eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
از و ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم. چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر نبودم. خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بی اجازه ناپدید میشد، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناهِ خیال نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم خدا را میخواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بی پناهم در برابر وسوسه های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم. * * * سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان! زحمت نکش! » و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟ » که مادر پرسید: «لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟ » دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد. » سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم. » مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: «خیر باشه مادر! » که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری. » پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند: «کدوم همسایهتون؟ » و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون. » به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریه ای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود. » ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 راحله چیزي نگفت. فقط مجله اي را لوله کرده بود، می کوبید کف دست چپش. فهیمه من و منی کرد و گفت: - منم حرف هاي فاطمه خانم رو قبول دارم. اصلًا ببینین این مشکلاتی که راحله درباره اش حرف زد، مشکلات فردي بود؛ یعنی مشکلی بود که فقط براي بعضی از افراد پیش می آد و توي همه خانواده ها نیست. همین طور که در خانواده ما چنین مسائلی نبود. این مشکل در ارتباطات بین دو فرد خاص وجود داشته. ولی مسئله این جاست که تازه این مشکل ما نیست. از مشکلات فردي که بگذریم که در انواع مختلفش وجود داره و قصه راحله یکی از انواع اون بود، بخشی « همه » از مشکلات ما برمی گرده به مشکلاتی که در ارتباط با جامعه داریم و براي همه هم مشترکه. راحله که کمی آرام تر شده بود و دیگه بغضش فرو نشسته بود، آخرین ذرات اشکش را پاك کرد و سرش را تکان داد. - درسته! آفرین فهیمه جون! فکر می کنم شدت و وخامت اون مشکلات هم در مجموع تاثیرش کمتر از مشکلات فردي نباشه. - ببینید! اولین مشکل و بزرگ ترین مشکل مادر راحله چی بود؟ محدودیت در انتخاب. یعنی انتخاب آینده اش، انتخاب سرنوشتش، انتخاب راه زندگیش دست خودش نبود.تا قبل از ازدواجش دست پدرش و بعد از اونم دست شوهرش بود. - می دونین که این مشکل فقط منحصر به من و مادر من نبوده. به نظر من این مشکل همه ماست. فقط شاید شدت و حدتش در مورد افراد مختلف و بنا به فرهنگ خانواده ها فرق داشته باشه. فهیمه دیگر حالا با هیجان بیشتري حرف می زد. دماغش را خاراند و گفت: - مثلًا کدوم یک از ما در ازدواجمون کاملًا آزادیم؟!بله. ممکنه بعضی از ما باشیم که خانواده مون حق انتخاب رو هم کاملًا به دختر واگذار کنن تا از میون خواستگارهاش، هر کسی رو خواست انتخاب کنه. ولی خود این هم یعنی محدودیت! یعنی این که دختر باید منتظر باشه تا شاید پسر ایده الش به خواستگاریش بیاد و شاید هم نیاد. عاطفه گفت: - به قول قدیمی ها گشنگی نکشیدي که عاشقی یادت بره! تو هنوز فکر این دماغ سوختگی رو نکردي که ممکنه جایی بري خواستگاري و راهت ندهند! وگرنه هیچ وقت چنین آروزیی نمی کردي. - بله! ولی بقیه انتخاب ها چی؟ انتخاب شغل و تحصیلات؟ مثلًا بعضی از رشته ها ورودش براي دخترها ممنوعه، در بعضی دیگر هم فقط درصد خاصی از دخترها رو قبول می کنن. دیگه انتخاب شغل که صد پله بدتره. اولًا که دخترها و زن ها رو به خیلی از مشاغل راه نمی دن. ثانیاً حالا با هزار مکافات شغلی گیرآوردي، به خاطر مسائل بچه داري و این حرف ها نمی تونی خوب به کارت برسی و به همین دلیل پیشرفت هم نمی تونی بکنی. یک لحظه جاي مامانم را پیش خودم خالی کردم. البته پیش من که نه،ما خودمون سه نفر بودیم. شایدبهتربود که کنار راحله و فهیمه بنشیند. راحله که انگار از صحبت هاي فهیمه نیرو گرفته بود،گفت: - البته اینها چیزهاییه که گاهی به چشممون می خوره.ممکنه بعضی وقتها اعتراض کوچکی هم بهشون بکنیم.بگذاریم که ازروي اجبار قبولشون کردیم وگذشتیم ،چون راه چاره اي هم نداریم. ولی مسائلی هست،محدودیت هایی هست که به چشم نمی آد. ما هم اصلًا بهش توجه نمی کنیم، چه برسد به اعتراض!مثلًا اینکه دخترها حق ندارند توي کوچه وخیابان بدوند،حتی اگه مهمترین کار دنیارو داشته باشن یا دیرشون شده باشه.چرا؟ چون مردم فکر می کنن عجب دختربی حیاییه!حتی حق نداریم تو خیابون همدیگه رو بااسم کوچک صدا بزنیم یا بخندیم. وضع بعض هامون در مورد رفت وآمد کردن به خانه اقوام ودوست هامون که دیگه نگفتنیه! هزار دنگ وفنگ داره. حالا پسرها هم چنین محدودیت هایی دارند؟ سمیه با لحن طعنه آمیز گفت: - فکر می کنم چیزي داریم به نام حیاي زنانه یا دخترانه! فهیمه عینکش را که پایین آمده بود،بالاتر گذاشت وگفت: - پس فشارها ومحدودیت هایی که بقیه برامون ایجاد می کنن چی؟ عاطفه دیگر مهلت نداد که فهیمه چیزي بگوید،ناله اي کردوگفت: - آي قربون اون دهنت برم فهیمه جون که گل گفتی،فدات بشم.زدي توي خال!مدینه گفتی وکردي کبابم.آقا!من یکی طرف فهیمه ام!چون فهمم داره چی می گه. ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚