#پارت_پنجاه_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا الهه جان؟ » کیف پول دستیام را نشانش دادم و گفتم: «دارم میرم سوپر خرید کنم. » خندید و گفت: «آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین! »
و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: «خُب منم باهات میام! » از لحن مردانه اش خنده ام گرفت و گفتم: «تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه. » به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: «خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم! » پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم! »
خندیدم و با شیطنت گفتم: «خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی! » از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: «تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام! » که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: «اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم! »
نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه ها عبور میکردیم که پرسید: «الهه! زندگی با مجید
چطوره؟ » از سؤال بی مقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید: «میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟ » و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: «از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی! »
و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: «الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟ » و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد.
این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر
نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت:
«پس یه وقتایی بحث میکنید! » از هوشمندیاش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید:
«تو شروع میکنی یا مجید؟ »
نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: «داری بازجویی میکنی؟ » لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت:
«نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی! »
و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره خودتم یه کاری میکنی! »
نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: «من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین! » و عبدالله پرسید: «خُب اون چی میگه؟ » نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم:
«اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم... »
ادامه دارد ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#رمان_دختران_آفتاب
#فصل_يازدهم
#پارت_پنجاه_و_پنجم
و بعد لبخند تاسف آميزي زد:
-اين طوري آدم به مادرش هم به چشم مجرمي نگاه ميكنه كه اجازه داده يه مرد بهش مسلط بشه! به همين علت; فمينيسم هم اگرچه شعار مبارزه با تحقير زن و زن ستيزي رو ميده, ولي خودش
هم زن رو تحقير ميكنه. چون كه به احساس مادري و همسري كه از راههاي كمال زنانه ست حمله ميكنه. يعني اگر دشمن قديمي هويت زنها مسائل جنسي بود, امروز به خاطر در نظر نگرفتن شرايط جنسيت زنانه توسط فمنيسم, اين انديشه شده دشمن هويت زن! اگر قبلا مردها زنها رو بي ارزش ميكردن حالا خود زنها اين كار رو ميكنن. ميخوام بگم از اون جا كه انسانيت رو نمي شه صرفا بر اساس جنسيت درك كرد, حتي روشنفكرانه ترين نظريههاي فمنيستي هم نمي تونه درك متعادلي از انسان داشته باشه. اگر به فمينيستها اجازه داده بشه كه خيالات خام خودشون رو تبليغ و ترويج كنن, نتايج اوليه فمنيسم بسيار خطرناك و نتيج نهايي اش فاجعه آميز خواهد بود
پيش بيني فاطمه درمورد اين آينده خطرناك، باعث شد كه جلسه ساكت شود. كسي حرفي نمي زد. شايد همه فكرمي كردند كه چه خواهد شد؟ راحله ظاهرش آرام بود، ولي نگاهش ناراضي به نظر ميرسيد. معلوم نبود او به چه چيزي فكر ميكند! فهيمه همان طور كه با بند عينكش بازي ميكرد، بعضي وقتها از زيرچشم به راحله نيز نگاه ميكرد. به نظر نگران ميرسيد. شايد نگران راحله بود! عاطفه و سميه هيجا ن زده به
نظرمي رسيدند. فاطمه اما آرام و خونسرد بود. به ثريا نگاه ميكرد كه صفحات آخركتا ب را ورق ميزد. نمي دانم چه طوري به اين زودي رسيده بود به آخر كتاب! شايد هم مثل من كتاب ميخواند. جاي پدر خالي كه حرص بخورد:
( (آخه اين چه وضع كتاب خوندنه دختر؟! كتاب رو كامل ميخونن! حتي سفيديهاي حاشيه اش رو هم بايد بخوني! نه اين كه ده صفحه از اولش، ده صفحه از وسطش، و ده صفحه هم از آخرش بخوني! ) )
صداي فرياد هيجان زده ثريا همه چيز را به هم ريخت! سكوت جلسه، رشته فكر و نگرانيهاي بچهها را! خاطرات پدر را، نگاه آرام وخونسرد فاطمه را!
- لعنت به همه تون!
همه صورتها و نگاهها برگشت به سمت ثريا. كمي لحنش آرامتر شد. فقط كمي!
- پس كه اين طور! شما هم ( (بله) )!
به سرعت سرش را بلند كرد. هيجان زده بود! خواست چيزي بگويد كه نگاه بچهها را ديد و چهرههاي متعجب وحيرت زده را! دهانش باز ماند. يادش رفت چه ميخواست بگويد. به آرامي دهانش را بست. زير نگاههاي خيره بچهها سر در گم بود. آرام نگاهش را پايين كشيد. نگاه ديگري به كتاب كرد و دوباره هيجان زده سرش را بلند كرد. اين بار نگاهش به راحله بود. فقط به راحله! هيجان زده و مشوش!
- تو تموم اين كتاب رو خوندي؟
راحله جواب نداد. ترديد داشت. شايد هم متوجه نشده بود كه ثريا با كيست؟ جهت بعضي از نگاهها عوض شد. فهيمه و عاطفه از ثريا به سوي راحله چرخيدند. بالاخره مطمئن شد كه او بايد جواب دهد.
- نه! تا همان جايي كه تو جلسه را به هم زدي و رفتي.
ثريا اين طعنه را اصلا به روي خودش نياورد. شايد هم سوالش مهم تر بود!
- پس، آخر كتاب رو نخوندي؟
- فرض كن نخونده باشم! اشكالي داره؟
- اگه نخونده باشي ( (نه) )! اشكالي نداره، ولي...
و بعد يكهو جهت نگاهش عو ض شد. اين بار همه را نگاه ميكرد و بيشتر فاطمه را.
- داشتم اين كتاب را ورق ميزدم. دنبال همان تكه اي ميگشتم كه راحله خوانده بود! ولي در عوض چيز ديگه اي پيدا كردم. مطلبي در آخر همين كتاب. فكركنم به گونه اي نتيجه گيري نويسنده همين كتاب باشه.
چرخيد به سوي راحله! بي قراربود.
- راستي! گفتي اين خانم ( (فالاچي) ) فمينيست هم هست، آره!
راحله سرش را تكان داد.
- تقريبا!
- پس جالبه كه نظريات همين خانم نويسنده رو راجه به وضعيت زنها در غرب بشنوين. فكر كنم شنيدني باشه. بخصوص براي راحله كه از ديدن اون مادر سالارها اين طوري ذوق زده شده بود!
و بعد چند صفحه آخر كتاب را ورق زد:
- اين توصيفي از شهر نيويوركه كه براتون ميخونم: ( (در درون ساختمانهاي غرق در نور نئون، هرگز نور خورشيد به داخل آنها راه نمي يافت، هزاران تن از زنان، متحد و عليه مردان شرم زده، در تكاپو و مبارزه بودند و خود را نيرومند و فرمانروا ولي سخت تنها احساس ميكردند. هنگام ظهر كه ادارات براي صرف نهار خالي ميشود، اين زنان همچون آبشار پرخاشگر غم زدهاي از اتاقهاي خود فرو ميريختند و در ( (بارها) ) در مقابل يك همبرگر ومقداري سالاد قرار مي گرفتند.
ادامه دارد....
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚