🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد007
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد008
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_صد_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینه ام سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم:
«از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد! » در مقابل خروش خشمگینم که با گریه های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد. گویی خودش را به شنیدن گله های تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم:
«چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی(ع) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته! » دستهای لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه میزدم:
«من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد... » از شدت ضجه هایی که از تهِ دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج میرفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار میکرد: «مجید برو بالا! » و همچنانکه او را از پلهها بالا میُبرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد:
«الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم... » و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، نغمه های عاشقانه و غریبانه اش برایم گنگ تر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار
شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه
با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه اتمامِ حجت میکرد:
«هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد009
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد010
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_صد_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد.
یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانههایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در جگرش میریخت و دم بر نمی آورد.
جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه خرابم میکند. چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه های شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت.
با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمیشد و به این سادگیها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم میداد.
عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفت هر روز صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید
من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه ای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی اش میشدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز استخوانم را میسوزاند. چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینهام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفتهاش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد:
«سلام الهه جان! » از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگیام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد011
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد012
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#آقایان_بخوانند
#نیاز_زنان_متاهل
🛑 یه زن نیاز داره شوهرش بهش جواب یه کلمه ای نده، باهاش #حرف بزنه🤔
🛑 #نوازشش کنه، تو یه جامعه آماری ۸۰درصد زنان، نوازش رو بیشتر از خود رابطه جنسی دوست داشتن🤔
🛑 زن اگه احساس #محبوبیت نکنه ممکنه نتونه منطقی رفتار کنه❗️
🛑 دوست داره به چشم شوهرش #زیباترین و باهوشترین زن دنیا باشه🧚♀️
🛑 دوست داره مردش #قوی باشه و از پس هر کاری بر بیاد🏋️♂️
🛑 دوست داره بعد از رابطه جنسی، شوهرش اونو به #آغوش بگیره، نه اینکه بهش پشت کنه. دوست داره ابزار لذت تلقی نشه😏
🛑 نیاز داره اگه رنگ موی جدیدش خوب نشده یا اضافه وزن داره، تو #نظرخواهی، شوهرش خیلی هم روراست نباشه🤪
🛑 نیاز داره #سورپرایز بشه و شوهری تا حدی غیرقابل پیش بینی داشته باشه🎁🎉
🛑 نیاز داره شوهرش، فرق اطاعت و #محبت رو بدونه❗️
🛑 نیاز به #امنیت داره، یعنی ، روزانه اخلاق و رفتاریو ببینه که ثابت میکنه اون تنها #عشق و عزیزترین فرد زندگی شوهرشه💗
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#حرف_حساب
🌸 اگه فكر ميكنى #شرايط نميذاره به #آرزوهات برسى بايد بدونى كه رسيدن به هر آرزويى يك شبه انجام نميشه
👈 اصلا #اهميتى_نداره كه آرزوى تو چى هست و چقدر دور از ذهن به نظر ميرسه.
فرقى نميكنه تو چه #شرايط و #خانواده و #محيط هستى.
بيا براى ساختن زندگى خودت #زرنگى كن.
بيا سر موانع و نا اميدى ها كلاه بذار و بهشون نشون بده كه تسليم شدن توى كار تو نيست.
وقتى اين حالتى ميشى حس اعتماد به نفس #قوى سمتت مياد كه همه كارات اونطورى كه ميخواستى پيش ميره.
👌 سه تا کاری که باید برای #رسیدن به خواسته هات انجام بدی
• #هدف داشته باش
• #اقدام کن واسش
• #پیگیرش باش
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
👩 #خانما 👩
چنانچه #ﺣﺮفتان_ﺣﻖ است، #ﺗﺤﻤﯿﻞ نکنید، فقط #بیان کنید.
یک زن با اعتماد به نفس، حرفش رو تو #دلش نگه #نمیداره ولی #بحث هم نمیکنه، فقط حرفش رو آروم و متین و #قاطع بیان میکنه؛
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🎧 ❌ #هندزفری عامل ابتلا به #میگرن
متخصصین مغز و اعصاب بر این باورند که: استفاده زیاد و #طولانی مدت از هندزفری برای شنیدن موسیقی که این روزها در جامعه و بخصوص میان جوانان ایرانی رواج زیادی پیدا کرده است، ابتلا به میگرن را #تشدید می کند!
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#لبنان با تو هستیم
#بیروت
#من_قلبی_سلام_لبیروت
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
◼️ @havayeadam ◼️
#غدیر
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
عید غدیر پیشاپیش بر همه شیعیان مبارک باد🌸🌹
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_صد_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
از جا بلند شدم و با قدم هایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد: «الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن... »
و جمله اش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهرهاش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود.
لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! میشه در رو باز کنی؟ » چقدر دلم برای صدای مردانه اش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمیگذاشت که همه جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: «الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن! »
حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیواره هایش از طوفان خشم و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: «الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن! »
سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد: «الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم... » و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: «الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه هاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده... » و لابد گریه های بیصدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید:
«الهه جان! صدامو میشنوی؟ » و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد: «الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن گریه هات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه هاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه... » و همین که نام مادر
را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریهام به ضجه بلند شد و نمیدانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد:
«الهه! الهه جان! »
دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر میزد: «الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان... » و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم
بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان ناله های بی صبرانه ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم:
«مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟ »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_صد_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و همین جواب بی رحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند:
«باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش! »
و میان گریه های بیامانم، صدای قدمهای خسته و شکستهاش را شنیدم که از پله ها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویههای بی مادری ام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بی پناهی گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غم هایم بود و صبورانه به پای دردِ دلهایم مینشست. ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصههایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکسته ام هنوز از
تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیدهام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنی اش نبود.
غروب آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانه ای رفتم که هر گوشهاش خاطره مادرم را زنده میکرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشکهای تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانترباشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب سلامم را داد. با دیدن چشمان وَرم کردهام، اخم کرد و پرسید:
«مجید اینجا بود؟ »
سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد: «نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه. » سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: «باهاش حرف زدی؟ »
سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: «اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم. » لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت: «خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه
مَن ماست چقدر کره میده! » که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت.
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم می آمد و حالا سفره سه نفرهمان به قدری سرد و بیروح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد. سفره را جمع
کردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#اطعام_غدیر
#اطعام_7000_نفری
💎به مناسبت عید بزرگ غدیر
مرکز احیاء موعظه حسنه در کنار هیئت محبان الحسین علیه السلام شهر بم
اقدام به #اطعام_7000_نفری (به فقرا و مساکین) نموده است.
(لازم به ذکر است با کمک شما عزیزان مبلغ 3میلیون و چهارصد هزار تومان جهت قربانی عید قربان جمع آوری شد که از گوشت قربانی در اطعام عید غدیر استفاده می گردد)
#فقط_به_عشق_علی علیهالسلام
❇️جهت مشارکت :
شماره کارت تجارت
5859-8310-6045-4542
به نام مهدی مهدوی
لطفا بعد از واریز، به آیدی (@mahdavi59) در ایتا اطلاع دهید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد013
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد014
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_صد_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
آمده بود تا با مِهر برادریاش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید:
«امروز حالت بهتر بود الهه جان؟ » صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریههای
این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر! » اکتفا کردم که پرسید: «از مجید خبر داری؟ » از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: «چطور مگه؟ » در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود
با صدایی آهسته پاسخ داد: «شبی که داشتم میاومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه. » از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: «الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم میدونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست
تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره. »
سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بیقراری های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: «امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده... » که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: «ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش! » و او با متانت جواب داد: «اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود. » سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: «چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟ » و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید:
«اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش
چقدر شکسته شده؟ » و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: «الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بیمحلیهای تو رو تحمل کنه! »
اشکی را که تا زیر چانهام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده های بغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: «عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه... » که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم:
«من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد! »
عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد: «خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟ »
به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «مجید به من دروغ گفت! » عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوه هایم را داد: «الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه جواب میده. اون فقط میخواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه. » سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد:
«خُب اگه اون اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی. »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
واریزی اعضای کانال
جهت #اطعام_غدیر
قبول باشه و حاجاتتون روا 🌹
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🍃 عید بزرگ #غدیر بر همه شیعیان جهان مبارک باد 🍃🌸
#من آمدم به جهان #فقط_به_عشق_علی
که دل ببخشم و جان، فقط به عشق علی
چه کرده با دل من «فَمَن یَمُت یَرَنی»
خوش است رفتن جان فقط به عشق علی
قاسم صرافان
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_صد_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: «خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه! » و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند مرهم زخمهای قلبم شود و گوشه ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: «میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونهات؟ » و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد:
«الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده! »
و نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودیها در سینهام خاموش
نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانهاش مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم: «عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم! » و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس
عمیقم بود که جراحت قلبم را کاریتر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود.
* * *
روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.
کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس میکردم.
چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادریاش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگی هایم بود.
روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانهاش را میگرفت. قاب عکس شیشه ای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم.
حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بیاختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین لحظات زندگیام که سخت به همراهیاش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیدهام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال
اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزهای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد.
ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم
رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم.
احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم
کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابراز احساس دلتنگی های عاشقانه ی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم: «کیه؟ »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚