#پارت_چهل_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
«الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر^+ روی خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده میکردن. اصلاً به فرض که پیامبر(ص) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی فکر نمیکنم که کسی رو هم از سجده روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتماً پیامبر(ص) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتماً پیامبر(ص) روی زمینِ خاکی سجده میکرده! پس سجده روی زمین هم نباید اشکالی داشته باشه. »
مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مُهر میان انگشتانم، پرسیدم: «زمین چه ربطی به این مُهر داره؟ » به آرامی خندید و گفت: «خُب ما که نمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه! » قانع نشدم و با کلافگی سؤال کردم: «خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری؟ » دستش را دراز کرد،
مُهر را از دستم گرفت و پاسخ داد: «برای اینکه وقتی پیشونی رو روی خاک میذاری، احساس میکنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده! »
سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و عاشقانه تر تمنا کرد: «الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً میخواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم! » و شاید اندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت: «الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه میشه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم! »
سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: «ببین الهه! این مهمه که من و تو نماز میخونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده میکنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگیمون رو به هم بزنه! »
فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگیها از بین نمیرفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذرهای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم: «ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم! »
و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه اش بالا بیاید.
صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لبهایی که میخندید، پاسخ عذرخواهی ام را داد: «الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره! » سپس بار دیگر مُهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانی اش بر سطح مُهر حسرت میخوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد.
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به
چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید: «چیزی شده الهه؟ »
خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: «نه مامان! چیزی نشده! بیا تو! » پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: «نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم.
دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم: «چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.» و مادر با گفتن «پس منتظرم! » از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: «کی بود؟ » و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: «مامان بود. گفت برا شام بریم پایین. » از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید:
«الهه جان! از دست من ناراحتی؟
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#رمان_دختران_آفتاب
#فصل_هشتم و ابتدای #فصل_نهم
#پارت_چهل_و_نهم
- يعني اين كه امروزه هم اون طور كه بايد و شايد به جنبههاي انساني زن توجه نمي كنن. مثلاً رسانههاي غرب، مگر نه اين كه از جنبههاي جسماني زن براي گرم كردن بازار مصرفشون استفاده ميكنن و ارزش رو فقط در زيبايي جسماني زن ميدونن. اين يعني حذف كردن جنبههاي روحي و معنوي زن.
انگار راحله مستاصل شده بود:
- من نمي دونم چرا ماها فقط به جنبههاي منفي غرب نگاه ميكنيم. مگه در غرب اين همه زنِ متخصص، دانشمند و سياستمدار نيست؟ اونها هم ابزار سوء استفاده مردهان؟!
فاطمه گفت:
- به قول استادمون، ممكنه اون جا زنها تو ميدون علم و سياست جلو هم برن، ولي به چه قيمتي؟ به قيمت بدبخت شدن خيلي از زنهاي ديگه! به قيمت از هم پاشيده شدن نظام اجتماعي و خانواده ها، به قيمت رشد فساد، به قيمت تباه شده خانواده ها!
- « به چه قيمتي؟، به چه قيمتي؟ »
اين جمله مرتب در ذهنم زنگ ميزد:
مثل يك آونگ جلوي چشم هايم تكان ميخورد.
- « به چه قيمتي؟ » ...
#فصل_نهم
- به چه قيمتي؟ آخه به چه قيمتي ميخواي پيشرفت كني زن؟
پدر هنوزعصباني بود و سرش را توي دستهايش گرفت وساكت شد. چشمهايش را بسته بود. مادر هم در اتاق بود شام به دهن همه مان زهر شد. گذاشتم پدر كمي آرام شود، پرسيدم:
- چرا نميذارين بره؟
چيزي نگفت. دوباره پرسيدم. باز هم جواب نداد. انگار اصلا نشنيده بود. آرام بازوهايش را گرفتم. يكهو انگار از خواب بلند شده باشد، از جايش پريد اولش انگار گيچ و سرگردان بود. ولي من را كه ديد كمي آرامتر شد:
- چيزي ميخواستي؟
- گفتم چرا نميذارين بره؟
گيچ خيره شد به من! اشك توي چشمهايش جمع شده بود.
- كي؟
- مامان رو ميگم.
انگار كه تازه فهميده بود منظور من چيه؟ با تاسف سرش را تكان داد:
- تو ديگه چرا؟ توديگه چرا مريم؟
باحيرت وكمي احساس خجالت پرسيدم:
- منظورتون چيه؟
- چرا نبايد بزنم؟
- چون من براي تو دارم با اون درمي افتم.
- به خاطر من؟! باورم نمي شود آنها به من هم فكر كنند. تا آنجا كه يادم بود آنها به همه چيز فكرمي كردند الا به من!
بابا شروع كرد به جمع كردن ظرفهاي روي ميز. انگار نمي خواهد به من نگاه كند.
- آره! به خاطر تو!
- ولي من به اون احتياجي ندارم. من كه كارهايم را خودم انجام ميدم. پس بود و نبودش براي من فرقي نداره!
- اشتباه ميكني! هيچ بچه اي نيست كه به مادر احتياج نداشته باشد، حتي وقتي كه خودش پدر و مادر ميشه. اين رو بعد از مُردن خانم جانت فهميدم.
راست ميگفت. خيلي وقتها بودنش به من دلگرمي ميداد.
- با اين حال اگر به خاطر منه، من راضيم! بذارين بره.
ادامه دارد....
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#رمان_دختران_آفتاب
#فصل_نهم
#پارت_چهل_و_نهم
دست از شستن ظرفها كشيد و خيره شد به قاب! شيشه اش شكسته بود و مادر آورده بود تا بابا فردا ببرد درستش كند. روي ميز بود. يك عكس دسته جمعي رفته بوديم شمال، من هفت سالم بود. مامان من را به شدت بغل كرده بود و ميبوسيد. همه شاد و خوشحال بوديم.
- نه اينكه همه اش به خاطر تو باشه! چيزهاي ديگه اي هم هست.
صداي بابا من را از عكس جدا كرد. با شك پرسيدم:
- راستش رو بگو! براي چي نمي زارين بره؟!
- به خاطر تو! خودم و خودش.
- من كه راضيم، خودش هم كه راضيه. فقط موندين شما، شما هم كه من غذاتون رو ميپزم و لباسهايتون رو تميز ميكنم. خلا صه به خونه ميرسم!
- همين؟!
- منظورتون چيه؟ مگه چيز ديگه اي هم هست؟
- فكر ميكني من اين همه سال بدون اوميتونستم دوام بيارم؟ بدون اون ميتونستم درزندگيام اينقدر موفق
باشم و پيشرفت كنم؟! تو فكر ميكني راحت بود شش ماه برم خارج و نبينمش؟ فكر ميكني بدون قرص آرام بخش ميتونستم دوري اون رو تحمل كنم. توي هر ماموريت، همه اميدم اين بود كه بعد از تمام شدن ماموريتم، بر ميگردم كنارش.
هيچ وقت فكر نكرده بودم كه بابا و مامان همچنين روزهاي عاشقانه اي داشته باشند، بعد كه بيشتر فكر كردم و ياد گذشتههاي شاد و پرنشاطمان افتادم، بيشتر باورم شد.
- ولي حالا كه بيشتر وقتها با هم دعوا ميكنين؟!
بالاخره نگاه خيره اش را از قاب گرفت و دوباره شروع به جمع كردن ظرفها. انگار ميخواست اين طوري جلوي بروز احساساتش را بگيرد.
- براي همينه كه دل و دماغ كار كردن را ندارم و درجا ميزنم، ولي به جان خودش دوستش دارم.
بشقاب را كمي تو هوا نگه داشت. مثل اينكه يادش رفته بود كه چكار ميكند!
- مثل همون روزهاي اول، روزهاي دانشكده! خواستم سر حرف را بر گردانم.
- راستي قرار بود يه دفعه ماجراي ازدواج تون رو برام تعريف كنين.
بشقابها را گذاشت روي هم و همه را با هم جمع كرد. در حالي كه ميرفت توي آشپز خانه جواب داد:
- حالا كه حال و حوصله اش را ندارم. يه وقت كه سر حال بودم بيا تا برات تعريف كنم. داستان جالبي داره!
ظرفها را گذاشت توي آشپز خانه و بر گشت. ظرف سوپ را برداشت. گفتم:
- راستي! گفتين به خاطر خودش هم
هست كه نمي ذارين بره. نگفتين چرا؟
ظرف سوپ را كه برداشته بود، دوباره گذاشت روي ميز.
- چرا؟! معلومه! به خاطر اينكه اين كار داره اون رو از بين ميبره! داره ميكشدش! داره اون از ما ميگيره.
- چرا؟
با حيرت خيره شد توي چشمام:
ادامه دارد....
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚