eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی گالری حوا: (لباس زنانه) https://eitaa.com/joinchat/3479896174Cf95aff1aa3 ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
عید قربان اسٺ اےیاران گل افشانے ڪنید در مناے دل وقوف از حج روحانے ڪنید تا نیفتاده اسٺ جان در پنجۀ گرگ هوا گوسفند نفس را گیرید و قربانے ڪنید عيدبندگے مبارڪباد 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
شوخی با 😁 مبارک 🌹❤️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
امروز دو قسمت از رمان رو میگذاریم 😍 هم چون دیشب نگذاشتیم هم عیدی محتوایی پارت شب هم سر جاشه😍 مبارک 🌹❤️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و هر چند خبرهایی که عبدالله از بیمارستان میآورد، چندان امیدوار کننده نبود و هر بار که به ملاقات مادر میرفتم، چشمانش بیرنگتر و صورتش استخوانی تر شده بود، ولی من به نجواهای عاشقانه ای که در شبهای قدر زمزمه کرده و ضجه هایی که از اعماق قلبم زده بودم، آنچنان ایمان داشتم که دیگر از اجابت دعایم ناامید نمیشدم! همانگونه که مجید یادم داده بود، از تهِ دلم امام علی (ع) را صدا زده، به کَرم امام حسن(ع) متوسل شده و با امام حسین علیه السلامدردِ دل کرده بودم و حالا به انتظار وعدهای که مجید برای رسیدن به آرزویم داده بود، چشم به فردایی روشن داشتم. هوا گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن افطاری پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال قرآن را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی اش کرده بودم. آخرین سفره افطار را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب مفاتیح رفتم. یکی از خانمه ای شیعه در امامزاده سیدمظفر(ع) گفته بود که برای روا شدن حاجتم هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک مجید میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (ص) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده ای نه چندان دور دوخته بود. دعا تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم خدا را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه ای از اندوه، ولی به رویم لبخند میزد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: «نه دیگه، موقع افطاره، مزاحم نمیشم! » سپس بشقاب را به دستم داد و عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: «عبدالله! از مامان خبری نداری؟ » در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: «نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم. » سپس با لحنی مشکوک پرسید: «مگه قراره خبری بشه؟ » لبخندی زدم و گفتم: «نه، همینجوری پرسیدم. » که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش جلب کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را تبریک گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، عبدالله خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه رمضان امسال را نه به حلاوت رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای مادر، با شادی نوش جان کردیم. شب عید فطر با عطر امیدی که به سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به یُمن توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد. مجید همانطور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت: «سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر. » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج میزد، ادامه داد: «پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم! » لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خندهای ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم: «خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟ » از سؤال سرشار از شرارتم، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: «الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر! » و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین شبی، تهِ دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: «مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟ » و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانیاش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد: «الهه جان! همه چی دست خداست! » سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با مهربانی دلداری ام داد: «الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو بی جواب نمیذاره! » و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان چراغ زندگی اش کم سوتر میشود، ولی به اجابت گریهها و ضجههای شبهای امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلی ها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! إنشاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته! من مطمئنم که تو همین شبهای قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم! » و این از پاکی پیوند قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان می آورد که حقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید دل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب اهل تسنن دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پاکش را متوجه حقانیت مذهبم کنم که لبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم: «مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از تهِ دلم امام علی(ع) رو صدا زدم. بخدا از تهِ دلم با امام حسین(ع حرف زدم. ولی تو... » و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم: «خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم. » هر کلامی که میگفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هر چه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ پروایی به زبان بیاورم: «مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن! » در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید: «چی رو امتحان کنم الهه جان؟ » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🎂 🍰 🍰 شرایط: 😍 ❣️فقط برای اعضای کانال حوای آدم 👩‍🦰👩 ❣️ با لوازم کیک سازی که در منزل دارین 🍣 ❣️ تزیین کیک، مربوط به باشه 🍥 ❣️ تصویر گویای پخت خانگی کیک باشه 🥮 ❣️حتما حتما 👇 ❣️ نام کانال همسرانه در تزیین یا کنار کیک بصورت دست نویس درج بشه 💞 ⭕️ در غیر این صورت در مسابقه شرکت داده نمیشه 😭 😐 🎂شیوه مسابقه: ❣️تصاویر ارسالی کاربران در کانال همسرانه حوای آدم درج میشه ❣️و شما با استفاده از لینک کیکتون در کانال (دیگران رو دعوت به مشاهده کنید )تا ساعت 24 روز جمعه 17 مرداد مهلت دارید بازدید (ویو) تصویر کیک خودتون رو زیاد کنید. 🎂 اعلام نتایج: 💘روز عید غدیر ان شاء الله 🎂 مهلت ارسال تصاویر کیک: 😋 از الان تا یکشنبه 12 مرداد ساعت 24. @mahdavi59 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و و من بیدرنگ جواب دادم: «خُب تو هم مثل من وضو بگیر، مثل من نماز بخون... » و پیش از این که خطابهام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد: «الهه جان! من که از تو نخواستم شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد عقایدی که من دارم، فکر کنی! من فقط ازتخواستم دعا کنی، همین! » سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: «ولی تو از من میخوای از عقایدم دست بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه! » و پیش از آن که به من مجال هر پاسخی دهد، با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! من همینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم! » سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هلال لبخندی که لحظهای از آسمان صورتش مخفی نمیشد، تقاضا کرد: «نمیشه تو هم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟ » و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده و با کلام پُر مِهرم خواسته دلش را برآورده سازم: «مجید جان! منم همینجوری که هستی دوسِت دارم! » و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه عقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات پُر شوری که در زندگی عاشقانهمان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای دنیا سراغ نداشته باشم. ساعتی به میزبانی نسیم گرم و دلنوازی که عطر خلیج فارس را به همراه میکشید، چشم به سقف بلند آسمان، میهمان خلوت ناب و بیریایی بودیم که فقط ندای نگاه من شنیده میشد و نغمه نفسهای مجید و حرفهایی که از جنس این دنیا نبود و عشق پاکمان را در پیشگاه پروردگار به تصویر میکشید که به خاطرم آمد امشب ختم صلواتم را فراموش کردهام. ختم صلواتی که هدیه به روح محمد و آل محمد بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در امامزاده میهمان حصیرش بودیم، این ختم صلوات معجزه میکرد. رو به مجید کردم و گفتم: «مجید جان! یادم رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم. » و با گفتن این حرف، از جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت اتاق رفتم. تسبیح سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: «چندتا صلوات باید بفرستی؟ » دانه های تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم: «هر شب هزارتا. » مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: «اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم. » و منتظر نشد تا پاسخ تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با تسبیح سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی قالیچه نشست و با گفتن «پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم. » صلوات اول را فرستاد و ختم صلواتش را آغاز کرد. چه حس خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیت ش صلوات میفرستادیم و خدا میداند که در آن شب عید فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان نازنین ش بودند. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از مسابقه پخت کیک خونگی جا نمونید 😍😍👆👆
‌ 💟 حاج آقا پناهیان 👸خانم ها و آقایون اگر مهربان میخواهند؛ دنبال عبد بگردند.✌️ 👈عبد ها وقتی همسر میشوند ظلم نمیکنند.💯 ولی آنهایی که عبد نیستند کارشان حساب و کتاب ندارد.😏 👈اگر عبد باشند دیگر دل ودماغ بد برخورد کردن ندارند.😊☺️ 👈قبلا رسش را کشیده اند ورویش راکم کرده اند(و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا)💯 آقایون "دنبال عبـــد باشید" خانومی که عبد باشه از خیلی چیزا تو زندگی میگذره...🌹🌹 😍😍 ⊰᯽⊱┈─°╌❊╌─°┈⊰᯽⊱ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
...🌸 روزهـــاے جمعــــہ مـے گفـت:امــروزمیخـوام یہ کــارخیـربـرات انجام بدم😊 هـم براے شمـا،هـــم براے خـدا💫 وضـومی گرفـت ومـے رفت توے آشپزخونہ. هـرچہ میگفتم :نکـنیــدایــــݧ کاررومن ناراحت میشــم باعث شرمندگیمہ.😞 گـــــوش نمـے کــرد. دررامـے بسـت وآشپزخانہ رامــے شست😕💚 🌺 ☺️✋🏻 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 یکی از های زن عاقل و هوشیار این است که برای همسرش، جمله «دوستت دارم😇» را بیشتر از "چقدر دوستم داری؟" به زبان میاورد.... 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
‌ 💌 علیرضا پناهیان: همه دعواها بر سر محبت است. باید از اول نگذاریم دل به هر سویی برود و الا علم و عقل هم از پس آن بر نمی‌آیند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴 يعني: ✅فرهنگ یعنی: عذرخواهی نشانه‌ی ضعف نیست. ✅فرهنگ یعنی: کینه‌ها وبال گردن خودمان هستند. ✅فرهنگ یعنی: لباس گران‌قیمت و طلا آویزان کردن نشانه‌ی برتر بودن نیست. ✅فرهنگ یعنی: به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم! ✅فرهنگ یعنی: القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست! ✅فرهنگ یعنی: هر کتاب یک تجربه است، تجربه‌هایمان را به اشتراک بگذاریم! ✅فرهنگ یعنی: وجدان کاری داشته باشیم. ✅فرهنگ یعنی: چشم و هم‌چشمی را کنار بگذاریم. ✅فرهنگ یعنی: تفاوت نسل‌ها را درک کنیم! ✅فرهنگ یعنی: آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود. ✅فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم! ✅فرهنگ یعنی: اگر در جایی بازه، سرک نکشیم! ✅فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم! ✅فرهنگ یعنی: به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم! ✅فرهنگ یعنی: در دورهمی‌ها کسی را سوژه‌ی غیبت کردنمان قرار ندهیم! ✅فرهنگ یعنی: در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم! ✅فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم و آموزش ببینیم! ✅فرهنگ یعنی: کسی که به مشاور مراجعه میکند عاقل است! ✅فرهنگ یعنی: کسی که به روان شناس مراجعه میکند دیوانه نیست ✅فرهنگ یعنی: کسی که مشاوره رو قبول نداره، و فکر میکنه عقل کل هست، بی سواده و عملکرد نادرست بروز میده! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 در میان ی شماست آن را در باغ جستجو نکنید… 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
عکس کیک ها داره میرسه 😍 از مسابقه جا نمونی تا یکشنبه شب وقت داری عکس کیک خونگی ات رو بفرستی 😍
از و * * * با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه ام مرده باشد، از جریان زندگی در رگ هایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از سرما میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم جریان داشت. عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع رعشه های بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بیحرکتم را جان دهد. عطیه بی صبرانه بالای سرم اشک میریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ قفل شده ام، نفسم هم به زحمت بالا می آمد چه رسد به قطرهای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوبِ در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای مادری است که من لحظه ای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر مرگش را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: «الهه! الهه! یه چیزی بگو... » و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهره ام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینه ام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: «پس چرا مجید نیومد؟ » و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: «زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد. » اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط ناله های مادر بود که هنوز در گوشم میپیچید و تصویر صورت زرد و بیمژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینهام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانه ام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش به کسی التماس میکرد: «آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد! » از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدن بیجانم شده بود. قدم هایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الهه ای که دیگر تا مرگ فاصلهای ندارد، برساند که مُهرِ لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: «پست فطرت... » آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته ام را میکشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازهای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا میکردم: «دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد... » و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می آمد، اشکی را که تا زیر چانهاش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: «برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت... » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🎂 🍰 🍰 شرایط: 😍 ❣️فقط برای اعضای کانال حوای آدم 👩‍🦰👩 ❣️ با لوازم کیک سازی که در منزل دارین 🍣 ❣️ تزیین کیک، مربوط به باشه 🍥 ❣️ تصویر گویای پخت خانگی کیک باشه 🥮 ❣️حتما حتما 👇 ❣️ نام کانال همسرانه در تزیین یا کنار کیک بصورت دست نویس درج بشه 💞 ⭕️ در غیر این صورت در مسابقه شرکت داده نمیشه 😭 😐 🎂شیوه مسابقه: ❣️تصاویر ارسالی کاربران در کانال همسرانه حوای آدم درج میشه ❣️و شما با استفاده از لینک کیکتون در کانال (دیگران رو دعوت به مشاهده کنید )تا ساعت 24 روز جمعه 17 مرداد مهلت دارید بازدید (ویو) تصویر کیک خودتون رو زیاد کنید. 🎂 اعلام نتایج: 💘روز عید غدیر ان شاء الله 🎂 مهلت ارسال تصاویر کیک: 😋 از الان تا یکشنبه 12 مرداد ساعت 24. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
ارسال تصویر کیک ها به @mahdavi59
تمدید شد 😍 تا فردا شب دوشنبه شب فرصت پخت و ارسال عکس خووونگییییییی شرایط رو بخونید👆😉
از و همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هر چه میتوانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرتزده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: «مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!! » لعیا که خیال میکرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان گویی افتادهام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: «ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید! » اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض،مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریههایی مردانه، شانههایش میلرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم میسوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: «از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون! » و اینبار هجوم ضجه و ناله هایم بود که نفسهایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینه ام میکوبید. مجید بیآنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط شانههایش که تمام بدنش میلرزید. هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: «الهه! بس کن! » و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان ضجه هایم خش افتاده بود،جیغ زدم: «این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد... » هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهتزده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریه های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: «مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد... » سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: «مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن(ع) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟ » پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربیاش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «بیوجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!! » مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: «میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! میخواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!! » که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله میکشید، از اتاق بیرون رفت. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
☂️یکی از های مهمی که بر عهده والدیـ👥ـن است آماده کردن ازدواج💍 وکمک کردن به جوانان در این زمینه است.یعنی والدین باید به ازدواج جوانان باشند.🙂 متاسفانه بعضی از والدین تاکید بسیاری بر اقتصــ💸ـادی دارند. ☂️اگر بخواهیم دینی را ملاک کارمان قرار دهیم می بینیم که بر روی مسائل اقتصادی نشـ⛔️ـده است. ✨امام رضا (ع): اگر مردی برای خواستگاری نزد تو آمد و و اخلاق او را پسندیدی به وی زن بده و و ناداری اش ،مانع تو از این کار نشود. 📚(بحار الانوار ج 100 ص372) قطعا مسؤلین و دیگر افراد جامعه هم در این زمینه باید کمک کنند.🤓🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 یک زن هرگز از ابراز مرد زندگیش خسته نخواهدشد. به زبان آوردن دارم موجب می‌شود زن به واقعی مرد زندگیش پی ببرد و آن را کند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚 🍃🌸
🗣|مثلا بگویی..↓ «دلم برایت تنگ شده‌است.♥️» بخندد. 😄🌱 بگوید..↓ «چه زود! من که هنوز نرفته‌ام.🤨» و تو برایش از بخوانی..|🎈💌 جمال در نظر وُ شوق هم‌چنان باقی گدا اگر همه‌عالم بدو دهند، گداست😉❤️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
سلام به همراهان گرامی 🌸 کیک خونگی نبوووووود ؟😍