#پارت_پنجاه_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
سؤالم آنقدر بی مقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم:
«منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟ »
به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: «من؟!!! » و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بی خبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: «تو و همه شیعه ها! » لبخندی زد و گفت: «الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب... » که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم:
«مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه! »
فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: «مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه ها فقط امام علی (ع) رو خلیفه پیامبر (ص) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟ »
احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (ع) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم. »
از پاسخ بی روحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم. »
در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان میداد: «الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس... »
و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار
از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادی ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم.
به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم. من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند!
من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات قلبی اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست!
* * *
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سخت تر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید
چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد.
به خانه هایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش میکردم.
چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم.
ادامه دارد ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#رمان_دختران_آفتاب
#فصل_دهم
#پارت_پنجاه_و_چهارم
-به نظر من يكي از كوچك ترين نتيجه هايش اين بود كه حس خودباوري و اعتماد به نفس در زنها به وجود اومد. دليلش هم حضورشون درميدونهاي سياسي و اقتصادي و اجتماعيه!
-ولي فكر نمي كني به خاطر همين حضور ناقص وبدون تحليله كه زنها آلت دست بازيهاي سياسي شدن. چه در انتخابهاي مختلف چه در سياستهاي بين الملل كه از اين شعارهاي زنها سوءاستفاده ميشد تا رقيبشون رو تحت فشار قرار بدن
-به نظر من مهم اينه كه زنها شروع به كار كنن. ممكنه اولش هم اشتباه كنن ولي بالاخره قواعد اين نوع بازيها دستشون ميآد.
فاطمه دستش را به نشانه قبول تكان داد:
-اگه اين حس خودباوري در زنها به وجود اومده بود خودشون رو از اين كه فقط جنبه سكسي شون در نظر گرفته بشه و شان انسانيشون فراموش بشه نجات ميدادن و نميذاشتن كه ابزار توسعه اقتصادي نظام سرمايه داري باقي بمونن
-به هر جهت همين زياد شدن حضور زنها در عرصههاي علمي,ادبي,هنري و بالا رفتن سطح فرهنگيشون باعث ميشه كه اون شان انسانيشون رو به دست بيارن و نشون بدن كه جنبههاي ديگه اي هم غير از جنبههاي سكسي دارن.
-البته يادمون نره كه در بعضي از همين عرصههاي ادبي و هنري,اين قدر كه به جنبههاي سكسي توجه ميشه, به اون هويت از دست رفته زن توجه نمي شه و ضمنا قبلا كه بحثش شد نوع حضور زنها در اين ميدونها به قيمت گروني براي خودشون و جامعه غرب تمام شد. كم شدن در صد ازدواج ها,زياد شدن طلاق ها,و زياد شدن فحشا بهاي كمي نبود.
راحله با لحني معترضانه گفت:
-اينها مشكلات اجتماعي جهان غربن,ربطي به انديشههاي اصلاح طلبانه فمينيسم ندارن!
-ولي ريشه اش به همون فمينيسم بر ميگرده.
فهميمه هم تاييد كرد:
-واقعا هم همين طوره! چون كه انديشه فمينيسم اهميت زيادي براي استقلال اقتصادي و اجتماعي و حضورشون در صحنههاي اجتماعي قائله,و هر چيزي رو كه مانع اون باشه,محكوم ميكنه! از جمله ويژگي ( (مادر بودن) ) و خيلي از وظايف سنتي زنها رو كه قبلا موجب تحسين زنها ميشد,تحقير ميكنند و در عوض از مشاغل تخصصي زنها تعريف و تمجديد ميكنند.
فاطمه رو به راحله كرد:
-اون وقت ميدوني چي شد؟ سرپرستي بچهها كه مسئله اي عادي براي زنها بود,در غرب تبديل به شغل تخصصي شد: پرستار بچه! كه باز هم زنها اين شغل رو انجام ميدهند و از طرف ديگه هم زنهاي ثروتمند كه از زير وظايف زنانه شان فرار ميكردن زنهاي فقيرتر رو استخدام ميكردن.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚