💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_صد_و_سی_ام از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگ
#پارت_صد_و_سی_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های شام شهادت امام حسین (ع) مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد.
نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: «مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟ » به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: «الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه. »
نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانیاش را با مهربانی دادم: «مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه! » و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بیدرنگ جواب داد: «الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد:
«الهه جان! تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن! »
ولی خوب میدانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته های عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است،
ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود.
با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، معتقد نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند.
روی تختم دراز کشیده و پیشانی ام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و
خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد.
نخستین باری بود که به در خانه ما می آمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: «شوهرت خونه اس؟ » و چون جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و مشکیاش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید،
سؤال بعدی اش را پرسید: «میشه بهش اعتماد کرد؟ » و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی شرارت بار ادامه داد: «منظورم اینه که با شیعه ها ارتباط نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟ » مات و متحیر مانده بودم که چه میپرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی ام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: «برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟ »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚