باعث شه که یه وقت... راستش میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم، همهمون قرآن رو قبول داریم، همهمون به پیامبر(ص) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم. »
و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم:
«خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه! » و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادیام را آغاز کردم:
«بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم... » و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم تکانی به خودم
بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این تغییر ناگهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند و من اجازه نمیدادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که سراسیمه دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم:
«مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم. »
و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپاییاش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسه ها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: «بهتری الهه؟ »
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد: «از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه! »
با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: «فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد. »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚