eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی گالری حوا: (لباس زنانه) https://eitaa.com/joinchat/3479896174Cf95aff1aa3 ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و چهار همونی شد که ریحانه گفت، اصلا نتونستم باهاش صحبت کنم. اما بالاخره ساعت ۷ شد، دیگه کم کم باید پیداش بشه و بریم خونشون... با گوشیم بازی می‌کردم تا زمان بگذره. ساعت حدودا ۷ونیم بود که اومد تو اتاق... در حالیکه دکمه های مانتوشو باز میکرد گفت : _ حسابی حوصله ات سر رفت ، ببخشید _ نه بابا، خودم خواستم.. _ پس قبول داری😅 _ بجای خندیدن زودتر بپوش بریم. دل تو دلم نبود واسه شروع بحث، عالی شد. ریحانه گوشی شو به دست گرفت و یه کارایی کرد، با خودم گفتم شاید داره به مامانم پیام میده اما وقتی گذاشتش رو میز، متوجه شدم داره اسنپ میگیره..عینه برق گرفته ها از جام بلند شدم و "لغو سفر" رو زدم. ریحانه چشماش گرد شد و داشت چادرش رو سرش میکرد که گفت: _ وا، چرا اینجوری میکنی، چرا اسنپ رو کنسل کردی! _ خوشم نمیاد، سه ساعت باید وایسیم تا بیاد، دست آخر که اومد، باید بدوبدو کنیم کُنتر نندازه! خودم هم میدونستم دارم حرف بیخود میزنم اما واقعا ترسیده بودم، گفته بودن با اسنپ جایی نرم! _ نه تو یه چیزیت شده، تو که دم به دقیقه اسنپ میگرفتی حالا... _ ول کن دیگه، میریم بیرون با کمال آرامش دربست میگیریم _ من که از کارات اصلا سر در نمیارم..! خیلی خب بریم... از اتاق که اومدیم بیرون، با هرکس که خداحافظی میکرد می‌پرسیدم که کیه! یکی سرپرستار بود، یکی دکتر ، یکی مسئول بخش... همه ارو به خاطر سپردم. گوشیمو گرفتم دستم که تا نشستیم تو تاکسی شروع کنم به پرسش.. رفتیم بیرون و تو خیابون وایستادیم. دو سه تا ماشین رفتن، تا یکی ایستاد. سوار شدیم و من صحبتهامو شروع کردم. 🚙 تاکسی _ راستی چرا از بابات پرسیدم گفتی ادامه نده؟ خیلی آهسته بیخ گوشم گفت : _ بابا شغلش حساسه، هر جایی نباید درباره اش صحبت کنم گوشی گذاشتم رو ضبط صدا،اما اگر قرار باشه اینجوری آهسته حرف بزنه که چیزی ضبط نمیشه. هندزفری رو از کیفم درآوردم، زدم به گوشی، آره، بهترین راه همینه، بند هندزفری رو انداختم دور گردنم. به حالتی که مثلا دارم آهنگ گوش میدم، گهگاهی درمی‌آوردم‌ از تو گوشم و سمت ریحانه میگرفتم و با این ترفند صداشو راحت تر ضبط میکردم. مجدد شروع کردم اما به حالتی که انگار بهم برخورده.. _ یه جوری باهام حرف میزنی انگار من میخوام جاسوسیتونو بکنم..کنجکاو شدم که این چه شغلیه که دور روز میاد پیشتون و دو ماه میره...فک نمیکردم اینقدر منو غریبه بدونی... _ دیونه شدی! من تورو میشناسم ، اونایی که تو اتاق بودنو که نمیشناسم.. بابا سوریه میره، فرمانده است، تو عملیات‌های مهم حتما باید باشه، در غیر این عملیات هم خودش دوست داره بره _ واقعا؟ چرا هیچی راجع به بابات تاحالا بهم نگفتی؟ _ سوال نکردی، منم دلیلی نمیدیدم بگم به نفس راحتی کشیدم و ضبط گوشی رو خاموش کردم. چشمامو بستم تا رسیدن به خونه ریحانه اینا یکم تمرکز کنم، ببینم چی بپرسم ازشون، چیکار کنم! ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تندخوانی جزء بیست و پنجم ، قرآن کریم 🎧 همچنین می‌توانید به صورت آنلاین گوش بدید: http://j.mp/2brImlf التماس دعا🤲 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و پنج بالاخره رسیدیم خونه ریحانه اینا... ریحانه همونطور که خودم حدس زده بودم به مامانم خبر داده بود. و الا از مامانم بعید بود تا الان صدبار زنگ نزده باشه به گوشیم. رفتیم داخل، بعد از سلام و احوالپرسی رفتم تو اتاق ریحانه. ریحانه هم با دوتا برادرش یکم شوخی کرد و یه چیزی براشون خریده بود، که من فقط صدای جیغ از سره ذوقشون رو شنیدم. بعد از مدتی تقریبا طولانی ، ریحانه با سینی چای و بیسکوییت اومد داخل اتاق... تا سینی رو گذاشت رو زمین ، دکمه ضبط رو زدم.... _ راستی چه خبر از مهسا! معلوم شد کاره کیه؟ چرا کشتنش؟ _ کشتنش؟😅 کی گفته کشتنش _ همه میگن...باباش گفته که اینا دروغ میگن تومور داشته، سالمِ سالم بود دخترم _ نه عزیزم کاملا اشتباه به عرضتون رسوندن، دیشب با مامان داشتیم اخبار میدیدیم، که اتفاقا پدره مهسا بود..من آخراش رسیدم، از مامانم پرسیدم گفت: پدر مهسا بعد از اینکه کمی با جریان همراهی میکنه اعتراف میکنه که دخترش بیماری و تومور داشته. فیلمشم هست توی بیمارستان بالای سر دخترش. پرونده پزشکی اش که از هشت سالگی عمل جراحی مغز داشته و طی سال‌های گذشته، بارها به متخصصان مغز و اعصاب مراجعه کرده هم هست و گذاشتن توی اینترنت ندیدی مگه؟ باباش خودش میگه تو این سال گذشته، چند بار پیشِ پزشک متخصص غدد تو شهر تبریز رفته! _ اووووَههه...یه باز نشد یه چیز بگم جواب نداشته باشی.. ( توی ذهن بهار: وای اگه راست بگه چی؟ ولی خب همه میدونن کشتنش دیگه. ولش کن باید روی هدفم متمرکز بشم) بهار تا میخواست حرف بزنه، ریحانه گفت: - ببین اتفاقا از بس دارم هر روز این چیزارو جواب میدم و پیگیری میکنم، همه رو توی کانال خصوصی ام ذخیره کردن اینم فیلمش.. فیلم رو بهم نشون داد. بهار( تو ذهنش): راست میگه واقعا باباش همه این حرفا رو زده و تایید کرده. حالا چجوری ادامه بدم 😥 - از کجا معلوم تحت فشاراینارو نگفته باشه (خودمم میدونستم دارم چرت میگم ولی..) ریحانه با نگاه عجیبی بهم زل زده بود که مادر ریحانه در زد و باظرف میوه وارد اتاق شد. اَمون ندادم. خواستم نظره مادرش هم بپرسم.. _ خاله قبول دارین هیچ کس دنبال خون مهسا نیست همه شون دستشون توی یه کاسه است، از رئیس جمهور، رئیس مجلس، رئیس قوه قضاییه بگیر تا نماینده ولی فقیه.. _ خاله جان مگه اخبار نمیبینی - آخه الان کسی دیگه تلویزیون نمیبینه . میگن اینا همش دروغ میگن - خب حالا راست رو کی میگه؟ گیر کردم لبامو بهم فشردم و چشام گردتر شد. خاله سارا با لبخند معنا داری ادامه داد: - حتما من و تو و اینترنشنال! - خااااله ماهواره داااارییییییین؟! - نه خاله جان همین تلویزیون داره حرفای اونوری هارو هم نشون میده در کنارش حقیقت رو هم نشون میده. اتفاقا همه اینایی که گفتی، تو کردستان ، وزیر کشور و سخنگوی دولت همه با دیداربا خانواده مهسا و پیگیری روزانه و علنی در حال رصد و بررسی هستند تا به نتیجه برسه. - ضرب و شتم چی؟!!! -هیچ ضرب و شتمی روی مهسا نشده بوده. فیلم کامل زمان دستگیری تا اعزام به بیمارستان که در اومده. توی اینترنشنال و منو تو نشون نمیدن نه؟ ریحانه که احساس غرور خاصی از جوابای مامانش میکرد. زد زیر خنده و گفت: - صد سال سیاااااه 😂 خاله سارا ادامه داد: - دخترم، من میدونم چون مردم و معاندین روی این ضرب و شتم، خیلی مانور میدن که به سرش ضربه خورده و بر اثر همون مرده، خیلی ها اومدن توی خیابون. ولی ماهم عقل داریم باید فکر کنیم توی برنامه دشمن نیفتیم. حتی پزشک قانونی ایران با حضور 15 دکتر متخصص تایید کردند که هیچ ضربه ای در کار نبوده ادامه داد و گفت: - فیلم اینم من دارم که اعلام میکنن همه شون هم توی جلسه بررسی هستن همین آقای وحیدی (وزیر کشور) که هر روز داره داستان مهسا رو پیگیری میکنه و توی صداوسیما آمارش رو میده گفت: ادعای مورد ضرب واقع شدن خانم مهسا امینی حین بازداشت کاملاً رد شد و اعلام نظر دربارۀ علت فوت مهسا نیز منوط به اعلام نتایج آزمایش‌های تشخیصی پزشکی قانونی شد. پزشکی قانونی هم که چند روز پیش اعلام موضع کرد . خونواده ریحانه کلا خیلی دقیق به همه چیز گوش میدن، خاله جوری الفاظ و گفته های وحیدی رو میگفت که مطمئن بودم،یه" واو " هم جانذاشته! متوجه شدم که خاله سارا با زیرکی چای و میوه به من و ریحانه تعارف کرد و بحث رو برد سمت دانشگاه من و رشته زبان. - خب بهار خانوم چه میکنی با رشته زبان؟ - وای خاله توی کلاس تک تکم از نظر درک مطلب و مکالمه .. همش استاد تشویقم میکنه ریحانه: - وقتی مربی ات مامان جونیه من باشه بایدم همین باشه🙂 دنبال فرصتی بودم که حرف احمدآقا رو وسط بکشم... ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تندخوانی جزء بیست و ششم ، قرآن کریم 🎧 همچنین می‌توانید به صورت آنلاین گوش بدید: http://j.mp/2bFRHF2 التماس دعا🤲 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و ششم 🏠 منزل سپهر (چند ماه قبل از فوت مهسا امینی) چند سالی از مریضی مامان میگذره، هروقت اسم دوا و درمون میاد، میگه چیزیم نیست.. هر روز ضعیف و ضعیف تر میشه. بابا از کار افتاده شده، با اینکه جانباز بوده اما پیگیری نکرده و حتی یه کارت جانبازی نداره! هیچکس سراغی از ما نمیگیره! سره همین قضیه و وضعیتمون، بابا کلا از انقلاب و آرمان‌هایی که داشت برگشت! چندسالی هست خرج خونه ارو من میدم، با کارگری و پادویی این و اون! مامان فک کرده منم مثل بابا نمیدونم که سرطان داره، اما خب وقتی پول درمونش رو ندارم بهتره خودمو بزنم به ندونستن😔 شاهین یکی از دوستای دبیرستانم که هنوزم باهاش ارتباط دارم همه چی رو درباره خودم و خونواده ام میدونه. خیلی با هم صمیمی هستیم. (بعد از فوت مهسا امینی) 🏠 سوپر مارکت داشتم کارتون بيسکوئيت ها رو از ماشین خالی میکردم که گوشیم زنگ خورد. شاهین بود. _ سلام داداش، خوبی؟ _ سلام سپهر جون، یه مُشتُلُق بده تا خبرمو بگم بیخود و بی جهت نمیدونم چرا اینقدر یهو خوشحال شدم و گفتم: _ چی؟ تو بگو _ تا شیرینی ندی نمیشه _ وای شاهین تو بگو اگر ارزش داشت شیرینی هم میدم _ حالا که اینجوریه، ۵۰،۵۰ قبول؟ _ باش قبول _ یکی از رفیقام تو همین اغتشاشات با چهارتا شعار و بزن بزن، بارشو بسته داره میره آمریکا واسه همیشه با شنیدن این حرف دود از کله ام بلند شد، یه آن فک کردم کر شدم، گوشام کیپ شد، پرسیدم: _ چی؟ یعنی چی؟ _ وای چقد خنگی، بابا الان بهترین فرصته، هم پول شیمی‌درمانی مامانت جور شده هم میتونی یه خونه بخری واسه پدرومادرت از این مستأجری نجاتشون بدی. واسه خودتم میتونی خونه بخری، ماشین بخری، واااای پسر عالی میشه از بهت و تعجب حرفهای شاهین، احساس می‌کردم دارم اشتباه میشنوم، یا شاهین باهام شوخی داره! _ زر نزن بابا...شاهین اصلا تو اوضاعی نیستم بخوام چرت و پرتهای تو رو باور کنم، کلی کار دارم ، خدافظ گوشی رو قطع کردم، یه درصد هم شک نداشتم داره سرکارم میذاره... کارتونی که داشتم میبردم تو مغازه ارو دوباره بلند کردم که شاهین دوباره زنگ زد... با عصبانیت جواب دادم: _ بخدا شاهین اینقدر ذهنم درگیره که واقعا وقت واسه مسخره بازی های تو ندارم. _ خره، یه دقه گوش کن، میگم دوستم الان آمریکاست، مثل اینکه اصلا تو باغ نیستی! نمیبینی اینهمه شعار و اعتراض و... تو مملکت نیستی؟ بابا همه اینا پول گرفتن، و الا کی آخه بخاطره مرگه یکی که اصلا هیچیش معلوم نیست اینجوری خودشونو به آب و آتیش میزنن، اینها بابت پولی که گرفتن باید بیان تو خیابون، چهارتا شعار میدن ، کلی دلار به جیب میزنن. این وسط دخترا بیشتر حال ‌میکنن، تو اطلاعیه تازه، هرکس بدون روسری و تیپ ناجور بیاد تو خیابونا، بابت هر دقیقه اش کلی دلار میدن... دیگه داشت کم کم باورم میشد. آروم شدم. _ خب من الان باید چیکار کنم؟ _ قربون آدم چیز فهم. ایمیلت رو امشب چک کن. تلفن رو قطع کرد. با خودم میگفتم یعنی میشه؟ یعنی میشه هم پول درمان مامان جور بشه، هم بتونم خونه بخرم براشون... با انگیزه و خوشحالی فوری تمام کارتون ها رو پیاده کردم. تو قفسه ها چیدم، انگاری دوپینگ کرده بودم. تند تند کارامو انجام دادم،لحظه شماری میکردم ساعت کاریم تموم بشه، برم خونه و منتظر ایمیل بشم. 🏠 منزل سپهر ساعت ۸و نیم شب بود ، پیام از طرف شاهین: " ایمیل" همین، فقط یه کلمه نوشته بود ایمیل... فوری ایمیلم رو چک کردم، تاریخ، ساعت، مکان ، شعاری که باید میدادم. حتی لباس و کلاهی که باید میپوشیدم رو هم نوشته بودن! با خوندن ایمیل، شوق چند ساعت پیشم جاشو به استرس و اضطراب داد. اما واقعا چاره ای نداشتم ، باید پول درمان مامان رو جور میکردم، با حقوق چندرغاز من فقط میتونیم از گشنگی نمیریم! خودمو آروم کردم، مامان اینا داشتن اخبار میدیدن، اغتشاشات رو داشت نشون میداد. رفتم تو اتاقم، میخواستم به هیچی فک نکنم و ذهنمو خالی کنم. یه متکا انداختم رو زمین و خواستم فارغ از همه چیز، فقط یه دل سیر بخوابم، حقیقت میخواستم زمان زودتر بگذره و بعد از انجام کارم ، پول بیاد دستم... فردا اومد و شاهین یه ساعت قبل از قراری که تو ایمیل بود اومد دره خونمون... یه پلاستیک دستش بود. اومد تو... _ اینا لباساییه که تو ایمیل بود، تو قراره لیدر بشی، باید با بقیه مردم عادی فرق داشته باشی، میخوام ازت فیلم بگیرم. تو چندین برابر اونا قراره پول بگیری ، البته پادرمیونیه منم بی تأثیر نبود. کلی از بدبختی هات گفتم تا این مأموریت رو به تو دادن.... _ دمت گرم پلاستیک رو ازش گرفتم... رفتم داخل خونه و پوشیدمشون. شاهین منتظرم موند تا باهم بریم. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تندخوانی جزء بیست و هفتم ، قرآن کریم 🎧 همچنین می‌توانید به صورت آنلاین گوش بدید: http://j.mp/2bFRXno التماس دعا🤲 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و هفتم 🚔 اداره آگاهی_ اتاق بازجویی احمد: - خب ادامه اش رو بگو سپهر: _ بعد از اینکه با شاهین رفتیم، درگیری بالا گرفت و یه مأمور با باتوم محکم زد تو سرم دیگه چیزی نفهمیدم. به هوش که اومدم تو بیمارستان بودم، از شاهین هم خبری نبود، تا الان که پیش شما هستم. تروخدا احمد آقا به دخترتون چیزی نگین. من بخاطر مادرم مجبور شدم قبول کنم، چاره ای نداشتم.. - توی درگیری دنبال چی بودی؟ - والا بالله غلط کردم اشتباه کردم فکر میکردم اینجوری میتونم یه پولی از اون کفار لامصب بگیرم برای درمان مادرم اصلا هم نمیخواستم ادامه بدم یا جلوی کشور و نظام و این چیزا باشم - ولی اگه جمعت نمیکردیم همون کار رو میکردی! کارت هموت تاثیر رو داشت! -آخه.. - الانم خودم خواستم بازجویی ات کنم چون میشناختمت و الا .. بگذریم وقتی دخترم بهم زنگ زد که توی زخمی ها آوردنت بیمارستان، چند نفر دیگه هم باهات بودن این هم عکساشون، ببین کدوما رو میشناسی. - آقا به جان پدرم من اصلا کاری .. - به جان پدرت قسم نخور. بابات هم یه زمانی داعیه دار جبهه و جنگ بود نمیدونم چی شد که نتیجه زندگی اش به این راه دچار شده عکسها رو بهم نشون داد. - اینا رو نمی شناسم فقط این دختره یه مقدار برام آشناست. اولی که اومدیم توی خیابون با شاهین اومده بوده. - خدا بهتون رحم کرد که الان زنده هستین. اون مأمور قلابی رو هم که زد تو سرت گرفتیم. در واقع تو این قضیه قرار بود بعد از انجام مأموریتت، توسط همون مأمور قلابی کشته بشی، که نیروهای ما سره بزنگاه رسیدن... اونم تا صدای آژیر شنیده با تمام توانش زده تو سرت که یه کشته، به کشته های دیگه اضافه کنن و به اصطلاح خودشون، با کشته سازی، نظام رو وحشی نشون بدن... _ حالا چی میشه، چه بلایی قراره سرم بیاد؟ _ نگران نباش، هر بلایی سرت بیاد، به پای اون بلایی که میخواستن سرت بیارن، نمیرسه! _ مادرم چی؟ واقعا حالش بده! _ به دخترم میگم پیگیری کنه، فعلا باید آب خنک بخوری تا ببینیم اوضاعت چی میشه. همه اظهاراتت رو بنویس و آدرس خونتون رو هم بنویس تا از طرف بیمارستان بگم به مادرت سر بزنن بعد از اینکه اعترافات رو نوشتم، دیگه همون لحظه پایان زندگیمو دیدم. هیچی بدتر از این نبود که دوست قدیمیه بابا ، بشه مأمور بازجویی از من! اگر از دست اینا زنده بیرون بیام ، قطعا بابا بفهمه، میکشم😔 چند روزی تو بازداشتگاه بودم. اون تو هم آدمهایی مثل من بودن که قرار بود بهشون پول بدن...عده ای هم اصلا روحشون از این قضیه خبر نداشته و به خاطر هیجانات ‌و لات بازی اومده بودن...درواقع معترض بودن، نه اغتشاشگر! اون چند روزی که بازداشتگاه بودم، کوچیکترین بی احترامی ندیدم از هیچکدوم از مأمورا... پس اونا چی میگفتن که مأمورا وحشی ان، قاتلن! تمام این مدت به این فک میکردم که شاهین کجاست واقعا؟ چی شد؟ بر اثر ضربه ای که به سرم خورده بود کله ام شکسته بود، گه گاهی بدجور سرگیجه میگرفتم! از پدره ریحانه شنیدم که مادرمو بستری کردن و دارن کارای شیمی درمانیشو انجام میدن. خیالم که از بابت مامان راحت شد ،دیگه برام مهم نبود چه سرنوشتی در انتظارمه... یکی از چیزایی که میترسیدم باهاش روبرو بشم، ریحانه بود‌. قلبا دوسش نداشتم. میخواستم بهش نزدیک بشم که اطلاعات از باباش بگیرم. اما خب بدجوری ضایع شدم جلوش🤦🏽 ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تندخوانی جزء بیست و هشتم ، قرآن کریم 🎧 همچنین می‌توانید به صورت آنلاین گوش بدید: http://j.mp/2brI3ai التماس دعا🤲 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و هشتم 🏠 اتاق بهار امروز ایمیلم رو چک کردم ، قراره شب ساعت ۱۲ حرکت کنم. دیگه برای همیشه قراره برم. حامد گفته فقط یه کوله پشتی بیشتر نباید بردارم.‌ چی بردارم آخه؟! هم خوشحال بودم هم استرس داشتم. دیروز بخاطره اغتشاشات تو دانشگاه اخراجم کردن! واقعا انگار دیگه دلیلی ندارم که بمونم اینجا... ساعت ۳ بعد ازظهره... استرس امونم نمیده، یه زنگ بزنم به ریحانه ، شاید دیگه نتونم باهاش صحبت کنم. شماره اش رو گرفتم، هرچی زنگ زدم جواب نداد! از ریحانه بعیده، همیشه گوشیش تو جیبشه! گوشیمو پرت کردم رو تخت. رفتم یه چیزی بخورم. تو آشپزخونه بودم که گوشیم زنگ خورد. غذارو گذاشتم تو مایکروفر ، روشنش کردم و دوییدم سمت اتاقم. ریحانه بود، جواب دادم. _ سلام خانم دکتر... با شنیدن صدای یه مرد جا خوردم و ساکت شدم. _ گوشیه این خانم دکتر قفل بود.تا الان هم یه کلمه حرف نزده. تو اولین کسی هستی که تماس گرفتی!کی هستی؟خواهرش؟ زبونم بند اومده بود!چی میگفتم اصلا کی بودن اینا😞 _ ببخشید، شما؟ _ کری مگه؟ میگم خواهرشی؟ وقتی داد زد ترسیدم .. _ نه، دوستشم _ به خونواده اش بگو دخترشون گروگانه پیش ما.تا ساعت ۶ غروب وقت داری به پدرش بگی جلوی مأموریتی که قراره انجام بدیم رو نگیره و اِلا جنازه دخترش رو تحویل میدیم. اینو گفت و قطع کرد. مثله بید میلرزیدم، اگه بلایی سره ریحانه بیاد هیچوقت خودمو نمیخشم ، شاید از طرف همون آدمهای حامد و دارو دسته اشون باشه... وای خدا چیکار کنم؟به کی خبر بدم، به خونواده اش؟ چی بگم؟ اگر معطل کنم یه وقت بلایی سرش نیارن😢 تردید رو کنار گذاشتم و به خاله سارا زنگ زدم. _ سلام خاله خوبی؟ به گوشی ریحانه زنگ زدم جواب نداد... _ احتمالا سرگرمه بیمارهاست، ببینه زنگ زدی ، بهت زنگ میزنه داشت گریه ام میگرفت، صدام بغض آلود شد.. _ خاله ، ریحانه ارو گروگان گرفتن ، اونی که زنگ زد گفت اگر عمو احمد جلوی عملیاتشونو بگیره ... دیگه نتونستم ادامه بدم بلند زدم زیره گریه _ خاله جان، یه آژانس بگیر بیا اینجا.من الان به احمدآقا میگم بیاد. فقط سریع بیا قلبم داشت میومد تو دهنم، چی کار باید میکردم، امشب باید برم سره قرار، ترکیه چی میشه ‌پس؟ آخ چه حال بدی دارم😭 فوری یه آژانس گرفتم.از گشنگی داشتم غش میکردم، اما خیلی نگران ریحانه بودم. رسیدم خونه ریحانه اینا... همزمان یه ماشین که احمدآقا و یه آقای دیگه ازش پیاده شدن جلوی دره خونه نگه داشت. بعد از سلام وارد خونه شدیم. 🏠 منزل سارا احمد آقا گفت: _ دخترم، بدون ترس همه چیز رو تعریف کن... ما تو اغتشاشات عکس تو رو تو جمعیت دیدیم.میخواستم سره فرصت باهات صحبت کنم.که متأسفانه این اتفاق پیش اومد. به سارا قبلا هشدار داده بودم که امکان داره هر اتفاقی تو این جریان براتون بیافته! _ عمو بخدا من اصلا یه درصد هم احتمال نمی‌دادم اطلاعات دادن من باعث این فاجعه بشه... _ من همون موقع که عکست رو دیدم تو جمعیت، متوجه شدم تو چه دامی افتادی... الان فقط ازت میخوام به گوشی ریحانه زنگ بزنی ، یه مقدار معطل کنی تا بتونیم ردیابی کنیم. بگو صحبت کردم با پدره ریحانه، قراره باهاتون همکاری کنن تلفن رو برداشتم، مهلت ندادم ‌ و فوری شماره ریحانه ارو گرفتم. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تندخوانی جزء بیست و نهم ، قرآن کریم 🎧 همچنین می‌توانید به صورت آنلاین گوش بدید: http://j.mp/2bFRyBF التماس دعا🤲 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و نهم شماره ریحانه رو‌ گرفتم اون آقا جواب داد: _چی شد حرف زدی - آره آره قبول کردن - که چی از کجا معلوم یه تضمین بده و الا این دختر می میره صدارو احمد آقا هم داشت میشنید. دیدم اشک تو چشماش جمع شد ولی خودشو محکم نگه داشته بود از خودم بدم اومد.. تمام لحظه های رفاقتم با ریحانه ، کلاس زبانم با خاله سارا و مهربونی های احمدآقا از جلو چشام رد شد توی یه لحظه به خودم گفتم چیکار کردی دختر..🤦🏼‍♀️ دنبال چی بودی🤔 اینا بخاطر مردم و امنیت هر روز تو خطرن دخترش الان گروگانه اگه بکشنش من چجوری میتونم زنده باشم و برم خارج برای خودم یه لحظه همه دنیام عوض شد خودمو جمع و جور کردمو انگار که جای بابای ریحانه باشم گفتم - هیچ اقدامی نمیشه برنامه کنسل شده، حالا چجوری و کجا باید خواهرمو بگیریم؟ - میدونم الان باباش اونجاست و میشنوه. فقط یک کلام خودش بگه کنسله.. احمد آقا گوشی رو گرفت گفت - کنسله. با جون بقیه بازی نکن. چی میخوای؟ - آفرین حالا شد.. ما تا برسیم لب مرز ترکیه اطلاع بده اگه سالم رد شدیم اطلاع میدم آدرس خونه ای که دخترت هست رو میدم و الا فراموشش کن همکار احمد با دست نشون داد که ردشو زدن و احمدآقا گفت مشکلی نیست - نیم ساعت دیگه منتظر مرگ یا زندگی دخترت باش احمد و‌همکارش از منزل رفتن برای مأموریت و نجات جون ریحانه. من و خاله سارا توی خونه موندیم. سارا با اشک و حال بدی که داشت بهم گفت: - دخترم بهار جان ممنون که تا اینجا کمک کردی. حالا برو به کارت برس ما میمونیم و خدا و جون ریحانه.. منم که سرتا پا ترس و عرق شرمندگی بودم گفتم - من غلط بکنم برم من هیچ جا نمیرم. من تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم پای همه سختی هاش میمونم من اشتباه کردم نمیتونم بیخیال بشم . و رفتم سارا خانم رو‌بغل کردم و زار زار شروع کردیم به گریه کردن.. خاله سارا گفت نذر کردم باید تا امشب ادا کنم برای نجات ریحانه... تسبیحشو برداشت و رفت نشست پای سجاده منم رفتم کنارش.. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚