eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_سی_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از
از و عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی اش میداد، گرچه لحظه ای خنده از رویش محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده ای را از زیر چادر مشکیاش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که حتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: «إنشاءالله سفید بخت بشی دخترم! » و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگهای شقایق در دلِ باد، به لرزه افتاده و دلم بیتاب وصالی شیرین، در قفسه سینهام پَر پَر میزد. بی آنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: «الهه خانم! این پارچه ی چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروسِ مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه! » و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوتِ صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پُر کرد. پایان فصل اول! فصل دوم از شبهای بعدی 😍 ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_ششم و #فصل_هفتم #پارت_سی_و_هشتم پس اگر موقعيتي برامون پيش بياد كه از
عاطفه اومد كنارم - تو چطوري خانم گل؟ خوش مي‌گذره؟ - قربون تو! بدون تو كه اصلاً خوش نمي گذره. - چه عجب بالاخره يكي جواب ما رو دُرست داد! راستي چرا نيومدي تلفن بزني خونه تون؟ - آخه من دلم براي داداشم تنگ نشده بود! رفت! ولي قبل از اين كه بره گفت: - اگه نمي خواين با آدم حرف بزنين، درست بگين ديگه! چرا كاسه كلّه مي‌دين دست آدم؟! دلم مي‌خواست بهش بگم كسي خونه مون نيست. بگم اصلاً نمي دونم مادرم كجاست، رفته قهر! اون هم بعد از اون دعواي مسخره! دعوايي كه مدت‌ها بود مهمان هميشگي خانه ما شده بود. ولي اين آخري نقطه اوج همه اش بود. كار مادر فقط بهانه شروعش بود. سر ميز شام بوديم. مادر گفت: امروز دوباره صفوي زنگ زد مي‌خواست ببينه من چه تصميمي گرفتم؟ منم گفتم كه مي‌رم. بابا قاشق را كه تا نيمه‌هاي راه آورده بود، كمي نگه داشت. سرش را تكان داد، زير لب غرغري كرد و گفت: - دوباره شروع نكن مستانه! مادر همان طور كه سيگارش را آتش مي‌زد و سيگار لاي لب هايش بود، جواب داد: - تمام نشده بود كه از نو شروع بشه. من گفته بودم اين كار رو مي‌گيرم، تصميم هم دارم كه بگيرم. حتي اگر قرار باشه به خاطر اين كار، سه ماه از خونه برم. بابا قاشق را در ميان زمين و هوا رها كرد: - لااله الاالله! دوباره شام رو به دهنمون كوفت كرد! قاشق خورد به ظرف چيني و تقّي صدا كرد. برنج‌ها ريخت بيرون بشقاب. - خانم ما صحبت هامون رو كرديم. شما گفتي كه به خاطر اين پروژه بايد سه ماه بري مسافرت! من هم گفتم نمي شه بري. حالا هم بيش از اين بحث نكن، بذار يه لقمه خوش از گلومون بره پايين و بعد با خيال راحت كپه مرگمون رو بذاريم، فردا صبح كلي كار داريم. مادر با خونسردي دود سيگار رو داد بيرون: - اِ! فقط شما كار دارين؟! فقط شما بايد به كارهاتون برسين؟! و آرام آرام صدايش بالا رفت: - فقط شما بايد يه لقمه خوش از گلوتون پايين بره؟! شما بايد راحت بخوابين؟! شما بايد راحت باشين؟ به آرزوهاتون برسين، پيشرفت كنين، مسافرت برين، با دوست هاتون بگردين؟ فقط شما؟! فقط شما...؟! همه چيز مال شما؟! بابا با حالتي عصبي، بشقاب‌هاي جلويش را كنار زد: - من كي گفتم همه چيز مال من؟! من كه چيز غير ممكني ازت نخواستم! گفتي فيلم جديدي كه ازت دعوت كردن توي بندر عباسه. گفتي بايد سه ماه از من و بچه‌ها دور بشي... مامان پُك عميقي به سيگارش زد: - گفتم اين مهم ترين كار زندگيمه! همون كاري كه مدت‌ها آرزويش رو داشتم. همون كاري كه سال‌ها خوابش رو مي‌ديدم. گفتم با اين كار من به تمام آرزوهام مي‌رسم. گفتم همين الان ده تا هنرپيشه ديگه كمين كردن كه اين كار رو از دست من قاپ بزنن! بابا در حالي كه دست هايش را با آهنگ «بله» ها مي‌كوبيد روي ميز، گفت: - بله! بله! همه اين‌ها رو گفتي. من هم گفتم نه! و بعد يكهو فرياد كشيد: - خواهش مي‌كنم اون لعنتي رو خاموش كن. بعد يواش تر گفت: - دستِ كم سر ميز شام نكش! مامان با حواس پرتي سيگارش را فرو كرد توي ظرف سوپ: - همين؟! به همين راحتي گفتي نه؟! فكر مي‌كني به همين راحتي مي‌توني با سرنوشت و آينده من بازي كني؟ فكر مي‌كني من مي‌ذارم؟! بابا با كلافگي دست هايش را بلند كرد. لحنش ملتمسانه بود: - اين قدر همه چيز رو بزرگ نكن مستانه! خواهش مي‌كنم يه خرده عاقل باش! بابا اين هم كاريه مثل بقيه كارهات! فقط فرقش اينه كه تو رو از خانواده ات جدا مي‌كنه، من هم به همين دليل مي‌گم اين كار رو قبول نكن. مامان كلافه و سرگردان نگاهي به من كرد. بعد به بابا و دوباره به من: - دوباره حرف خودش رو مي‌زنه. مي‌گه كاريه مثل بقيه كارهام! هر چي من مي‌گم چه قدر برايم اهميت داره، باز هم حرف تو گوش اين مرد نمي ره! بابا با مشت كوبيد روي ميز و فرياد كشيد: - خيلي خب! اصلاً شاهكار جهانيه! بزرگ ترين شاهكار تاريخ سينما! ولي به چه قيمتي؟ به قيمت از دست دادن خانواده ات! مادر سعي كرد خودش را كنترل كند. مي‌دانست اگر عصباني شود، دوباره به هيچ جايي نمي رسند: - ببين حالا كي داره مسئله رو بزرگش مي‌كنه؟ كي گفته من مي‌خوام خانواده‌ام رو از دست بدهم، يا از اونا جدا بشم؟! من فقط سه ماه از تهران دور مي‌شم. تازه هر پانزده روز يه بار هم مي‌تونم با هواپيما بيام و به شما سر بزنم! - خب همين ديگه! مگه مي‌خواستي چي كار كني؟ خونه رو با ديناميت منفجر كني؟! همين كه مي‌خواي سه ماه ما رو رها كني بري، براي داغون كردن خانواده ات كافي نيست؟! نمي گي توي اين سه ماه اين دختر بدون تو بايد چيكار كنه؟ مادر لبه‌هاي ميز را گرفت... ادامه دارد.... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚