فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_علی_الحسین علیه السلام
شب جمعه است و
شب زیارتی حضرت ارباب اباعبد الله الحسین علیه السلام
چند جمله #روضه که دلمون خیلی براش تنگ شده 😔
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_پنجاهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم. » و او با گفتن «پس بریم! »
تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنت مان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: «بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن! » و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت.
اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراول ها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلویزیون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرفها را از کابینت بیرون میآ وردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: «مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته. »
آه بلندی کشید و گفت: «چی میخواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم. »
دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:
«بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت! »
سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبت هایش نمیشود و با صدایی آهسته گِله کرد: «گفتم ابراهیم
ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه! »
که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت:
«مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه! »
مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون! » اشاره کرد تا سفره را پهن کنم.
نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمی آمد که فقط غصه میخورد. فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: «اوضاع کار چطوره مجید؟ »
لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه! » که پدر لقمه اش را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: «اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد! »
مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: «بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه! » که پدر چین
به پیشانی انداخت و گفت: «جای خوبیه، ولی کار پُر دردِ سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد... »
از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:
«عبدالرحمن! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره! »
و بلاخره مجید زبان گشود:
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💫❤️💫❤️💫❤️
✅ ۵ نکته طلائی برای اینکه قهر سریع تمام شود
نکته اول 🔆
🔹 به او لبخند بزنید.
گرفتن حالات عصبی به چهره و رفتارهای منفی باعث می شود مخاطب شما در ابراز پشیمانی و پیش قدم شدن در صحبت دچار تردید و احساس منفی شود.
نکته دوم🔆
🔹 شما پیشقدم بشوید.
اگر مقصر هستید پیش قدم شدن در رفع کدورت از غرور شما کم نمی کند
اگر هم نیستید باز هم پیش قدم شدن برای حل مسئله موجب عزت شماست
نکته سوم🔆
🔹 به خوبی هایش فکر کنید.
گاهی لازم است محبت همسر خودتون رو به یاد بیارید
نکته چهارم🔆
🔹 جزئیات بحث و دعوا را مرور نکنید.
در دعوا اکثرا صحبت ها بر روی احساسات منفی است و قطعا از پایداری و منطق برخوردار نیست
پس با مرور جزییات به خودتون و همسرتون ضربه نزنید
نکته آخر🔆
🔹 بدانید در هر بحث دو طرف مقصر هستند.
هر دو طرف در ایجاد تشنج و دعوا مقصر هستند
سعی کنیم سهم خود را بپذیریم.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
یکی از عوامل آرامش خانه ،
👈 #خوش_اخلاقی است .
خوش اخلاقی ،
هم کلید تمام خوبی هاست .
هم ضامن محبت و مهربانی هاست .
هم خانه را پراز صفا وصمیمیت می کند .
هم مقبولیت اطرافیان را در پی دارد .
هم حرف ما را خریدار می بخشد .
هم دوستان ما را زیاد می کند .
و همچنین ایمان ما را ،
👈 کامل می کند .
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
📝 "دعا کردن برای فرج امام زمان"
🔹 در بیان اهمیت و جایگاه بالای این وظیفه همان بس که امام زمان در نامه ای به شیعیان «امر» کردند و از آنها خواستند که برای فرج فراوان دعا کنند.
📚 کمال الدین ج۲
🔺 فراموش نکنیم این خواسته و امر امام زمان، در حکم همان هَل مِن ناصر یَنصُرُنی امام حسین است.
💢 دعا برای فرج حضرت، آنقدر مهم است که امام زمان به عالِم فرهیخته آیت ا... موسوی اصفهانی امر فرمودند که در این مورد کتابی مستقل بنام مکیال المکارم بنویسد و این دانشمند پر تلاش ۱۷ سال از عمر پربارَش را به این مهم اختصاص میدهد و گنجینه ای ارزشمند برای ما به یادگار میگذارد که در فصل پنجم آن به ۱۰۲ ثمره و نتیجه جهت دعا برای فرج اشاره شده است.
#امام_زمان
#جمعه
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸🍃
#سیاست_های_زنانه
ریتم قلب مرد با تن صدای همسرش ارتباط مستقیم داره
شاید باورتون نشه ولی خانومایی که لحن صداشون بالاست به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستن وقتیکه پیش همسرتان هستید، ملایم صحبت کنید.
تن صدایتان را طوری تنظیم کنید که همسرتان از صحبتکردن شما آرامش بگیرد.
از کلمات وزین و عبارات محبتآمیز استفاده کنید وگاهی با صدای کودکانه با همسرتان صحبت کنید اما نه خیلی زیاد
لحن آرام و استفاده از واژه های محبت آمیز مثل عزیزم . عشقم و ... معجزه خواهد کرد
پس خیلی چیزا به لحن شمابستگیدارد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
درخواست #طلاق در مردان :
اکثر مردها وقتی که به زنشان میگویند که "طلاقت میدم " "برو خونه مامانت" و .. جدیتی در کلام آنها نیست مردها می خواهند با این تهدید زن خود را کنترل کنند و بترسانند و هدف اصلی ایشان از این سخن تقاضا برای تغییر رفتار زن است
پس وقتی شوهر شما این جمله را گفت که " طلاقت می دهم " شما آن را به این صورت معنی کن " ای زن با این رفتارهایت غیر قابل تحمل شدی رفتارت را تغییر بده"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
البته ما توصیه نمیکنیم که مردها چنین برخوردی بکنند و درست نمی دانیم که از این جملات استفاده کنند. اما اگر پیش آمد رفتار درست متقابل رو گوشزد کردیم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سبک_زندگی
✍️اگر شوهرتون کم حرف می زنه:
1️⃣اصل مطلب رو سریع و کلی بگید و جزییات را نگید.
2️⃣از موضوعات مورد علاقه اش حرف بزنید، تا اشتیاق پیدا کند.
3️⃣با حرف های شما، دائماً مجبور نشه فکر کنه و تصمیم بگیره.
4️⃣موقع حرف زدنش، شنونده خوبی باشید و انتقاد نکنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_پنجاه_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و بلاخره مجید زبان گشود:
«خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضی ام! چون رشته تحصیلی ام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم! » پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد:
«هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستون هام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی! »
مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوری اش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگی اش پاسخ داد:
«دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم. »
و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او
اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهت آور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛
نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (ص) و از نام آوران اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می آمد که به خدا و پیامبرش (ص) هیچ اعتقادی ندارند.
پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بی توجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گِرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: «چی شده؟ » شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (ص) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: «این
تروریستهایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن! » مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله! » از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب برسه، تخریبش میکنن! »
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد:
«هیچ غلطی نمیتونن بکنن! » و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (ص) ناراحت و نگران بودیم، اما خونِ غیرت به گونه ای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینب را در محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهایی اش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همه ی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
* * *
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی آوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامه های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد.
فردا سالروز ولادت امام علی (ع) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه
مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشه هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
@Farsna(10).mp3
702.4K
#زندگی_بندگی
🎙آثار شگفت خوش اخلاقی
آیتالله ناصری حفظه الله
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
گرمترین خانه، خانهای ست که در آن "مردِ خانه" محترم شمرده شود و "زنِ خانه" محبوب باشد، فقط همین ...
مرد تشنه احترام است
و زن عاشق محبت است...!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#ازدواج
#سبک_زندگی
✅ افرادی که از نظر مذهبی با هم هماهنگ نیستند و ارزشهای ثابتی ندارند، با کوچکترین اختلاف، پیوندشان گسسته میشود.
🔴 اگر اعتقادات مذهبی دارید، با یک فرد معتقد ازدواج کنید و اگر ندارید، با یک نفر مشابه خودتان...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#امام_زمان عج
یا حُجّهُ اللّه علی خلقه!
هلا نگاه تو باران ترین باران ها
ببار بر در دل تبدار این بیابان ها
بگو که پنجره بر دوش، تا کجا آخر
سکوت و صبر تو و پرسش خیابان ها
چه قدر این دل بر باد رفته ام خوانده است
تو را زحنجره زخمی نیستان ها
غروب #جمعه
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_پنجاه_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید! » صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده! »
خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمیکند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم:
«میخوای بریم دکتر؟ »
سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی! » آه بلندی کشید و گفت:
«الهه جان! من خودم دردِ خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه! » و من با گفتن «مگه چی شده؟ » سرِ دردِ دلش را باز کردم:
«خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم میرسه! میگم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده... »
نمیدانستم در جواب گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد:
«تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش! »
سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:
«اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟ »
شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوری اش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم:
«نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه! » مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره... »
که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت.
برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟ » که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید:
«عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟ »
صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: «خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم! » محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند،
توضیح داد: «مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه داری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه! »
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم:
«عطیه براش اسم انتخاب کردی؟ » به سختی روی تخت نشست، تکیه اش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: «چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم! » که محمد با صدای بلند خندید و گفت: «خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم! » و باز صدای خنده های شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
05 Joorinow Marde Tohidi low.mp3
6.6M
شوهرتون بچهبازی درمیاره؟
بشنوفین پس!
این قسمت: 🚺🚹
بلاک شدم! 🔐
🔹با جورینو،
یه جوری نو به زندگی نگاه کنیم!
گوینده: علی زکریائی
گوینده کارشناس: خانومش!
#جورینو رو به دوستانتون معرفی کنین:
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
جهت تقویت روحیه!🙈
بی انصافی نکنین؛ روحانی به بعضی از وعدههاش عمل کرده👌
مثلا سال ۹۲ خانواده ما چهار نفر بودیم ۱۸۰هزارتومان یارانه میگرفتیم اجاره خونمون هم ۲۰۰هزار تومان بود که تقریبا با همون یارانه اجاره منزل میدادیم!
الان سال ۹۹ اجاره منزلمون یک میلیون و پونصدهزار تومانه و یارانهمون همون ۱۸۰ و دیگه عملا این یارانه به دردمون نمیخوره و هیچ نیازی بهش نداریم...
اینجا بود که یاد وعده روحانی افتادم که میگفت: کاری میکنم که مردم هیچ نیازی به یارانه نقدی نداشته باشند😊
دستش درد نکنه انصافا این یه وعده رو عمل کرده.
😂😂😂😂😂
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سیره_شهدا
میخواست براۍ عروسیش کارت دعوت بنویسه
اوّݪ رفته بود سراغ اهل بیت
یک کارت نوشتہ بود براۍ امام رضا مشهد
یک کارت برای امامزمان مسجد جمڪران
یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا انداخته بود توۍ ضریح حضرت معصومه
بی بی اومده بود به خوابش فرموده بود:
چرا دعوت شما را رد کنیم؟
چرا به عروسی شما نیایم؟
کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم شمآ عزیز ما هستی
شهید مصطفی ردانی پور
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸
ممکن است عاشق زیبایی کسی شوید، اما یادتان باشد که در نهایت مجبورید با سیرت او زندگی کنید نه صورت او .
صورت های خوب افول خواهند کرد،
اما سیرت خوب ، شما را برای همیشه زیبا نگاه می دارد
🍃🌸🍃
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#افول_آمریکا
ببینید خیلی جالبه!
شدت نژاد پرستی و بی منطقی و وحشی گری دولت آمریکا رو نشون میده
درود بر #حاج_قاسم_سلیمانی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش #نقاشی
اوغات فراغت
از خلاقیت های خودتون و دیگران استفاده کنید😍
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زندگی_بندگی
حتما بخونید
🔴 رابطه انسان و #شیطان 1
«شيطان (که در ماه رمضان در غل و زنجیر بود) بيرون ماه رمضان ايستاده و منتظر است.
کسانی هستند که در ۳۰ شب ماه رمضان نماز شب خواندهاند؛ ولی در روز عيد فطر، نماز صبحشان قضا میشود!
اگر انسان از سرمايهاش غافل شد شيطان آنرا میبرد و انسان سر جای اولش بر میگرداند؛ دوباره روز از نو، روزی از نو! اين که به درد نمیخورد!!
عبادت ما بايد همافزايی داشته باشد. بعضی از ما چهلسال است که نماز میخوانيم ولی آثار نماز در ما مشاهده نمیشود. معلوم است که هر نمازی که خوانديم هنوز به نماز دوم نرسيده، شيطان آثار آن را برده است و الا اگر اين نمازها روی هم افزايش پيدا میکرد بايد چيز ديگری از آن در میآمد.»
#استاد_میرباقری
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انگیزشی
به چه می انديشی؟
نگرانی بيجاسـت..
عشق اينجا و خدا هم اينجاسـت..♥️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
دعا برای #ازدواج
توصیه آیت الله بهجت رحمه الله
💠آیت اللہ بهجت ره:
👈قصد #ازدواج دارید
اما هنوز شرایط آن بوجود نیامدہ است؟
پس در #قنوت نمازهایتان زیاد بگویید؛
🌸 ربنا هَب لَنامِن أَزواجِنا و ذُرِیّاتِنا قُرّةَ أَعیُنٍ وَاجْعَلْنالِلْمتّقینَ اماما 🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_پنجاه_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خُب مادرجون! حالت چطوره؟ » و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم! » پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟ » عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد:
«دکتر برا ماه دیگه وقت داده! »
مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: «إنشاءالله به سلامتی و دل خوشی! » که محمد رو به من کرد و
پرسید: «آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟ » همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه! » و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: «الهه جان! زحمت نکش! » سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: «حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار! » خندیدم و
با گفتن «چَشم! » به آشپزخانه رفتم.
در چهار لیوان پایه دار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه
از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده! »
چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین
مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت! » مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:
«مامان! خیلی لاغر شدی! » و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: «عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته! »
و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغری اش به چشمم نمی آمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود.
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : «مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد. » و مادر همچنانکه آستین هایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد:
«نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس! »
و من با دلی که پیش غصه های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم. برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید.
حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم.
میدانستم به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: «عید شما هم مبارک باشه! »
نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: «من که حرفی نزدم! »
به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: «ولی من میدونم امشب شبِ تولد امام علی » (ع) !
از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت
پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: «مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم!
تازه امام علی (ع) خلیفه همه مسلمونهاست! »
از دیدن نگاه مات و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم: «مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟ » و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد:
«همینجوری... »
درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم:
«مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (ص) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه ای
نداری؟
ادامه دارد ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
06 Joorinow Gozasht.mp3
11.23M
نمیتونی همسرت رو ببخشی؟
پس حتما بشنوفش!👇
این قسمت: 🚺🚹
گذشت! 💝
🔹با جورینو،
یه جوری نو به زندگی نگاه کنیم!
گوینده: علی زکریائی
گوینده کارشناس: خانومش!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚