eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_سی_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مادر خسته و کلافه از مجادله ای که با ابراهیم کرد
از و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوتهای مذهبی، اختلافِ زندگی تون بشه! » نگاهم را از زمین ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه اس! » از جواب غیر منتظره ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: «عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر(ص) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر (ص) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه! » سپس در برابر چشمان حیرت زده اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم: «عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم! » با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو میخوای چی کار کنی؟ » لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم : «من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر(ص) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه! » و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت. * * * برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب میشدم. شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهرهاش مهربانیِ کم سابقهای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمهی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشهی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی اش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_ششم #پارت_سی_و_هفتم پس تو قبول داري كه با هم ديگه بودن باعث ميشه نقاط
🌸 و پس اگر موقعيتي برامون پيش بياد كه از طريق بحث و تفكر بتونيم معارفي رو كسب كنيم، بايد به وظيفه مون عمل كنيم، حتي اگر كنار حرم امام رضا باشه! ديگه اگه بتونيم با اين مباحث به كسي هم كمك كنيم، به طريق اولي به وظيفمون عمل كرده ايم. سميه كمي من من كرد: - درسته خوب اين كار ممكنه براي تو وظيفه باشه، ولي براي من نباشه - چرا؟ - چون تو اين قدر به خودت اطمينان داري و چنان قوت و قدرتي داري كه مي‌توني روي اطرافيانت حتي اگر افراد منحرفي باشند، تاثير بذاري. ولي من چنين اطميناني به ايمانم ندارم، ممكنه بيشتر از اين‌ها متاثر بشم تا اين كه روي اون‌ها تاثير بذارم. - باشه! من هم نمي گم تو به هر آدمي معاشرت كن، حتي آدم‌هايي كه ممكنه بدي هاشون روي تو تاثير بذاره. ولي من مي‌گم اين برو بچه‌هاي ما اصلاً جزو اين دسته از آدم‌ها نيستن. سميه سرش را پايين انداخت. شايد حرف‌هاي فاطمه را قبول كرده بود. فاطمه با تك انگشتانش ضربه‌هاي آرامي به گونه‌هاي سميه زد: - كمي سعي كن عزيزم! سعي كن نگاهت محدود به چشم هايت نشه. ياد بگير كمي هم با دلت نگاه كني و با عقلت. كمي دل بده به اطرافيانت سميه. كمي دل بده بهشون و بذار برات درد دل كنن. اون وقته كه مي‌بيني چه دل‌هاي پاك و روح‌هاي سبزي اطرافت بودن و تو ازشون غافل بودي. دستش را كنار كشيد و بلند شد: - و اما در مورد كساني كه باهات بحث مي‌كنن، ازت سوال مي‌كنن. اگه حرفشون حقه، ازشون قبول كن. اگه حق نيست جوابشون رو بده. اگه جوابشون رو بلد نيستي، برو ياد بگير، ولي فرار نكن. فرار راه حل خوبي براي حل اين مشكلات نيست. مواظب دروازه غرور هم باش! ممكنه شيطان از همين دروازه بياد تو. سميه چشم هايش را پايين انداخت. فاطمه لبخند آسوده اي زد. خيال من هم راحت شد. چقدر ازش خوشم مي‌آمد. - حالا ساك و وسايلتون رو بردارين بريم سالن بالا. جمع دختران خوب خدا جَمعه! فاطمه همه ما رو به دور هم جمع كرد. چه قدر خوشحال شدم از اين كه هم فاطمه را داشتم و هم كنار ثريا بودم. مطمئنم ثريا هم سميه را نمي شناخت كه اين قدر جلوي سميه اخم مي‌كرد و پشت سر مسخره اش مي‌كرد. كاش او هم حرف‌هاي سميه را مي‌شنيد تا مي‌فهميد كه چرا سميه نگران است. با شنيدن صداي عاطفه، فهميدم بچه‌ها دارند از مخابرات مي‌آيند. از پنجره كه نگاه كردم، اول عاطفه و سميه را ديدم. عاطفه بلند حرف مي‌زد: - واي سميه جون! خدا نصيب نكنه كه بياد. كاش اين زبونم لال بود و آدرس اين جا رو نداده بودم. آخه اولش نمي دونستم مي‌خواد بياد. آخر سر بود كه مامانم گفت مسعود هوس كرده بياد مشهد! واي فكرش رو بكن، من اين جا هم نبايد از دست اين داداش راحت باشم! عاطفه و سميه رسيده بودند پاي پله كه راحله و فهيمه و فاطمه هم آمدند داخل. پاي عاطفه كه رسيد تو اتاق اول رفت سراغ ثريا: - به به! عافيت باشه خانم خوابالو! بالاخره خوابيدي يا حموم رفتي؟ ثريا حتي از جايش تكان نخورد: - راستي با داداشت حرف زدي يا نه عاطفه؟ مي‌خواستي دعوتش كني بياد. مطمئنم خوش مي‌گذره! - نترس به زودي خدمتتون شرفياب مي‌شن. راحله و فهيمه هم آمدند توي اتاق. سلام و عليكي كردند و رفتند گوشه اي نشستند. فاطمه رفته بود اتاق تداركات. نفر بعدي من بودم. عاطفه آمد كنارم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚