💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_بیست_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی * * * با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیین
#پارت_صد_و_بیست_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: «قربون دستت الهه جان! » و بعد با تعجب پرسید: «مجید خونه نیس؟ » مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: «نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه اس. » و بعد با خنده ادامه دادم: «چه عجب! یادی از ما کردی! » سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دیگه پام پیش
نمیره بیام اینجا. » و برای او که خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش
چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: «حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟ » لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: «خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه. »
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟ »نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: «مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟ » و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: «دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟ »
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «خودش بهت چیزی نگفت؟ » سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان
گرفته باشد، پاسخ دادم: «گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره. » و او بیدرنگ پرسید: «پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟ » و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: «نه! »
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: «هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه! » از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: «من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار! » و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: «عبدالله! مجید عاشقه! »
که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینهاش را برای امام حسین(ع) بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: «بگذریم، از خودت بگو! » در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزهاش نشست و پرسید: «تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست! » از هوشیاری اش خنده ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: «الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚