eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
🧔 ⛔️ هرگـز داد نكشيـد و تحقيـر نكنيـد. 🗣 💝 مهـربـانی و نـرم سخـن گفتـن آنچـنان در دل زنـان نفـوذ می كنـد كه تـاثيـرش هــزاران برابـر فريـاد كشيـدن است💏 👈 و برعكـس، داد و فريـاد و تحقيـركـردن، آنچـنان شمـا را از چشـم همسـرتـان می انـدازد كه اگـر بدانيـد هرگز ديگــر داد نمی‌كشيـد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸🍃 دو_نوع_درد داريم: 👈دردهايی كه باعث قوی‌تر 👈شدنت ميشن و دردهای بی‌فايده. دردهايی كه فقط بابتشون زجر می كشی. 👌 من وقت چيزهای بی فايده رو ندارم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌹🍃 👇 اگر قرار است باهم بمانید. از هم اکنون: 👈 اجازه بدهید همسرتان با خیال راحت حرف‌هایش را تا انتها بگوید. 👈از او بخواهید گذشته را رها کند و فقط به آخرین موضوعی که ناراحت‌ش کرده بپردازد. 👈 برای هر مشکلی همان روز تا "دیر و یا کهنه نشده" جلسه‌ای تشکیل دهید و موضوع را ناتمام باقی نگذارید. 👈 از معذرت‌خواهی نترسید. 👈 اگر با آرامش و بدون قضاوت به تمام حرف‌های او گوش ندهید نمی‌توانید خودتان یا او را متقاعد کنید. 👈 تاکنون هیچ زندگی مشترکی با توهین، فحاشی و متهم کردن یکدیگر نجات نیافته است. پس به قصد گرفتن امتیاز و شکست طرف مقابل، سر میز مداکره ننشینید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هفتاد_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجی
از و مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد: «آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن.» و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأییدکرد و باز سر سخن را به دست گرفت: «آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم داداشیم! » مجید لبخندی زد و گفت: «خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن! » که آقا مرتضی خندید و گفت: «البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدنهاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید! » مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: «خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت میکردی!» و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنت هایش افتاده باشد، خندید و گفت: «اینو راست میگه! خیلی شَر بودم! » سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: «عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم! » مادر در جوابش خندید و گفت: «إنشاءالله شما هم سرو سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم! » و آقا مرتضی با گفتن «إنشاءالله! » آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانه شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشستو با خجالت گفت: «خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟ » صورت سفید عمه فاطمه به خندهای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: «این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزهایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید! » با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت: «مامان! اگه کاری نداری من برم. » و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: «هروقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام! » و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: «بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید! » تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: «شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن! » سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد: «مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم! » مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون! » پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: «مامان! حالت تهوع داری؟ » نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد. مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: «مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید! » مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: «نه مادرجون! بریم بیرون! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
حتما بخونید 🔴 رابطه انسان و 5 ⚡️ امواج ابلیسی از سر هزار عارف و عامی می‌گذرد. «وادی عبودیت‌، وادی بسیار پیچیده و لطیفی است. این‌طور نیست که بگویید: "به طرف خدا رفتن که کاری ندارد! سرم را زیر می‌اندازم و پیش می‌روم"! هزار نکتۀ باریک‌تر زِ مو اینجاست. کسی که راهرو نیست و در این امواج نیفتاده، نمی‌داند که چه خبر است! خیال می‌كند که با شنا کردن می‌تواند به آن طرف برسد. یا حتی خودش را نجات‌غریق می‌داند! گرداب‌ها و موج‌های چهل‌متری را که کشتی را فرو می‌برد، ندیده است! چنین آدمی ممکن است بگوید پیغمبر یعنی چه و امام(ع) برای چه می‌خواهیم! ما با پای خودمان به طرف خدا می‌رویم! مگر او «أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ» نیست! امواجی که ابلیس می‌فرستد از سَرِ غیرمُخلَصین (إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ) عبور می‌کند و همه را غرق می‌کند. همه باید متمسِّک به امام(ع) باشند؛ «مَثَلُ أَهْلِ بَیتِی فِیکُمْ کَمَثَلِ سَفِینَةِ نُوحٍ، مَنْ دَخَلَهَا نَجَی، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ». امواج ابلیسی از سر هزار عارف و عامی می‌گذرد. چه بسیار عرفایی که سجادۀ عبادتشان لانۀ شیطان شده است («فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِي حُجُورِهِمْ فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِم»)؛ از طریق اَلسنه آنها شکارگاه تاریخی برای خودش درست کرده. گاهی می‌بینید بعضی‌ها شکارگاه عظیم و تاریخی ابلیس هستند؛ از افق پانصدساله، افراد را جذب خودش می‌کند و به دهان و جهاز هاضمه ابلیس وارد می‌کند. اینها واقعیت‌های عالم تکوین است. کسی که این جریان‌های پیچیده را در عالم را نمی‌بیند، می‌گوید خدا هست و به ما هم نزدیک‌تر است؛ خودمان راه می‌افتیم و می‌رسیم!» 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اگر این 15 مورد را دارید یک و تمام عیار هستید:👇 _ نگرش مثبت _ ارتباط موثر _ ادب _ مطالعه _ شخصیت _ سلامتی _ آرامش خاطر _ خلاقيت _ عشق ورزيدن به کار _ داشتن برنامه و هدف _ داشتن قلب و زبان شاکر _ درک ديگران _ استفاده موثر از زمان _ بخشندگی _ توکل ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃 داشته باشیم یا ؟🤔👆 وبی‌‌ملاحظه باشیم یا ؟🧐👆 مشکل خیلی‌هامون😏 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃 امروز در سنی هستی که میتونی توی دوباره داشته باشی 😳 🍃 پس از امروزت لذت ببر ! ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸🍃 یعنی بترس، بلرز، اما رو بردار... تمام های زندگی، پشت همین قدم اوله.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 اصطلاح « ، » ازنظر علمی نیز اثبات شده است 🌸 که زنان شادتری دارند احساس بیشتری از زندگی دارند 🌸 پس به که خانوماتونو نگه دارید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هفتاد_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آق
از و و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرونآمد و روی مبل قهوهای رنگ کنار هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: «عمه! شما بفرمایید بشینید! » سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشهای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد: «عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم! » که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزادهاش را داد: «قربونت برم عمه جون! من تشنهام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید! » سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته! » خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم. » خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد: «خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم داغشون برام تازه میشه! » مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود. ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهمان نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را پُر کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند. تا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بی مقدمه شروع کرد: «حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم. » مادر لبخندی زد و با گفتن «خیر ببینی عزیزم! » قدردانی اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: «اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید! » سپس رو به من کرد و گفت: «إنشاءالله که نتیجه میگیرید و با دل خوش برمیگردید بندرعباس. » که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجدهاش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! برای مامانم دعا کن! » همچنانکه سجاده اش را میپیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: «اتفاقاً داشتم برای مامان دعا میکردم. » و زیر لب زمزمه کرد: «إنشاءالله که دست پُر بر میگردیم! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
نامه وزیر بهداشت به رهبر انقلاب: دیری نخواهد پایید که مردم با سلامتی کنار هم زندگی کنند دکتر نمکی: 🔹فراز اول فرمایشات حکیمانه امروزتان همچون پیش، مایه وفاق و همگرائی ملی بود. 🔹آهنگ محزون صدایتان در فراز دوم که سوز دل مهربانتان را از داغ فقدان عزیزانمان بر زبان جاری فرمودید وجودم را گداخت. 🔹قبل از این موج جدید بلاخیز پیش بینی ایام را بدلیل غفلت های ساده انگارانه به محضرتان تقدیم کرده بودم دلم نمی خواست آنچه می دیدم، تحقق یابد. 🔹هنوز دیر نشده است، تا خدا هست که یاریمان کند، شما هستید که نصیحت و دعایمان کنید، مردمی هستند که حرفهایمان را بشنوند. 🔹یقین داریم که مهارش می کنیم و بی تردید دوباره بر می گردیم به روزهائی که مردم عزیز کشورمان با سلامتی و شادمانی در کنار هم زندگی کنند. 🔸دیری نخواهد پائید تا بر چهره نازنین فرمانده مهربانمان لبخند رضایتمندی بنشانیم. fna.ir/eyclfe 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️ ❌ اشتباهات نابود کننده رابطه تان ⚜️ همیشہ منتظر ابراز عشق همسرتاݩ هستید. ⚜️ سر یک موضوع تکرارۍ بحث مۍ کنید ⚜️شوهرتان را حق مسلم خود مۍ دانید ⚜️ شوخے ندارید. ⚜️ با هم غذا نمۍ خورید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💙 حقیقی 💕شهید صیاد شیرازى 💎تا آنجا که به یاد دارم، پدرم خودش لباس‏هایش را می‏شست و پهن و جمع می‏کرد. و اتو می‏زد، و به‌طورکلی انجام دادن کارهای شخصی‏اش با خودش بود. 💎بارها شده بود که به‌محض اینکه به خانه می‏رسیدند، تا پاسی از شب در امور منزل به مادرم کمک می‏کردند و به‌طورقطع می‏توانم بگویم برنامه هر هفته پدرم در روزهای جمعه، نظافت آشپزخانه بود؛ به‌طوری‌که اجازه نمی‏داد مادرم و حتی ما در این کار او را کمک کنیم. به‌جرئت می‏توانم بگویم که در طول سال، مثلاً صدبار آشپزخانه منزل شسته می‏شد، 💎نودوپنج بارش را پدرم می‏شست. 💌(افلاکیان زمین، ش 10، صص 15 و 16.) 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
خانم‌های عزیز! به حرف همسر خود گوش دهيد و كمتر با او سرسختانه مخالفت كنيد. دقت كنيد كه منظور ما، فراموش كردن ديدگاه‌ها و نظرات خودتان نيست بلكه ابراز آنها به نحوی است كه همسر شما فكر نكند شما حرف او را زير پا گذاشته‌ايد. مخالفت‌های يكباره، اكثر مردها را عصبانی می‌كند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
دارو نیست! ❗️به هیچ وجه ازدواج موجب افزایش خوشبختی نه زن و نه مرد نمیشود. یعنی شما اگر خوشحال و خوشبخت هستید ازدواج هم بکنید خوشحال و خوشبخت هستید. اگر خوشحال و خوشبخت نیستید ازدواج هم بکنید خوشحال و خوشبخت نخواهید شد. ازدواج دوای هیچ دردی نیست و مشکل گشای هیچ مسئله ای نیست. حداکثر این است که تا 3 ماه فرد را در شرایط تازه ای قرار میدهد ولی بعد به حالت قبلیش بر میگردد. زیرا خوشبختی موضوعی درونی است که در نگاه و باور ما وجود دارد و به واسطه ازدواج و یا بودن با کسی حاصل نمی شود. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هفتاد_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگ
از و به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: «نگران حرف ابراهیم و بابایی؟ » با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: «قبول باشه! » مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: «شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید! » دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم: «شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم! » پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: «إنشاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس! » که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازیاش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: «مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن. » مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: «چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر می اومدیم بهتر بود. » همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: «عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن میکنه. » مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: «چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم! » سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: «من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم! » مجید با غصه ای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: «إنشاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه! » و مادر با گفتن «إنشاءالله! » خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمهای را به راحتی فرو بدهد. احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای خانوادگیاش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: «الهه جان! بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم! » به شوق دیدن عکسهایقدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکسهای چسبیده در آلبوم دوختم. اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: «این عکس رو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن! » سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد: «اون مدت که تهران رو شب و روز بمبارون میکردن، ما همهمون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونهشون تا یه سِری وسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم... » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
پیشنهاد برای پروفایل 😷 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸❤️ می‌بخشم؛ چون دوستش دارم... 🌹برای آن‌ها که می‌خواهند با حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها محشور شوند هر حرفی را به هر کسی نمی‌توان زد. این را همه می‌دانند. برای همین هم قدیمی‌ها گفته‌اند: «معرفت درّ گرانی است به هر کس ندهند، پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند». حالا اگر این حرف، حرف اهل‌بیت علیهم السلام باشد که دیگر اهمیتش هزار برابر است و مخاطب خیلی مهم می‌شود. به همین دلیل این متن را نباید هر کسی بخواند، چرا که هدیه خصوصی امام صادق علیه‌السلام است به من و تویی که با جان و دل حاضریم برای سخن آل‌الله خود را فدا کنیم؛ حتی اگر مجبور شویم خیلی از سنت‌های غلط را زیر پا بگذاریم و سنت‌های زیبا و خدایی را جایگزین کنیم. امام صادق علیه‌السلام فرمودند: سه‌ گروه‌ از زنان‌اند که‌ خداوند عذاب‌ قبر را از آنان‌ برطرف‌ کرده‌ و با فاطمه‌زهرا سلا‌م‌الله‌علیها در قیامت‌ محشور خواهند شد: 1. زنی که در برابر غیرت شوهرش صبر کند. 2. زنی که در برابر بداخلاقی‌ همسرش شکیباست. 3. ؟ سومی را نباید به این راحتی گفت. انگار باز هم به زمینه‌سازی نیاز دارد. زیرا اما و اگرهای زیادی مانع می‌شود که به آن جامه عمل بپوشانیم. اما چه تبلیغی باید برای آن کرد؟ چه چیزی بالاتر از ضمانت‌های امام صادق؟ع؟؟ یعنی چه چیزی بالاتر از برداشته شدن عذاب قبر و ثواب هزار شهید و بهره بردن از ثواب عبادت یک‌سال؟ حالا همه این‌ها به کنار؛ چه چیزی بالاتر از محشور شدن با بانوی یگانه عالم که احدی از زنان با او قابل مقایسه نیست؟ خوشا به حال ما که خداوند چنین پاداشی برای‌مان تدارک دیده است... آری؛ با این اوصاف خیلی شنیدنی است ویژگی سوم: 3. زنی که مهریه‌اش را به شوهرش می‌بخشد.1 عجب! مهریه‌ای که این قدر در جامعه ما پررنگ و مهم شده و به خاطرش ازدواج‌های جوانان آسیب دیده، اگر بخشیده شود، چنین اجر بالایی دارد؟ پس چرا ما برای زیاد کردن آن،‌ این قدر بحث و گفت‌وگو و شاید جدال می‌کردیم؟ چه اشتباه بزرگی! راستی، مگر مهریه همانی نیست که خداوند در قرآن آن را «هدیه‌ای» می‌داند که نشانه صداقت و راستی و مهربانی مرد نسبت به زن است؟2 پس باز هم اشتباه کرده‌ایم... هزاران اما و اگری را که به اشتباه در جامعه بزرگ کرده‌ایم، برای خودت مرور کن و به نتیجه برس! تو را نمی‌دانم، اما من مهریه‌ام را می‌بخشم، زیرا قبل از این که با همسرم پیمان عشق بسته باشم، پیمان بندگی را با خدایم امضا کرده‌ام و او هم تضمین کرده است خانواده بهشتی را برای من. حالا با خیال راحت به همسرم و خانواده‌ام عشق می‌ورزم و مهریه‌ام را به او می‌بخشم، چون دوستش دارم... البته چون مهریه یکی از پاک‌ترین مال‌هاست و به گفته اهل‌بیت می‌تواند شفابخش بسیاری از مریضی‌ها باشد3، پس من هم به اندازه مهریه حضرت زهرا (که گویا کم‌تر از 14 سکه بهار آزادی است) نگه می‌دارم و بقیه را می‌بخشم. من مطمئنم که چون این بخشیدن از سر عشق و محبت است، خانواده‌ام را اهل‌بیتی می‌کند و آرامشی شیرین را به ارمغان می‌آورد. حالا تو چه می‌کنی خواهر مهربانم؟ فکرهایت را بکن و از روی میل و علاقه، تن به این معامله بده! معامله‌ای که سودش بی‌نهایت است و ضررش ناچیز. اگر چنین کردی، حتما با جمله‌ای زیبا در قسمت بخشیدم (+) به ما خبر بده تا قطره‌قطره جمع گردیم؛ وانگهی دریا شویم... و چه چیزی زیباتر از دریای همسران فاطمی... [1]- عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام: ثَلَاثٌ مِنَ النِّسَاءِ یَرْفَعُ اللَّهُ عَنْهُنَ عَذَابَ الْقَبْرِ وَ یَکُونُ مَحْشَرُهُنَّ مَعَ فَاطِمَةَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امْرَأَةٌ صَبَرَتْ عَلَى غَیْرَةِ زَوْجِهَا وَ امْرَأَةٌ صَبَرَتْ عَلَى سُوءِ خُلُقِ زَوْجِهَا وَ امْرَأَةٌ وَهَبَتْ صَدَاقَهَا لِزَوْجِهَا یُعْطِی اللَّهُ کُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ ثَوَابَ أَلْفِ شَهِیدٍ وَ یَکْتُبُ لِکُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ عِبَادَةَ سَنَةٍ. (وسائل الشیعة، ج21، ص: 285) [2]- سوره نساء، آیه 4: وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِنْ طِبْنَ لَکُمْ عَنْ شَیْءٍ مِنْهُ نَفْساً فَکُلُوهُ هَنیئاً مَریئاً: مهر زنان را که هدیه‌اى است، به آنان بدهید. پس اگر چیزى از آن را با رضایت خاطر به شما بخشیدند، آن را بخورید. گوارا و نوش جانتان خواهد بود. [3]- مردی از دردشکم به امیرالمومنین شکایت کرد. حضرت فرمودند: از همسرت بخواه مقداری از مهریه‌اش را ببخشد و با آن عسلی بخر و با آب باران بیامیز و بنوش. (وسائل الشیعة، ج21، ص: 285) 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❌هرگز درباره گذشته همسرتون نکنید... 👈 زیرا اگه در گذشته او چیزی پیدا کردید به‌هم می‌ریزید و نسبت به او سرد می‌شوید ... 👈 و اگه در گذشته او چیزی پیدا نکردید حس بی‌اعتمادی رو به همسرتون منتقل می‌کنید... 👌 پس در هر دو صورت کمکی به خوشبختی خودتون نکردید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
وقتی که با به مشکل بر می‌خورید... این کارها را نکنید 😐👆👆 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
⛔️خصمانه حرف زدن ممنوع! مثل اینکه بگویید: ❗️ "صد بار بهت گفتم" ❗️"حقته" ❗️ "چرا رفتی؟" ❗️ "چرا گفتی؟" ❗️ "کجا بودی تا حالا؟ " ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هفتاد_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: «ن
از و که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: «ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن! » بی اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن «خدا لعنت کنه صدام رو! » اوج ناراحتیاش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرش کرد: «مامان! حالا که وقت این حرفا نیس! » عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: «تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم! » مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشادهرویی داد: «این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش میپوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم! » اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطرهای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم میخورد. حالا غم غریبِ چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود. دقایقی به تماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: «حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر. » و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: «شوهرشه! » مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: «مامان! آماده شید بریم! » با شنیدن این جمله، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. * * * سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتیاش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: «الهه جان! » به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم: «مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟ » نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفسهایش احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
در و :👇 👈 1️⃣ به گرایش دارند و به سرزنش . 👈 2️⃣ احساس ، بی‌تفاوتی و بی‌ارزشی می‌ڪنند، و احساس و تحریڪ پذیری دارند. 👈 3️⃣ حالت دلواپسی و دارند و بدبین و گرفته می‌شوند. 👈 4️⃣ از هر درگیری می‌گیرند و درگیری و درست می‌ڪنند. 👈 5️⃣ در این دوران دوست دارند درباره مسائل شان ڪنند در حالی ڪه اڪثر درباره افسردگی‌شان را می‌دانند. 👈 6️⃣در بحث واڪنشی نیز اڪثر در این دوران برای درمان خود به ، روابط و روابط روی می‌آورند، در حالی ڪه عموم با ، و رابطه سعی در ڪردن مسئله خود می‌ڪنند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸🍃 دست برداریم از : اگر بیاورم ... اگر حقوق‌ها را اضافه کند ... اگر این ‌طوری بود ... اگر این شکلی بشود ... و نظایر این‌ها ... می‌دانید همه این برای چیست؟ برای اینکه : تغییر نکنم ! من همین که هستم باشم، ولی اوضاع بهتر بشود ! از این اگرها خودت را کن ... اگر به دنبال بهتر شدن اوضاع هستی، باید بشی .. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚