eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف کارشناس ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام مهدوی ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
از و نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید گوشی را به دستم داد و نمیخواست با عبدالله حرف بزند که به بهانهای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: «بله؟ » که با دل نگرانی سؤال کرد: «شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟ » و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم: «تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟ » صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: «الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت... » و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: «دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟ » که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: «الهه جان! آروم باش! » و عبدالله از آنطرف التماسم میکرد: «الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمیفهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم! » باز محبت خواهری ام به جوشش افتاده و دلم نمی آمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: «نمیخواد بیای اینجا! » ولی دست بردار نبود و با بیتابی سؤال کرد: «آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟ » دلم نمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه معجزهای برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: «دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن! » سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: «عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش! » و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضی اش کنم و راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: «سلام عبدالله جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه! » و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی میکرد که به آرامی خندید و گفت: «نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الههای! هنوزم تو برای من مثل برادری! » و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانهاش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم، آرامش عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها میخواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریه ای در خانه بود که هر لحظه از فتنه انگیزی های شیطانی اش در هول و هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی هایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب کشی که امشب میخواستیم در خانه ای که خدا به دست یکی از بندگانش بی هیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم » چشمهایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و * * * لب ایوان نشسته و گوش به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ غروب روزهای آخر خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و مجید از هر بهاری دلپذیرتر بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم. هر چند داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان بیقراری میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و برکت شده بودیم که به امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه های حکیمانه مامان خدیجه و محبتهای مادرانه اش، وضع جسمیام هم حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و شادابی ام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار سنگینی انجام دهد، ولی جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید. حالا یکی دو روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذره ای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که مرتب به خانه و نخلستان پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد، ولی پدر و نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه میترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی جواب سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و مجید بود و وقتی ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و نمیتوانست باور کند که به دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب گناهانمان که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از خدا گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هنوز هم تهِ دل من میلرزید که آسید احمد و مامان خدیجه از سرگذشت من و مجید چیزی نمیدانستند و اینچنین بیمنت به ما محبت میکردند. میترسیدم بفهمند من از اهل سنت هستم و پدرم با وهابیون ارتباط دارد که به ننگِ نام پدر وهابی ام، از چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مجید مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه پناه داده و دل اهل خانه را به سمت ما متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت. آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد: «قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان »! عج و من به لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن شیرینیها، به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینبسادات رفت. شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (عج)، بنا بود امشب در این خانه جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانهای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 بهترین روز 🔸روز نهم ربیع الاول سالروز آغاز امامت حضرت مهدی است. این روز فرصت مناسبی است برای این که در مورد یاری حضرت مهدی بیشتر تدبر و تفکر کنیم و برای ظهورش بیشتر فعالیت نماییم. 🔸در این روز می توان بیعت با حضرت حجت(عج) و پیروی از او را بیشتر تمرین کنیم. عج 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️چه بیماری هایی با خون بند ناف درمان می شود؟ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 مزایای خون بند ناف! قابل توجه مامان و باباهای قدیم و جدید 😍 یادتون نره کلیپ بالا رو حتما ببینید 😳 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😄🌸🌹 برای مبارزه با اّب نمک‌را به این شکل قرقره کنید سرمایه ای در 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
نگین انگشتر.mp3
5.6M
شب 🌹نگین انگشتر🌹 👨‍👧‍👧بالای ۴ سال 🎤با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🗣قرائت : 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
خوش‌رویی، حالت مثبت و خوشایندی است كه عاطفۀ مثبت را برمی‌انگیزد و رابطه را دلپذیر می‌سازد. از این رو، در برخی روایات، به در روابط توجّه شده و بر نقش آن، تأکید شده است. ✅در حدیثی، گشاده‌رویی و چهره درهم نکشیدن، یکی از حقوق زن دانسته شده است. (1) ✅در بخش دیگری از این روایات، بر لزوم سُرورآوری چهرۀ زن برای مرد تأکید شده و تعبیرهای گوناگونی در بارۀ آن به کار رفته است. 2 ✅در برخی روایات نیز، خوشرویی عامل از بین رفتن کینه از دل معرفی شده است و دلی که در آن کینه نباشد آرام خواهد بود. 3 1. حَقُّ الْـمَرْأَةِ عَلَى زَوْجِهَا أَنْ يَسُدَّ جَوْعَتَهَا وَ أَنْ يَسْتُرَ عَوْرَتَهَا وَ لَا يُقَبِّحَ لَهَا وَجْهاً فَإِذَا فَعَلَ ذَلِکَ فَقَدْ وَ اللهِ أَدَّى حَقَّهَا؛(ابن فهد حلی، احمد بن محمد، عدّةالداعی،ص۸۱) 2. إِنَّ مِنَ الْقِسْمِ الْـمُصْلِحِ لِلْمَرْءِ الْـمُسْلِمِ، أَنْ يَكُونَ لَهُ الْـمَرْأَةُ إِذَا نَظَرَ إِلَيْهَا سَرَّتْهُ... الكافي ج5 ص327 3. حُسْنُ البِشْرِ يَذهَبُ بالسَّخِيمةِ . (الكافي : ٢ / ١٠٣ / ٦) 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ دعــــــــــــــــــــ🙏ــــــــــــــــــــا برای همســــــــــــــــــــــــــــــر 🌸 شاید باورتان نشود، اما دعــــــــــــــــــــ🙏ـــــــــــــــــای خیر برای همسرتان در سرِ سفره و در حضور بچه‌ها یا حتی جلوی فامیل، چه حس زیبایی دارد... 🌸 مثلاً بعد از ناهار، غیر از اینکه از دست‌پخت و سلیقه خانم‌تان تعریف کردید، از خدا هم به‌خاطرِ داشتن چنین همسری تشــــــــــــــ🙏ـــــــــــکر کنید و با صدای واضح، همسرتان و پدر و مادرش را دعـــــــ🙏ـــــــــــا کنید و طول عمر و سلامتی او را از خدا بخواهید. 🌸 یا مثلاً هر موقع همسرتان زحمت کشید و خانه را جارو کرد یا وقتی که به بچه‌ها رسیدگی کرد یا مواقعی که لباسی شست و اتو کرد و یا چای و شربتی برای شما آورد، او را دعــــــــــــــــــــــــــــــــ🙏ــــــــــا کنید. 🌸 در حضور پدر و مادر خانم‌تان از آنها بابت تربیت چنین دختری تشـــــــــــــــــ🙏ـــــــــــــــــــــکر کنید و آنها و همسرتان را دعـــــــــــــــــــــ🙏ــــــــــــــــــــا کنید. یک‌بار امتحان کنید، می‌بیند که این کار چقدر لذت‌بخش است. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و شبی که به این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی شیعه وارد شده و با دست خودم چقدر کار خودم را سختتر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار ترس و تهدید وهابیت، قدمی عقب نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تبلیغ تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و شعار روزهای اول ازدواجمان را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن مجید، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دلِ من هم آرامش گرفته و بیش از اینکه بخواهم عقیده اش را تغییر دهم، از حضور گرم و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با سعه صدر، دلش را متوجه مذهب اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه مصیبت در کمتر از یکسال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین زندگی آرام و دلنشین، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار عزیز دلم با خاطری آسوده زندگی کنم، برایم غنیمت بود. با اینهمه، شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه اینهمه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا سختتر! میدیدم بعد از هر مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که آیینه چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از هیجان عشق به تشیع، عاشقانه میخندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این خانواده شده و چاره ای جز تبعیت از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم دلم نمی آمد در برابر اینهمه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری همراهشان میشدم. در جلسات صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم، در مراسم مولودی و عزاداری، کمک دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب سادات، راهی مسجد شیعیان میشدم و نمازم را به امامت آسید احمد میخواندم. در هنگام ادای نماز در مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر بندری ام روی هم میگذاشتم و چادرم را روی صورتم می انداختم تا درهنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین سجده کنم و این بلا را هم وهابیت به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابی ام، مجبور بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم، ولی باز هم همیشه نگران بودم که از روی ناآ گاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع شیعیان راز دلم را بر ملا کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی ساده، گوشه ای مینشستم و بیشتر شنونده بودم. البته این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است. پای منبر آسید احمد هم حرفهای جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی میشنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه ای دیگر مطرح میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد. مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر اینکه عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد میخواند. من و مامان خدیجه و زینب سادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب و با خیالی راحت در حیاط کار میکردیم تا بساط جشن امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس شیرینی را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاقها را هم جارو کرده و کارهای سختتر را به عهده مردها گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و عشاء که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف حیاط را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در ساختمان، روی ایوان هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام سخنرانی و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان خدیجه هم غذای مختصری تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان مانده بود، با عجله شام را خوردیم و من و زینب سادات مشغول شستن ظرفها بودیم که اولین خانواده وارد شد. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و میدیدم زینب سادات دست و پایش را گم کرده که با لحنی صمیمی پیشنهاد دادم: «تو برو کمک مامان خدیجه! من میشورم! » و منتظر همین جمله بود که با تشکری شیرین، دستهایش را خشک کرد و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در همین مدت به قدری دلبسته مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز طعم محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان محبت و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن چای شدم که مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. ظاهراً سیستم بلندگو و میکروفون هم آورده بودند که صدا با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها پذیرایی میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط مشغول کار بودند. همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر عبدالله مرا در این وضعیت ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشوییمان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام غایب شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه اهل سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و هنوز هم به هر بهانه ای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزهای دیگر در زندگی ام رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود. قرائت قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از سقوط موصل و هجوم وحشیانه تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های هولناک کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که عراق هم به خاک مصیبت سوریه نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از جبهه النصره به نام داعش، مبتلا شده بود. چند دقیقه اول سخنرانی آسید احمد در مورد همین فتنه تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به مصیبتی بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین مسلمانان ندارد که این حیوان درنده میخواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و خونش را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام خونی که خود از شیعه ریخته، بشکند. او میگفت و دل من همچنان از وحشت نوریه و برادران سگ صفتش میلرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را فراموش نکرده و دهان خونینش را که فتوا به تکفیر و حکم به قتل شیعه میداد، از یاد نبرده بودم. گوشه آشپزخانه به کابینت تکیه زده و منتظر بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان (ع) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده اهل سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند. پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم کسانی هستند که اعتقاد دارند مهدی موعود (ع) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر ظهورش از جانب پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانی اش میاندیشیدم که به اعتقاد همه مسلمانان، همان حکومت پیامبر(ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هر گاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای فرجش دعا میکردند. میتوانستم تصور کنم چند قدم آن طرفتر، چه حالی به مجیدم دست داده و چقدر برای امام پنهان از نظرش، بیقراری میکند که بیتابی های عاشقانه اش را به پای مقدسات مذهب تشیع کم ندیده بودم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 سالروز پیامبر مهربانی حضرت محمد (ص) با حضرت خدیجه علیها سلام مبارک باد 🌸 در تفسیر عیاشی از امام باقر (ع) از رسول خدا (ص) روایت شده که فرمودند: در شب معراج، چون بازگشتم از جبرئیل پرسیدم:‌ ای جبرئیل آیا حاجتی داری؟ گفت: حاجت من آن است که خدیجه را از طرف خدای تعالی و از جانب من سلام برسانی؛ و در کشف الغمة از علی (ع) روایت کرده که روزی رسول خدا (ص) در پیش زنان خود بود و در این هنگام نام خدیجه برده شد آن حضرت گریست، عایشه گفت: این چه گریه است که برای پیرزنی از بنی اسد می‏ کنی؟ حضرت با ناراحتی فرمودند: او هنگامی مرا تصدیق کرد که شما تکذیبم کردید، و به من ایمان آورد وقتی که شما به من کافر بودید و برای من فرزند زایید که شما عقیم ماندید. عایشه گوید: از آن پس هرگاه می ‏خواستم به نزد رسول خدا (ص) تقرب جویم به وسیله نام خدیجه تقرب می‏ جستم؛ ابن هشام در کتاب سیره از عبد الله بن جعفر بن ابیطالب روایت کرده که رسول خدا (ص) فرمود: من مأمور شدم تا خدیجه را به خانه‏‌ای از در و لؤلؤ در بهشت بشارت دهم. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❇️ از هر دست بدهى ، از همان دست پس مى گيرى. در روزگار داوود عليه السلام زنى بود كه مردى نزد او مى رفت و به زور از وى كام مى گرفت . خداوند عزّ و جلّ در دل آن زن چنين افكند ،كه به آن مرد بگويد : هر بار كه تو نزد من مى آيى ، مردى هم به سراغ زن تو مى رود . آن مرد سراغ زن خود رفت . ديد مردى پيش اوست . او را نزد داوود عليه السلام آورد و گفت : اى پيامبر خدا ! بلايى سرم آمده كه بر سر احدى نيامده است . داود عليه السلام فرمود: آن بلا چيست ؟ مرد گفت : اين مرد را پيش زنم يافتم . پس خداوند متعال به داوود عليه السلام وحى فرمود كه : به او بگو: از هر دست بدهى ، از همان دست پس مى گيرى. 📚 كانَتِ امرَأةٌ عَلى عَهدِ داوودَ عليه السلام يأتيها رَجُلٌ يَستَكرِهُها عَلى نَفسِها . فَألقى اللّه ُ عزَّ و جلَّ في قَلبِها ، فقالَت لَهُ : إنَّكَ لا تَأتِيني مَرَّةً إلاّ و عِندَ أهلِكَ مَن يَأتيهِم . قالَ : فذَهَبَ إلى أهلِه . فوَجَدَ عِندَ أهلِهِ رَجُلاً . فأتى بِهِ داوودَ عليه السلام ، فقالَ: يا نَبِيَّ اللّه ِ! اُتِيَ إلَيَّ ما لَم يُؤتَ إلى أحَدٍ . قالَ : و ما ذاكَ ؟ قالَ : وَجَدتُ هذا الرَّجُلَ عِندَ أهلي . فأوحَى اللّه ُ تَعالى إلى داوودَ عليه السلام : قُلْ لَهُ : كما تَدينُ ، تُدانُ . ( كتاب من لا يحضره الفقيه : ۴/۲۱/۴۹۸۶ ) 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💠پيامبر خدا صلى الله عليه و آله 🔹خيْرُ النِّــكاحِ اَيْسَــرُهُ 🔸بهترين ازدواج آسان ترين آن است 📗نهج الفصاحه ، ح 1507 🌷دهم ربیع الاول سالروز ازدواج حضرت محمد مصطفی (ص) و حضرت خدیجه (س) را به پیامبر عظیم الشان اسلام و همچنین ساحت مقدس امام زمان (عج) و تمام مسلمین جهان تبریک و تهنیت میگویم 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و استکانها را با زینب سادات میشستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا (ع)، امام زمان (عج) را پدری دلسوز، برادری وفادار و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند: «مردم! وقتی ما گناه میکنیم، امام زمان (ع) غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچهاش خجالت بکشه، امام زمان عج هم از خدا خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه! » که بغضش شکست و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه لحن عاشقانه ای خرج امامش کرد: «دیدی دو تا داداش چه جوری از هم حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان عج هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه! » و میدیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشقبازی یکه تازی میکرد: «روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه! » و دیگر کار جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های شوریده اینهمه شیعه، به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم دل مرا هم تکان میداد. یعنی باید در مورد مهدی موعود عج باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت اینهمه بیقراری نمیکرد! دیگر صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به گریه بلند شده بود: «حالا که آقا به خاطر تو گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان عج چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!! » و چه هنرمندانه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و احساسات این دلهای آماده سیر میداد تا به لنگر وعظ و نصیحت، صحبتش را به ساحل توبه و دوری از گناه برساند که آهسته زمزمه کرد: «بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان عج بابت این گناه تو، از خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه! » و میدیدم که اکسیر محبت با قلب این شیعیان چه میکند که به عشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب مغفرت میکردند و میان گریه هایی پُر از پشیمانی، با حضرتش عهد میبستند که دیگر دست و دلشان را به گناهی آلوده نکنند! حالا میتوانستم باور کنم که اگر تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی توبه بکشاند، دیگر بی ارزش نخواهد بود که پلی بین بنده و خدایش میشود! آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به قبله بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شب جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلی است که امام علی (ع) به یکی از اصحابش آموخته است. جمعیت با همان حال تضرع و انابهای که به عشق امام زمان عج دلشان را بُرده بود، با نغمه نیایشهای امام علی (ع) هم نفس شده و همه با هم ذکر استغفار را زمزمه میکردند. نام این دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب میدیدم امام علی (ع) در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با بیقراری به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعهای شد آن شب جمعه!!! ساعت از یازده شب گذشته بود که مراسم تمام شد و جز یکی دو نفر که در حیاط با آسید احمد صحبت میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: «قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک حالم بودی! إنشاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری! » و من هنوز در حضور این آقا تردید داشتم که لبخند کمرنگی زدم و با گفتن «ممنونم! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و مشغول جمع کردن خُرده های دستمال کاغذی از روی فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی مادرانه مانعم شد: «نمیخواد زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو استراحت کن! فردا صبح تمیز میکنیم! » و هر چه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ در خانه خودمان بدرقهام کرد و با صمیمیتی شیرین همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: «حاج آقا! » و همین که آسید احمد رویش را به سمت ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع مجید شود. آسید احمد با عجله به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: «بابا جون ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه! » رنگ از صورت مجید پریده و به نظرم حسابی خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با شیرین زبانی پاسخ داد: «مگه نگفتید منم مثل پسرتون میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم! » ولی آسید احمد هم مثل من نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به من کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، مجید را تسلیم کرد: «ببین خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده! » مجید لبخندی زد و با گفتن «هر چی شما بگید! » خداحافظی کرد و به سمت من آمد که من هم به مامان خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. از چند ساعت پشت سر هم کار کردن، خسته شده بودم و روی مبل نشستم که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با محبت، از زحماتم تشکر کرد: «خیلی خسته شدی الهه جان! دستت درد نکنه! » و همانطور که روبرویم نشسته بود، با کف دست چپش، بازو و ساعد دست راستش را فشار میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: «خیلی درد میکنه؟ » لبخندی زد و با خونسردی جواب داد: «نه الهه جان! چیزی نیس. » پلکهای بلندش از بارش بیوقفه اشکهایش سنگین شده و آیینه چشمانش میدرخشید و میدیدم هنوز محبت امام زمان عج در نگاهش میجوشد که زیر لب صدایش کردم: «مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان عج زنده اس، درسته؟ » از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته اعتراف کردم: «آخه ما... یعنی اکثریت اهل تسنن اعتقاد دارن که امام زمان عج هنوز متولد نشده و هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد. » گمان کرد میخواهم دوباره سر بحث و مناظره را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاً میخواستم به حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم: «خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان عج حضور داره؟ » سپس مستقیم نگاهش کردم و برای اینکه کتب فقه و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی منطقی توضیح دادم: «خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن. » و برای اینکه منصفانه قضاوت کرده باشم، تبصره ای هم زدم: «البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان عج الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن. » وحالا حرف دل خودم را زدم: «ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان عج حضور داره؟ » چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمه ای از عطر حضورش را احساس کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیدهام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد: «نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه! » و من قانع نشدم که باز سماجت کردم: «خُب چرا همچین حسی میکنی؟ » که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد: «خُب حس کردم دیگه! نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره نگام میکنه! » سپس از روی تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: «یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره! » و به عمق چشمان تشنه ام، چشم دوخت تا باور کنم چه میگوید: «الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد (ص) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان عج چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ 👈مردها باید مورد قرار بگیرند. ✍️ وقتی تصمیمی می گیرد، او را تأیید نمایید بعد نتیجه خوب آن را ببینید. 👈اما اگر مرد حرف غلطی زد یا تصمیم اشتباهی گرفت ‼️تأیید نکنید ❌ اما تکذیب هم نکنید 🔻مخالفت هم نکنید ✍️بلکه حالت جریان را عوض کنید. 👈 توجه نمایید که مردها شعاراشون یادشون میره. 🔻مردها خیلی از مواقع که حرفی میزنند، ، شعار میدهند 👈اگه شما برخورد لحظه ایی کنید به اون شعارشون عمل می کنند 👈بنابراین موقعی که شعار میده و تصمیم اشتباهی گرفته شما بالافاصله 🎀جریان را عوض کنید.🎀 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
حدیث قدسی: «اِحذَرْ أن تكونَ مثلَ الصَّبيِّ إذا نَظَرَ إلى الأخضَرِ و الأصفَرِ و إذا اُعطِيَ شَيئاً مِنَ الحُلوِ و الحامضِ اغتَرَّ بِهِ» حذر كن از اين كه چونان باشى، كه هرگاه چشمش به سبز و زرد بيفتد، يا ترش و شيرينى به او داده شود، فريفته آن گردد. 📚إرشاد القلوب صفحه 200 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
یکی از اشتباهات این است که زن یا شوهر درخواست های خود را به طور کلی و مبهم مطرح می نمایند که این کار باعث ایجاد سوء تفاهم می شود. 👈مثال 1: درخواست مبهم زن زن به مرد میگوید: به من بیشتر کن. مرد هم پاسخ می دهد : چقدر دیگه به تو محبت کنم، تمام زندگیم رو که ریختم به پای شما...... 👈مثال 2: درخواست مبهم مرد مرد به زن می گوید: من در خانه به بیشتری نیاز دارم. زن هم فوراً پاسخ می دهد: صبح تا شب که بیرون هستی، وقتی هم که می آیی می خواهی ما ساکت باشیم و هیچی نگیم. ✅ روشن سازی درخواست زن به جای آنکه به مرد بگوید: بیشتر به من توجه کن، بیشتر دوستم داشته باش، بیشتر به من محبت کن، باید دقیقاً منظور خود را روشن سازی کند. ◀️ زن با تکنیک روشن سازی میگوید: 🔹روزی یک یا دو بار به من بگو دوستت دارم. 🔸بعداز شام بیا نیم ساعت با هم صحبت کنیم. 🔹وقتی در جمع دیگران و در مهمانی هستیم، سه تا چهار بار بیا کنارم بنشین و با من آرام حرف بزن تا همه بدانند که به من توجه میکنی. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
این خیلی مهمه که یه زن وقتی ناراحته میخواد کنار تو باشه یا تو خودش اگه بخواد تو خودش باشه معنی خوبی نداره یعنی تو نمیتونی آرومش کنی... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و نمیفهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حضور واسطه رحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این خیر میشد و صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، تمرکزم را بیشتر به هم میزد که با کلافگی سؤال کردم: «خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟ » فهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد: «الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه وقتهایی میرسه که آدم حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه... » و حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از اینکه چنین بحث خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای زن کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: «حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا وهابیان! به خدا همهشون وهابی شدن! » و نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: «چی شده الهه؟چرا رنگت پریده؟ » و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید: «حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم شیعه اس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت! » و مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هر چه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و داد میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد: «باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر! » و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در دست مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری منگ شده بود که نمیفهمیدم مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد آرامم کند و تنها ناله های زن بیچاره را میشنیدم: «به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!! » و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرفها بود و به قلب شکسته اش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند: «الهی خیر از زندگیاش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین (ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین (ع) به خاک سیاه بشینن! » مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: «آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم! » که صدای آسید احمد هم بلند شد: «چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟ » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: «حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان عج راه بره و به ریش منبخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هِی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان عج رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم! » و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم توجهی نمیکرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشان هایش را با گریه هایی عاجزانه برای آسید احمد میکشید: «به همین شب عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم! » و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد. چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و مجید هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به اینهمه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم. مجید دستهایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش بیدریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: «مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت... » و دیگر نتوانستم ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس مادریام در هم شکست که همه وجودم غرق اشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد: «الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم! » و من به قدری ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و طولانی را با اینهمه پریشانی سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابر مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: «بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن! » دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم. در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت درِ خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب اینهمه بیقراری ام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامهاش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت: «شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
👨‍👩‍👧۵ رازی که باید از فرزندتان مخفی کنید ☸️اینکه شما هم خیلی غذاهای ناسالم و فست فود دوست دارید کودکان به سرعت از شما الگو برداری میکنند و برای آن ها الگوی غذایی نامناسب نباشید ☸️اینکه چه مقدار به خاطر تولد فرزندتان آسیب دیده اید گاهی مادرها به خاطر تولد فرزند زیبایی شغل یا سلامتی خود را از دست می دهند. اما نباید این موضوع به گوش فرزندان برسد.چون ممکن است همیشه احساس گناه و عذاب وجدان داشته باشند ☸️دعواهایی که باهمسرتان داشته اید به کودکتان نحوه ی گذشت را بیاموزید نه انتقام گیری را ☸️اینکه چه مقدار نگران آینده و حال فرزندتان هستید مواظب باشید فرزندتان متوجه این نگرانی ها نشوند چون آرامش فکرشان بهم میخورد ☸️مشکلات مالی صحبت مداوم درباره مشکلات مالی امنیت را از فرزندتان میگیرد. 🌹 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
کدام کشور ها بیشترین تعداد تولد نامشروع و بدون ازدواج را دارند؟ فرانسه رتبه اول حرام زادگی 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚