👸🏻 #سیاست_های_زنانه
مامان شوهر خود نباشید!
زن باید همسر شوهرش باشد نه مامانش
آقایان از مامان بازی خانم ها به شدت متنفرند
✖️مثلاً ؛ عزیزم با این لباس بیرون نرو، سرما میخوری
✖️ غذا خوردی؟ حتما بخور چون ضعف میکنی
✖️راستی عزیزم یادت باشه ساعت سه نوبت دکتر داری و ...
این نوع برخورد باعث می شود مردها فکر کنند ناتوانند
فکر میکنند یکی دیگر باید زندگیشان را مدیریت و کنترل کند و یکی از معمول ترین و مخرب ترین عادات ارتباطی زنان با مردها مادری کردن برای اوناست
✔️ طوری رفتار کنید که هم خودتان و هم همسرتان احساس کنید که او تکیه گاه مطمئنی برای شماست
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انگیزشی
اگر هر دردی را در خودت نگه داری دیگر نمیتوانی...👆👆
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرانه
🌷 اگر می خواهید " #هَمسَر " خوبی باشید اول باید یاد بگیرید که "#هَمصحبت" خوبی برای او باشید...
🌷 زن و شوهری که #خوب_حرف_زدن را بلد باشند از صحبت کردن با هم #لذت می برند و هیچ گاه به #بنبست نخواهند رسید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌 #نماهنگ_امام_رضایی
یه وقتایی
به این فکر میکنم
چه آرامشی
با همین عشقی که به شما دارم
حتی با همان بیقراریهایم
برای حرم،
نصیب قلب من شده 💜
🔆 آقا
بخاطر این عشق پاک
به شما بدهکارم ...
میلاد #امام_رضا علیهالسلام مبارک🌸🌹
🌸👈 این_کلیپ_زیبا_رو_حتما_ببینین
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❌استفاده از کلماتی نظیر :
نمی شود ، نمی توان ، نمی گذارند ، امکان ندارد ، و ...
چون سمیخطرناک قادرند روحیه ما را افسرده و تضعیف کنند .
👈 بیائیم از امروز به خود قول دهیم که از به زبان آوردن این نوع کلمات خود داری کنیم .
✅ کلمات مثبت ، بار مثبت انتقال می دهند و کلمات منفی ، اثرات ویران کننده بر جای می گذارند .
👌 بیاییم تمام لغات منفی را از فرهنگلغات روزمره خود حذف کنیم تا اثرات مطلوب آن را به زودی در زندگی خود تجربه کنیم.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💌 من ڪبوتر بچهای بودم ڪه آقا بارها
بالهای زخمیام را التیامش دادهاید . . .
ولادت #امام_رضا علیه السلام مبارک🌸❤️
#استوری🕊☘️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@زنده_از_حرم🕌😍
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا😍😭
اقا چقد دوست داریم😭❤️
یه نگاهی به دل ماهم بینداز بدجور محتاج دعا ومحبت شماهستیم اقاجانم❤️💚
#دهه_کرامت 🎊
#امام_رضا 💚
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی زیبایی بی نظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده
#پارت_شصت_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خنده های پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و توجهمان را به خودش جلب کرد.
خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری اش روی شانهاش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و
بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه میدیدم با بی مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، عذاب میکشیدم.
چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش،
اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه. » و بی آنکه معطلِ من
شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد
انداختم و دمپایی ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشهای که دیگر صدای ساز و
آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایهشان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت:
«ببخشید اذیتت کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بیحیا باشن... »
و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاهمان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم: «فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن، میدونستن پلیس دائم گشت میزنه. »
مجید لبخندی زد و گفت: «هر چی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد. » سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد:
«الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات میدیدم! »
در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی آنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازههای آخر شبِ موجهای خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
* * *
از صدایی دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد
از بستر نرمش دل کَند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم
و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم:
«ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم. » و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه قدم به اتاق میگذاشت، با لبخندی گرفته گفت: «ببخشید بیدارت کردم. »
سنگین روی مبل نشست و من با گفتن «الان برات چایی میارم. »
خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: «چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم. »
و لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم. مثل همیشه سر حال به نظر نمی آمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم: «چیزی شده عبدالله؟
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
📌 #طرح_مهدوی
💐 میلاد شمس الشموس،
خسرو اقلیم طوس،
شاه انیس النفوس،
هشتمین امام و دهمین کشتی نجات،
حضرت #امام_رضا بر امام زمان عج عزیز و شما منتظران، تبریک و تهنیت باد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عنایت #امام_رضا علیه السلام به دختری که خواستگار نداشت. 🌸🌸
بسیار زیبا و تاثیر گذار 🌺
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم جهت اینکه حالتون عوض بشه
😂
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ #امام_رضا یی
خیلیییی زیبا
دلتون آسمونی شد و
چشاتون تر شد
التماس دعا
#عیدتون_مبارک 🌸🌹❤️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🌹🍃
#همسرداری
یکی از عوامل تنش و ناسازگاری بین زن و شوهر 👆
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💌 همهجای حَرمت خوب و پر از نور، ولی
پاتوق اصلی من، صحن گوهرشاد شماست . . .
#استوری🕊☘️
#امام_رضا جان
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹❤️🍃
#همسرداری
تفاوت های زن و مرد در ارتباط و مکالمه 👆
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و
#پارت_شصت_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد:
«الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو خدا آروم باش و فقط گوش کن. »
با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: «من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم.»
تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرفهای عبدالله را در هاله ای از ترس میشنیدم که میگفت: «هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم... »
نمیدانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا می آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطرهای آب بنوشم. به نقطه ای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر مظلومانه اش بود که جگرم را آتش میزد. عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداری ام میداد:
«الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. إنشاءالله حالش خوب میشه... خدا بزرگه... »
و آنقدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد مادر میشنود، با صدای بلند گریه میکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد.
عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم میکرد: «الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش. »
با چشمانی که از شدت گریه میسوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می آمد، ناله زدم: «عبدالله من نمیتونم به مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم... » و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کرد.
من که نمیتوانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه میتوانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم: «عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمیتونم خودم رو کنترل کنم... »
و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظهاش برای دل تنگ و غمزدهام، یک عمر میگذشت. حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیفتر میشد و هر بار که درد به
سراغش میآمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا نتیجه این همه سهلانگاری، بیماری وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش میترسیدم.
وضو گرفتم و با دستهایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و اشک میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بیرمقم به گوشه ای خیره مانده بود.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💔
وقتی از عزیزت عصبانی هستی، لب به سخن در آن حالت نگشای و سکوت کن ...
گاهی اگر حواست نباشد ، آدم در زمان عصبانیت #بیانصاف میشود.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: «اله
#پارت_هفتادم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
دلم میخواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را میلرزاند. ای
کاش میدانستم تا الآن عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاریاش بروم. خسته از این همه فکر بینتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت.
نگاه مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید:
«چی شده الهه؟ »
نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید: «الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟ » به چشمان
وحشتزده اش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار فشار میدادم و بی پروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانه های لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: «الهه! بهت میگم بگو چی شده؟ » هر چه بیشتر تلاش میکرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتابتر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: «الهه! جون مامان قَسَمِت میدم... بگو چی شده! »
تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای مضطرّ مجید در گوشم نشست:
«الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام میکنی... » بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد:
«الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس... »
با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا میآمد، پاسخ اینهمه نگرانی اش را به یک کلمه دادم: «مامانم... » و او بلافاصله پرسید: «مامانت چی؟ »
با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: «مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره... »
و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد.
مثل اینکه دستانش بیحس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش خشکید. با چشمانی که از بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمیگفت و حالا دریای دردِ دل من به تلاطم افتاده بود: «مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر میبردیمش... »
هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و مجید با چشمانی که از غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شِکوه های مظلومانه من و شنیدنهای صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و
اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونهاش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: «الهه جان... پاشو روی تخت بخواب. »
و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخور. » ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگی ها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان پف کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم: «مجید! حال مامانم خوب میشه؟ »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#آقای_عزیز
به زنتان بنازید ❤️
اینو به تمام دنیا بگید یا لااقل تو جمع خانواده پدری خودتون یا اون ابراز تشکر و قدردانی از زنتان بکنید
زمانی رو تنها و بدون دیگران بگذرانید
#خانوم_عزیز
وقتی شوهرتان خسته از كار روزانه به خانه برمی گردد به استقبالش بروید و با خوشرویی از او پذیرایی كنید و هنگام رفتن به سر كار او را بدرقه كنید.
وسایل او را از دستش بگیرید و از خریدهایش تعریف كنید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️💔❤️
گاهی نمیتوانیم با یک #عذرخواهی، تمام خسارت هایی را که به وجود آورده ایم #جبران کنیم…!
پس سعی میکنیم حواسمان را بیشتر جمع کنیم، درسته؟
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️ #محبت شاهکلید زندگی مشترک❤️
💑 محبت ستون اصلی زندگی و اکسیر طراوت بخشیست که پایه های احترام و اعتماد طرفین رو مستحکم میکنه...
😦 در زندگیمشترک اگه اختلاف سلیقه ها و رسم و رسومات به واسطه محبت، کم رنگ نشه، هیچ دو نفری که از دوخانواده و دوفرهنگ مختلف در کنار هم قرار گرفتن، نمی تونن طعم شیرین زندگی رو بچشن...
📚با قانون و قواعد و حقمن و وظیفهتو، زندگی نکنیم...
🌧 فراتر ازین قواعدمنجمدکننده چیزی به اسم انسانیت هست که مملوء از محبت، بخشش، ایثار و از خودگذشتگیست...
👌 #فراتر_زندگی_کنیم....
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هفتادم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی دلم میخواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا ن
#پارت_هفتاد_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
نگاه مهربانش، چشمان به خون نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشک هایم را از روی گونه هایم پاک میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: «توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم! »
سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: «الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... »
که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. وحشت زده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: «نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته... » مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن «آروم باش الهه جان! » از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپش هایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن
صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست.
مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: «به مامان گفتی؟ »
عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد: «نتونستم... »
سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: «الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن... »
با شنیدن این جمله، حلقه بیرمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه عاجزانه ام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش
میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: «عبدالله! به الهه رحم کن! مگه
نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی م یتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره! »
عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی گِله کرد: «مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟ » با شنیدن این جملات نتوانستم مانع بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هقهق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با غیظ میگفت:
«عبدالله! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس میافته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی! »
و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمخواری غمهایم پای تخت نشست.
ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمیگرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه
داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از
اینکه با این حالم اینهمه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد.
دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خستهاش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گامهایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم میداد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را آماده میکردم تا پا به
پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه امید و آرامش مادر میشدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم، هرچند این وظیفه ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پرده های نازک دلم را میلرزاند.
نمازم را با گریه بیصدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هر چه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بیتابی میکند، آرامشی ماندگار عنایت فرماید.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃🌷🍃
👈 کامل بودن شخصیت یعنی
پذیرفتن تمام ابعاد وجود؛
ترسها، تردیدها، شکستها و نقاط بد شخصیت.
👈یک فرد کامل چون فردی آگاهتر است اجتماعیتر است ، فکر بازتری دارد، با مردم معاشرت بهتری دارد و انتخاب های بهتری میکند.
👌 چون ضعف هایش را می پذیرد و در صدد برطرف کردن آن ها بر می آید و نقاط قوت خود را بیشتر تقویت می کند 👏
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹❤️🌸
سعی کنیم ذات و اصالت زیبایی داشته باشیم ☺️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سیاستهای_زنانه
🌸اگه میخواین توی رفتارتون و برخوردتون با همسرتون موثر تر و لطیف تر باشین:
🌸 وقتی همسرتون حرف میزنه مستقیم نگاهش کنین و مرتب با سر حرفش رو تایید کنین یا جملات تاییدی بهش بگین. مثل درست میگی و ... و مهمتر از همه اینکه لبخند به لب داشته باشین😊
🌸 اگه نقدی هم به حرفش دارید، همون اول نزنین توی ذوقش.
اول سعی کنید با چند تا نکته مثبت توی حرفهاش تاییدش کنین و بعد نظر خودتون رو با ملایمت بگین. مطمئن باشید که اینطوری اثر حرفتون خییییلی بیشتره.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💟دنبال قِلِق همسرتان باشید!ویژه آقایون❤️
اگر قلق همسرتان را پیدا کنید و به آن توجه کنید درصد زیادی از مشاجرات و اختلافات شما کم میشود.
بهترین راه تشخیص قلق همسر، این است که :
به حرفهای همسر خود با دقت گوش بدهید و ببینید او چه میخواهد و چه حرفهایی را مدام تکرار میکند.
قلق همسر، همان حرف های تکراری و #مکرر او در دعواهاست.
مثلا اگر همسرت مدام تکرار میکنه که به من بی احترامی میکنی و بد حرف می زنی...
قلق همسرت در #احترام گذاشتن رفتاری و کلامی است.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚