💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_هجدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان
#پارت_نوزدهم از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به
مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچه هام دستِ شماس. » سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره! » و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ » و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید:
«مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟ » و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم،
میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام. »
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: «قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم! » سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم! » از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریه های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم.
فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکی اش میگوید، علاقه ای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریه ام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بریده بالا می آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم! »
عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه جان! » کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته
شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم! » و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که
تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد! » با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم
پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:
«عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد! » نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری! »
سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن... » که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن... »
و این بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمیپسندی! » سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد:
«الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه! » و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_هجدهم راحله زیر لب زمزمه کرد: - چه عجب! ولی عاطفه نشنیده گر
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_نوزدهم
به نظرم آمد که سمیه عمداً زود صحبتش را شروع کرد. انگار می خواست بچه ها را وادار کند تا خنده شان را قطع کنند. می خواست من کمتر خجالت بکشم. شاید هم واقعاً اون به گونه اي هواي مرا داشت. گفت:
- خب، موقعی که گفتم زن ها، دقیقاً منظورم صرف ارتباط زن ها با همدیگه نبود. بلکه منظورم شخصیت و هویت زن ها بود.
عاطفه اخم هایش را در هم کشید: - آتو دیگه چرا ادا و اطواردر می آري، قلمبه، سلمبه حرف می زنی. هنوز هیچی نشده از راحله واگرفتی؟
- خب، یعنی این که ما زن ها و دخترها به طور
معمول خودمونو دست کم می گیریم. جایگاه انسانی و اجتماعی خودمونو گم می کنیم. براي همین هم معمولًا زندگی و وقتمون
رو صرف چیزهاي بیهمده می کنیم. چیزهایی که هیچ ارزشی ندارن. به قول معروف، نه به درد این دنیا می خورن نه اون دنیا.
عاطفه با دست کوبید روي صندلی: - د بازم که همون شد آبجی، دلري بوگو بذار مام بفهمیم.
- خب این که هر روز باید یه ساعت از وقتمون رو پاي آینه تلف کنیم و خودمون رو آرایش کنیم. که چی؟ هیچی! باید همیشه یه آینه دنبالمون باشه و دقیقه به دقیقه خودمون رو توش تماشا کنیم و به چشم و ابرومون ور بریم که چی؟ هیچی! همه فکر و ذکرمون النگو و گردنبند و طلا شده که چی؟ هیچی! با لباس ها و مانتوهاي رنگارنگ بریم این طرف و اون طرف که چی؟ همه نگاهمون کنند! خب اینه معناي زن بودن؟ وقتی که ما خودمون رو این طوري دست کم می گیریم، باید به بقیه هم حق بدیم که به ما مثل یه عروسک نگاه کنن، نه مثل یک انسان.
- طعنه که نمی زنی؟
بالاخره او هم به حرف آمد! ثریا بود! سردي و خشونت عجیبی در صدایش موج می زد که با
لحن گرمش در آشنایی روز اولمون فرق می کرد. سمیه سرش را به سمت ثریا برگرداند:
- منظورت چیه؟ براي چی باید طعنه
بزنم؟
ثریا مستقیم و صریح خیره شد توي چشم هاي سمیه. - حس می کنم تو از بودن من توي این سفر خوشحال نیستی.
عاطفه خندید. خونسرد و بی خیال: - دیوونه شدي؟ معلومه که این طور نیست! چطور ممکنه فکر کنی که اون از تو خوشش نمی آد؟
براي چی باید این طور باشه؟
ثریا سرش را پایین انداخت. - پس منظورش از این حرف ها چی بود؟ سمیه هم سرش را پایین انداخت و کمی مقنعه اش را جلوتر کشید. - خب من!... من هیچ منظور خاصی نداشتم. من فقط عقیده ام رو گفتم، حرفم هم کاملًا کلی بود درباره حس خود کم بینی در زن ها.
ثریا دوباره سرش را بالا آورد. این بار جهت نگاهش به همه بود، با حالتی تدافعی. -
کی می گه؟ این دو تا هیچ ربطی با هم ندارن. آرایش کردن هیچ ربطی با خود کم بینی و این مزخرفاتی که تو می گی نداره. خود کم بینی یعنی این که زن هاي ما امروز خودشون رو توي خونه هاشون قایم کردن!
- خب پس تو که می دونی، بگو براي چی
آرایش می کنن؟
- معلومه! براي این که همه باید با سرو وضع مرتب رفت و آمد کنیم. همه می خوایم قشنگ تر باشیم. جایی که می ریم مسخره مون نکنن، تحویلمون بگیرن.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚