💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت
#پارت_سوم از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد:
«غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر ساکت و سادهای بود. »
که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: «من که نمیگم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره! »
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: «اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد. » با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: «شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته! » و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: «نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد. »
احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما
برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم.
باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم.
آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله! » در
را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.
بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت. تیشرت کرمرنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکی اش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید.
ادامه دارد
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_دوم گفتم: -چطوري باهاش آشنا شدي؟ با تعجب از اینکه جواب سوال
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل اول
#پارت_سوم
مادر با مشت به در کوبید . چند لحظه بعد صداي شکوفه آمد که می پرسید : «کیه؟!»
مادر با لحنی که سعی می کرد بغض آلود باشد ، جیغ زد :
-باز کن عزیزم ! باز کن منم ! مادرت ! در باز شد و شکوفه خودش را بیرون انداخت . در بغل مادر که دستانش را باز کرده بود تا او را در آغوش کشد ، جا گرفت ؛ در آغوش مادر من !
مادري که مدت هاست عطر آغوشش را فراموش کرده ام . مادري که هم می توانستم هنر پیشه شوم تا دستِ کم در فیلم ها دخترِ مادرم باشم . مادري که اکنون براي سعادت دختري که دخترش نبود گریه می کرد . با همه این احوال، گاهی از داشتن مادري چنین مشهور و معروف احساس غرور خاصی داشتم . دلم می خواست بدانم دختري که کنار من ایستاده بود و این گونه عاشقانه او را ستایش می کرد ، چرا چنین علاقه اي به او پیدا کرده است ؛ علاقه اي که در من وجود نداشت ، اما دلم آن را طلب می کرد .
-چه صحنه زیبا و با احساسی ! صداي دختر کناري ام ، توجه مرا به مادرم جلب کرد . شکوفه را در آغوش کشیده بود و گریه می کرد ؛ گریه می کرد و حرف می زد .
-می بینی دخترم ! بالاخره برگشتم !... بالاخره به دستت آوردم !... فکر کردي تنها رهات میکنم و می رم ...؟! می رم و می ذارم که باباي نادونت هر بلایی خواست سرت بیاره ... نه عزیزم ! من به هیچ قیمتی از تو دست نمیکشم . من به خاطر تو از همه چیز می گذرم . حتی التماس کردن به بابات ... حتی مخالفت کردن باپیشنهاد پدر خودم که از من می خواست از بابات طلاق بگیرم و خودمو راحت کنم ... اما تکلیف تو چی شد؟... چه کس دیگه اي به فکر تو بود ... تو هنوز مادر می خواي ... هنوز کسی رو می خواي که شب ها برات قصه و لالایی بگه ... فردا که خواستی مدرسه بري ، صبح ها با خنده راهیت کنه ... تو کسی رو می خواي که وقتی برات خواستگار اومد ، ناز کنه و بگه دخترم قصد ازدواج نداره .
حرفهایش بیشتر آتشم می زد . کاش حتی یک بار با نقش بازي کردن ، این حرفها را در گوش من هم زمزمه کرده بود تا دلم را به آنها خوش کنم، تا کمی بیشتر دوستش داشته باشم . همان قدر که در کودکی دوستش داشتم . حتی بیشتر از این دختر کنار دستی ام که از مادرم فقط اسمش را بلد است. بالاخره به خودم جرئت دادم و از دختر کناري ام پرسیدم:
- چرا دوستش داري؟ همان طور که نگاهش به مادرم بود، جواب داد:
- براي اینکه تمام اون چیزهایی رو که دوست دارم ولی ندارم، یکجا داره!
- مثلا چه چیز؟
- مثلا امید،آرزو ، دلخوشی به یه مادر! همیشه توي فیلم هاش نقش مادر رو بازي می کنه ؛ مادري که بچه هاش رو عاشقونه دوست داره. حتی اگر فیلم باشه ، بازم دلم رو خوش می کنه . بالاخره همه اش هم که دروغ نیست. اون جاي مادري رو که من ندارم برام گرفته .
خوش به حال دخترش که چنین مادري داره . باور کن به اون حسودیم می شه.
دلم می خواست به او بگوییم" :باورم میشه . چون اون دختر هم به تو حسودیش میشه . تو مادر نداري و دنبال مادر می گردي . اما ، اون مادري داره که هیچ وقت برایش مادري نکرده "باز هم چیزي نگفتم .
صداي کارگران دوبار بلند شد و فرمان"کات "داد . دختر عاشقانه براي مادرم ابراز احساسات می کرد ، کف می زد و اشک هایش را پاك می کرد . مادرم هم خونسردانه بلند شد و پس از احترام کوتاهی به مردم ، به سوي همکارانش رفت. دختر با اشتیاق حیرت انگیزي مردم را پس می زد و به دنبال مادر می رفت . من هم به دنبالش به سوي مادر رفتم . مادر لیوان شربتش را برداشت و با خستگی روي یکی از صندلی ها رها شد . کارگران خسته نباشیدي گفت و رفت کنار فیلمبردار .
دختر که اکنون در جلوي من ایستاده بود، صبر کرد تا اطراف مادر خلوت شود . من هم صبر کردم و ایستادم . پس از چند لحظه دختر نزد مادر رفت و با اشتیاق به او سلام کرد. چنان مودبانه جلوي مادر ایستاده بود که انگار در مقابل ملکه اي ایستاده است. مادر با حرکت سر جوابش را داد. با هم دست دادند. درست همان لحظه که دستش را پایین می آورد ، مرا دید. لبخندي زد و با دست به من اشاره کرد تا به سویش بروم. براي چند لحظه تردید کشنده اي به جانم افتاد پاهایم پیش نمی رفت . بخصوص که آن دختر هم آنجا ایستاده بود .
انگار هم او بود که مانع رفتنم نزد مادر می شد .به نوعی از او و صداقتش در محبت به مادر شرم داشتم . اما مادر باز هم به سمت من اشاره کرد.
این بار اشاره اش به قدري آشکار بود که حتی آن دختر هم متوجه شد و به عقب نگاه کرد . آن جا فقط من ایستاده بودم و آن دختر باور نمی کرد که مادر به من اشاره می کند .
دیگر بیش از این نمی توانستم صبر کنم . در حالی که سرم را پایین انداخته بودم تا چشمانم از نگاه خیره دختر پنهان بماند ، جلوتر رفتم .
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚