جنایات بی حد و مرز رژیم کودک کش اسرائیل صهیونیسم
#رمضان
#روز_قدس
#فلسطین
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_بیست_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانه اش به خنده افتاد و با گفتن «از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش! » کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف های نهار را میشستم، فکرم به هر سمتی میرفت. به انواع میوه هایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که میتوانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه مان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود.
بی آنکه بخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! با تصمیم مادر، قرار
بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:
«نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان. » که مادر پاسخ داد: «تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم. » سپس لبخندی زد و گفت: «بهشون میگم
من کلی خرید کردم، باید بیاید. » از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن «پس ما رفتیم! » از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند.
چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: «پس چرا نمیری مادر جون؟ » به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: «آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه! » با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: «چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم! »
از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: «برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر! » جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: «عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم. »
اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: «وای عبدالله! موز یادمون رفت! »
و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده
کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه
کرد: «الهه جان! دیگه صندوق جا نداره! » با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: «آخه همه میوهها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه! » چشمانش از
تعجب گرد شد و گفت:
«الهه! خیار سبزه، موز هم زرده! » و در برابر نگاه ناراضی ام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت:
«آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده. »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_بیست_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکه اش به یک رنگ میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید:
«دیگه دنبال چی میگردی؟ » ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: «گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟ » و عبدالله برای اینکه از دستم خلاص شود، گفت: «الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه! »
ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: «ولی با گل تازه خیلی قشنگتر میشه! » به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه های شیطنت آمیز عبدالله با گفتن «کار خوبی کردی مادرجون! » از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: «حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت میشکنه! » که به جای من، مادر پاسخش را داد: «مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره! » عبدالله تن خسته اش را روی مبل رها کرد و پرسید: «حالا دعوتشون کردی مامان؟ »
مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده میشد، جواب داد: «آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد. »
گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنهی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده های زیبا و چشمنوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید.
عقربه های طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به درِ اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم.
مرد قد بلند و چهار شانه ای که «عمو جواد » صدایش میکرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفی اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: «خوش به حال مجید که صاحب خونه ی خوبی مثل شما داره! » پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: «خوبی از خودشه! » سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: «ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهموننوازی شما میگه! »
که مادر هم خندید و گفت: «آقا مجید مثل پسرم میمونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف میکنه! »
چند دقیقه ای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آ کنده از عطر گلهای نرگس شده بود، همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.
ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و
سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمیآمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای
دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد.
برایم جالب بود دو خانواد ه ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آنکه
ذرهای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند!
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#ورد_سحری
💎امام سجاد(ع)
🔸دعای مومن یکی از سه فایده را دارد:
✅یا در دنیا برآورده میشود،
🔴 یا برای آخرت او ذخیره میشود،
🔴 یا بلایی که میخواست به او برسد از او رفع میگردد.
📕تحف العقول
🍃❤️🍃______
💎 امام سجاد (ع) میفرماید :
🔹 اگر با کسی برخورد کردی که سنش از تو بیشتر بود بگو چون سنش از من بیشتر است پس ایمانش هم از من بیشتر است،
🔹 و اگر با کسی برخورد کردی که سنش از تو کمتر بود بگو چون سنش از من کمتر است پس گناهش هم از من کمتر است ،
🔹 و اگر با کسی برخورد کردی که هم سن و سال تو بود بگو من به گناه خود یقین دارم و ، به گناه او شک ، پس در هر حالت ممکن است که او در نزد خداوند ازمن عزیزتر باشد.
🔹 بیائيد همه با هم این کلام و فرمایش زیبای امام سجاد (ع) را سر مشق کلام و امور خود قرار بدهيم
🌺چه دعای زیبایی:
🌸 ﺧـــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ , ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩﻣﯿﺒﺮﻡ ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
Tahdir-joze27.mp3
4.02M
تند خوانی (تحدیر) قرآن کریم
@جزء_بیست_و_هفتم
استاد معتز آقایی
#رمضان
#قرآن
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
♨️ #احکام #زناشویی
⁉️در احادیثی از پیامبر(ص) و امام علی(ع) داریم که نگاه کردن به عورت زنان را مکروه دانسته اند آیا منظور از این نگاه، نگاه به داخل عورت زن است یا هر نگاهی؟
و نیز در مورد کراهت حرف زدن در هنگام آمیزش چنین احادیثی را داریم آیا هر مقدار از حرف زدن شامل این حکم می شود؟
✏️در روایات وارد شده که هنگام عمل زناشویی نگاه به باطن (فرج) موجب کوری فرزند می شود.
در روایت امام صادق علیه السلام آمده که آیا مرد به همسرش نگاه کند در حالی که همسرش عریان است حضرت فرمود اشکالی ندارد و آیا لذت غیر از این است.
در روایت دیگر از امام صادق علیه السلام سؤال شده که آیا مرد به فرج همسرش نگاه کند در حال جماع حضرت فرمود اشکالی ندارد.
ولی در روایت دیگر سؤال شده که آیا مرد در فرج همسرش نگاه کند در حال جماع؟
حضرت فرمود: «اشکالی ندارد لکن سبب کوری می شود».
در این روایت «فی فرج المرأه» دارد در روایات دیگر «الی فرج المرأه» بوده شاید معنایش این باشد که نگاه به ظاهر فرج اشکال ندارد ولی نگاه به باطن فرج مکروه است کما اینکه در روایت خصال «الی باطن فرج امرأته» دارد و تعلیل شده «فلعله یری مایکره»؛ نگاه نکند به باطن فرج زیرا ممکن است چیزی ببیند که بدش بیاید و نیز به خاطر این که سبب کوری می شود.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💢رابطه زن و شوهر مثل آلاڪلنگ میمونه
باید نوبتی توی بحثا یڪی ڪوتاه بیاد
اگه همیشه فقط یڪ نفر ڪوتاه بیاد
هر دو نفر زده میشن
یڪی از بالا موندن
و دیگری از پایین موندن
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻🔻
🔸🔹 داستان عجیبی از یک خانم آمریکایی
وعنایت امام رضا علیه السلام
🔹🔸 غربت و مظلومیت امام علی علیه السلام
#رمضان
#امام_علی علیهالسلام
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﻫﻢ بﻬﺘﺮﯾﻦ دوستش،
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ سﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﭘﯿﺪﺍ کرده و وﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ او بگذرانید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
💞در زندگی
غصه از دست دادن
هیچ چیز را نخورید
این قانون طبیعت است که
وقتی چیزی را از شما می گیرد
حتما از قبل جایگزینی برای آن دارد...
#همسرداری
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
اگر خواسته شما و همسرتان با هم فرق دارد، باید آن را حل کنید. زوج موفق با هم صحبت می کنند، حتی اگر احساس بدی نسبت به هم دارند. آنان در مورد اختلافات با هم مذاکره می کنند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
Tahdir-joze28.mp3
3.99M
تند خوانی (تحدیر) قرآن کریم
@جزء_بیست_و_هشتم
استاد معتز آقایی
#رمضان
#قرآن
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_بیست_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح، به
صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ
حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی
نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه
صبح، حسابی جا خوردم: «سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟ » از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: «سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم لااقل صبح بخوابی. »
از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: «تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد. » مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت: «آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت. » کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: «مامان! اینا چیه داری میدوزی؟ » به پرده های جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: «برای زیر پرده ها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو عوض کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم. » سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: «مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفرهاس. » از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقهام بود که بیشتر صبحها میخوردم.
صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند
و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: «آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟ » و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم
خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراسته تری ببیند،
ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط
خیاطی، لبخندی زد و گفت: «شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم. »
و مادر با گفتن «اختیار دارید! خیلی خوش اومدید! » به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق
بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و
با گفتن «بفرمایید! » سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: «قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم! » با شنیدن این جمله، کاسه
قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_بیست_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: «راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم. » سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: «حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟ »
و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه! » او را وادار کرد تا ادامه دهد: «خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم. » از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: «إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم. »
مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پَر پَر میزد،
سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: «راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم. »
لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد. بیآنکه بخواهم تمام صحنه های دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: «ما میدونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه اس. »
و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: «مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه مون بهش معتقدیم! »
سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد: «حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره! »
مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: «البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو برده! »
و با شیطنتی محبت آمیز ادامه داد: «حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری میکردم! » از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه! »
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم. » و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ورد_سحری
دعایی که جبرئیل امین به پیامبر اکرم (ص) یاد داد
بعنوان هدیه که
ثواب آن قابل شمارش نیست
خیرهای دنیا و آخرت را عطا میکند
و ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
متن دعا در پست بعدی👇
🌸دعای عظیم الشأن :
یَا مَن اَظهَرَ الجَمِیلَ وَ سَتَرَ القَبیحَ
یَا مَن لَم یُواخِذ بِالجَرِیرَةِ وَ لَم یَهتِكِ السِترَ
یَا عَظِیم العَفوِ
یا حَسَن التَجاوُز
یا واسِعَ المَغفرة
یا باسِط الیَدین بالرَّحمَة
یا صاحِبَ كّل نَجوى و مُنتَهى كُلّ شَكوى
یا كَریمَ الصَفح
یا عَظیمَ المنّ
یا مبتدئاً بالنِّعَم قبَل استِحقاقها
یا رَبَنا یا سَیدنا و یا مَولینا و یا غایَة رَغبتِنا
اسألكَ یا الله الا تُشوّهََ خلقى بالنّار
ترجمه:
اى كسى كه زیبایى را آشكار مى نمایى و زشتى را مى پوشانى اى كسى كه از گناه مؤ اخذه نمى كنى و پرده را نمى درى اى كسى كه عفوى بزرگ دارى و خوب گذشت مى كنى اى كسى كه مغفرت تو وسعت دارد اى كسى كه دو دست را به رحمت گشودى اى صاحب همه نجواها اى نهایت همه شكایت ها اى كسى كه با كرامت گذشت مى كنى اى كسى كه بخششى بزرگ دارى ! اى كسى كه قبل از استحقاق شروع به نعمت ها مى نمایى اى رب ما و اى آقاى ما و مولاى ما و نهایت رغبت ما از تو اى خدا مى خواهیم كه خلقت مرا با آتش مشوه و زشت نسازى.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚