eitaa logo
حیات طیبه
419 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حرام های حلال نما برخی از درامدهای مردم حرام است ولی بدان توجه ندارند، مانند: تولیدکنندگان و فروشندگان انگشتر طلای مردانه، ریش تراشی بصورت کامل، برندگان بازی های قمارگونه که فرد سکه را در دستگاه می اندازد و گاهی برنده می شود1، تکثیر نوارهای حرام، درامد از راه موسیقی حرام، کرایه دادن بلندگو و باند برای مجالس گناه و... مسائل جدید، محسن محمودی ج3 ص212 ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
برخی از مردم لابستر را به عنوان خریداری کرده و می خورند. در حالی که لابستر از خانواده ی خرچنگ بوده و خوردن آن حرام است. استفتاء از دفتر آیت الله العظمی خامنه ای ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
❤️هر لذتی جایگزین لذتی دیگر مے شود کسی که لذت پرخوری و تنبلی را می چشد لذت سلامتی و شادابی بدن را از دست می دهد. کسی که لذت کشیدن سیگار را می چشد ، لذت ریه و قلب سالم را از دست می دهد و هر کسے کہ لذت حرامی را بچشد بہ همان اندازھ از لذت حلال محروم مے شود. لذت هاے حلال رو از دست ندھ ~~~🔸🎾🌸🎾🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🎾 🎾🌸 🌸🎾🌸 🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد. مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند. ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟! مهیا، به مریم نگاهی انداخت. به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟! ــــ خیلی بدی مهیا... مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند. ـــ والا... دروغ که نگفتم. مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید. ـــ مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟! ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم. ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود. مریم روی صندلی نشست. ــــ زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند. مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد. کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد. موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد. ـــ کیه؟! ـــ منم! در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد. ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش! مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد. و از پله ها بالا رفت... نگاهی به آدرس انداخت. ــــ آره خودشه... سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد. موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد. ــــ تو رستورانی؟؟؟ منتظر جواب ماند. بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود. هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآنن...!! با صدای پیامک، به خودش آمد. ــــ آره! بیا تو... به سمت در رفت. یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد. تشکری کرد و وارد شد. گارسون به طرفش آمد. ــــ خانم رضایی؟! ــــ بله! گارسون، با دست به میزی اشاره کرد. ــــ بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند. مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت. مهران سر جایش ایستاد. ــــ سلام! مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد. ــــ سلام...این چه وضعیه؟! مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد. ــــ چیزی نیست... یه شکستگیه! مهران سر جایش نشست. ــــ چی میخوری؟! ـــ ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید. مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد. ــــ چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟! ـــ نه! چطور؟! مهران، به صندلیش تکیه داد. ــــ نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت... با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد. ـــ تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو... مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد. ــــ نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید. دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت. مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بند بند بدنش به لرزه افتاده بود. مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد... که مهیا با صدای بلندی گفت: ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
ــــ دستت رو بکش عوضی! نگاه ها، همه به طرفشان برگشت. مهران، به بقیه لبخندی زد. ـــ چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند. ـــ بگزار نگاه کنند...به درک! ـــ من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی! مهیا فریاد زد: ــــ تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت! کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید... قدم های تند و بلندی برمی داشت. احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود! وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ احساس بدی به او دست داده بود. با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت. آب سرد بود. دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست. دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند. آن ها را در جیب پالتویش گذاشت. وبه راهش ادامه داد. نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت... کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد. با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند. قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست. قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش را به کاشی سرد، چسباند. صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد. با صدای تلفنش به خودش آمد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. ــــ مهیا جان کجایی؟! ـــ بیرونم، دارم میام خونه... از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد. پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد. چای دارچین؛ آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد. ـــ عزیزم! چادر را پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد. دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند. چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت. دستش را برای تاکسی تکان داد. اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند. با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت. ـــ مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛ دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت. ـــ سلام... ـــ سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. ـــ خیلی ممنون! ـــ تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟! ـــ نه! تنها اومده بودم امام زاده. ـــ قبول باشه! مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ خیلی ممنون! ـــ دارید می رید خونه؟! ـــ بله! الان تاکسی می گیرم میرم. ــــ لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون. ـــ نه... نه! ممنون، خودم میرم. شهاب دزدگیر ماشین را زد. ـــ خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون. شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت. به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت. کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید. شهاب سوار ماشین شد. ـــ شرمنده دیر شد. ـــ نه، خواهش میکنم. شهاب ماشین را روشن کرد. قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد. بند کیفش را در دستانش فشرد. صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد. ـــ منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریت این... دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه... مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد. ــــ منم باید برم...آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره... ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 پاسخ امام رضا(ع) به شخصی که خدا بود! امام رضا(ع): اى مرد! اگر درست باشد - که درست نیست - آیا باز هم سرنوشت ما و شما، برابر و نخواهد بود و آیا نماز و روزه و زکات و اقرارمان(ایمانمان)، به ما رسانده است؟! آن مرد، شد و سپس امام رضا(ع) فرمود:و اما اگر باور ما حقیقت داشته باشد – که دارد - آیا شما نابود نخواهید شد و ما نجات نخواهیم یافت؟! 📚الکافی، ج 1، ص 78 ✅طبق نظر منکران خدا و قیامت؛ با پایان زندگی این ، همه چیز برای فرد مرده، تمام می‌شود، و چیزی برای او وجود نخواهد داشت؛ و اگر این باور درست باشد، هم فرد دیندار و هم فرد ملحد با نابود شده و از این لحاظ با هم تفاوتی نمی‌کنند. ~~~🔸🍃🍂🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍃 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐کار مهدوی💐 ◀️قسمت ۱۶ ✨به نام خدای مهربانی ها ✋سلام بر امام طالب صلح و زیبایی و سلام بر شما منتظران حضرت ✅یک سِری از کارها برای امام زمان و خوشحالی حضرت گفتیم خدمت شما حالا می خواهیم سطح را یک ذره بیا وریم بالا، کسی که این پانزده مرحله ی قبلی را انجام داده باشد ؛می تواند یک خرده کارهای بیشتر برای حضرت انجام بدهد. ❓تا حالا به واژه ی " دعای ندبه " فکر کردید؟" مَتی ترانا و نراک" : کِی می‌شود ما ترا ببینیم و تو ما را ببینی... ☝️قسمت اول این فراز قابل فهم است کِی می‌شود ما ترا ببینیم خب بله کِی می‌شود ما حضرت را ببینیم ان شاءالّله 😊 ✌اما فراز دوم می گوید ❓کی می‌شود تو ما را ببینی. خوب حضرت که دارد ما را همیشه می بیند! ❓پس منظور از این فراز چیست؟ منظور یکی از احتمالات شاید این باشد ،که حضرت کِی می‌شود ما کاری کنیم به چشم تو بیاییم ! یعنی کاری که بقیه می‌کنند نه، یک کار ویژه تر ، خاص تر. همه را دعا می کنی ما را بیشتر دعا کنید ❓چیکار کنیم؟ 👌یک خرده باید سطح کارمان بیاید بالاتر،پس یک کاری انجام بدهیم که دیگران کمتر انجام می‌دهند .سه بارسوره توحیدخواندن؛ زیارت عاشورا خواندن ؛دعای عهد خواندن؛اینها را شاید خیلی ها انجام بدهند،اما یک کاری انجام بدهیم ،شاید کمتر انجام بدهند. 🗯با یک خاطره این کار را می گویم :یکی از شهدا بود فکر کنم شهید حسینی بود اسمش،هر روز بعد از نماز صبح دو رکعت نمازمیخواند.این دو رکعت نماز را با سوز و حال بیشتری می خواند. رفیقش پرسید: آقا نماز قضا داری ؟گفت نه. گفت پس چی می خوانی؟ این نماز چیه؟ نمی گفت... ◀️اصرار اصرار و اصرار... بالاخره شهید گفت می‌گویم اما به یک شرط که تو هم این کار را انجام بدهی. گفت باشد گفت من هر روز بعد از نماز صبح دو رکعت نماز هدیه به امام زمان ،به نیّت سلامتی و تعجیل در فرَج حضرت می خوانم 💠 ◀️نگاه کنید این خیلی چیز ارزشمندی است.ما شاید نماز واجب مان را زورمان می آید بخوانیم ولی طرف دو رکعت نماز می خواند برای حضرت روزانه. ◀️ حالا پیشنهاد من به شما مَهدی یاوران عزیز این است :نمی گویم هر روز اگر می توانید هر روز که هر روز بخوانید ولی اگرنمی توانید هر روز،هر موقع که وقت کردید وقتش را داشتید و فرصتش را داشتید دو رکعت نماز به امام زمان هدیه کنید ✅به خدا آقا دست شما را می گیرد. آقا کسی را مدیون خودش نمی گذارد ... 👈این اهل بیت ،این خاندان ،خاندانی هستند که اگر کسی به آنها هدیه ای بدهد هیچوقت آن فرد را مدیون نمی گذارند حاجتش را می دهند دستش را می گیرند در همین دنیا، هم این دنیا هم در قبر ،هم شب اول قبر ،و هم در آن دنیا 👌پس بیاییم از این به بعد اگر می توانیم هر روز و اگر نمی توانیم آن ایامی که وقت داریم به نیّت سلامتی و تعجیل در فرج حضرت برای هدیه به حضرت مَهدی عجل اللّه دو رکعت نماز به ایشان هدیه بدهیم تا وفاداری خودمان را به ایشان ثابت کنیم. ⏰باز هم توصیه ی من این است بیست و چهار ساعت از عمرمان نگذرد در روز، شب موقع خواب با خودمان بگوییم امروز حتی یک هدیه هم به حضرت ندادم... ♨️وای بر آن شیعه که روزانه بگذره یک هدیه حتی یک صلوات هم به امام زمانش هدیه ندهد... 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💎 🍃 ☀️🍃 🍃☀️ 🍃 💎🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان شیخ رجبعلی خیاط و خبردادن از غیب شیخ رجبعلی همراه عده ای در حیاط منزل یکی از دوستان نشسته بود. در آن جمع یک صاحب منصب دولتی هم حضور داشت که به دلیل بیماری ، پایش را دراز کرده بود. افسر رو به جناب شیخ کرد و اظهار داشت که مدتی است گرفتار این درد پا شده و داروهای گوناگون هم کارساز نبوده است. شیخ مطابق شیوه همیشگی خود ، از حاضران می خواهد سوره حمد بخوانند . آن گاه توجهی کرد و فرمود : این دردپای شما از آن روز پیدا شد که زن ماشین نویس را به این دلیل که نامه را بد ماشین کرده است ، توبیخ کردی و سر او داد زدی . او زنی علویه بود . دلش شکست و گریه کرد. اکنون باید او را پیدا کنی و از او دلجویی کنی تا پایت درمان شود. 🌺برگرفته از داستانهای شگفت انگیز علما🌺 ─═इई🔸🍃☀️🍃🔸ईइ═─ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌟 ☘🌟 🌟🌺🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌸 پيامبر اكرم صل الله علیه وآله وسلم: 🔻 امت من در دنيا سه دسته اند: 🔸دستۀ اول كسانى كه جمع آورى و اندوختن ثروت را دوست ندارند و در به دست آوردن و احتكار آن نمى‌كوشند بلكه از دنيا به سد جوعى خرسندند و توانگريشان همان مقدارى است كه آنها را به آخرت برساند، اينان همان ايمن شدگانند كه بيم و اندوهى به ايشان نمى‌رسد. 🔹دستۀ دوم كسانى هستند كه جمع كردن مال را از راه پاكيزه ترين و نيكوترين راه‌هايش دوست دارند تا بدان وسيله به خويشاوندانشان رسيدگى كنند و به برادرانشان نيكى كنند. 🔸دستۀ سوم كسانى هستند كه دوست دارند مال را از راه حلال و حرام جمع كنند و حقوقى را كه بر آنها واجب و فرض شده است نپردازند و اگر خرج كنند اسراف و ولخرجى مى‌كنند و اگر امساك ورزند از روى بخل و احتكار است. اينها كسانى هستند كه دنيا مهار دل‌هايشان را در اختيار گرفته تا آنكه به سبب گناهانشان ايشان را به آتش درآورد. 📚میزان الحکمه/ج۱۱/ص۱۷۱ ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌸🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 که ترس نداره💠 🌷از حضرت علی (ع) سؤال شد که چرا مرگ را دوست داری و گاهی می‌فرمایی که انس من به مردن از علاقه طفل به پستان مادرش بیشتر است. 🌷حضرت در پاسخ فرمودند: ✅چون نمونه الطاف خدا را در دنیا دیدم یقین پیدا کردن که آن خدایی که در دنیا آنقدر به من لطف کرد و مرا در راه فرشتگان و پیامبرانش سوق داد ، در روز قیامت هم مرا فراموش نخواهد کرد، ✅آری من از مقصد و نوع برخورد و پذیرایی‌های آن خدای بزرگ در آن روز حساس دلهره ای ندارم. 📕معاد، استاد قرائتی، 184 ⭕️تذکر: البته این علاقه به مرگ برای کسیست که به آنچه خدا از او خواسته تا حد قابل قبولی عمل کرده و برای مرگ آماده شده است. اگر توانستیم اینگونه باشیم، دیگه خود به خود ترس بیجا از مرگ از دلهای ما خواهد رفت. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌿🌸🍃
💠﷽💠 💞 💞 ❣خانم ها بدانند که چشم گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است. 💖اگر شما بخواهید شوهرتان را اسیر محبوب خودتان کنید. استفاده از کلمۀ معجزه می‌کند. 💚چشم از زبان بیرون می‌آید و شما را روی چشم شوهرتان می‌گذارد. این تعابیر شاعرانه نیست. تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است. 💛آنها که جلوی شوهر، سینه سپر می‌کنند و از شوهرشان تبعیت نمی‌کنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟ 💔آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال می‌شود؟ 💔آیا از گفتگو با آنها لذت می‌برند؟ 💝با این کار، جایگاه خانم‌ها پایین نمی‌آید بلکه چشم گفتن به همسر یعنی: ❤️"حفظ اقتدار مرد" و ❤️" بالا بردن جایگاه زن" ~~~🔹💞💙💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💙 💞💙 💙💚💙 💞💙💞💙💞💙💞💙💞
☘ نقص زیبایی در چهره یک فرد را #اخلاق_خوب تکمیل میکند؛ ✅ اما کمبود یا نبود اخلاق را هیچ چهره ی زیبایی نمیتواند تکمیل کند. ~~~🔸🍃☀️🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
👈 حضرت حجت علیه السلام و دعای حاج غلام عباس حیدری دستجردی ساکن قم می گوید: عصر روز جمعه ای بود که در مسجد بالا سر حضرت رضا علیه السلام نشسته، مشغول دعا بودم که یک دفعه دستی از بالای سرم پائین آمد و کتاب مفایح را از دستم گرفت، دعائی را از مفاتیح به من نشان دادند و فرمودند: این دعا را بخوان. من کتاب را گرفتم و دعائی را که قبلا می خواندم، شروع کردم، مجددا همان را خواندم دیدم برای مرتبه دوم و سوم دستور خواندن همان دعای مخصوص که چند مرتبه خواندم را دادند. در این حال یک دفعه به خود آمدم که این چه دعای است که سه نوبت این سید که بالاسر من ایستاده، امر به خواندن می کند؟ نگاه کردم: دیدم دعا در غیبت امام زمان علیه السلام است. سر بلند کردم تا از او تشکر کنم، کس را ندیدم به خود گفتم: وای بر من که امام خود را دیدم و نشناختم. آن دعائی که سفارش شد و چند مرتبه خواندم این بود: «اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى.» 📗 ، ج1 ✍ شهید احمد و قاسم میرخلف زاده ~~~🔹🍂⛅️🍂🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut ⛅️ 🍂 ⛅️🍂 🍂⛅️🍂 ☀️🍂⛅️🍂⛅️🍂⛅️🍂⛅️
‌💐کار مهدوی💐 ⏪قسمت ۱۷ ✨به نام خداوند بخشنده مهربان سلام بر امام زیبایی ها وسلام برشما منتظران حضرت 🌌 نیمه های شب که از خواب بیدار می شوید ؛ می بینید هنوز اذان صبح نشده ؛میگیرید و دوباره می خوابید خواب لذت دارد خصوصا نیمه های شب ❌ولی .. ✅اگر لذتِ تَرکِ لذت بدانی ، ✅دگر لذت نَفس را لذت نخوانی ☝️یک بار بیایید و آزمایش کنید ....همیشه نیمه های شب را خوابیدیم یک بار بیایید بلند شوید ؛ بیدار شویم ؛وضو بگیرید آره ...خوابتون می پره ؛ بگذارید بپره ...وضو بگیر ...دو رکعت نماز بخوان و در دل شب بگو خدا یا بحق این دو رکعت نماز فرج امام زمان (عج) را برسان 👌نیمه های شب خود امام زمان (عج) برای من و تو داره دعا میکنه ؛ هر نیمه شبی که من و تو گرفتیم و خوابیدیم ؛ امام زمان (عج) داره برامون دعا میکنه نماز شب خوندن کار خیلی سختی نیست عزیز من ...نیم ساعت قبل از اذان بلند شو .مثلا اذان 5:30 است 5 ازخواب بلند شو اولش سخته ولی کم کم عادت میکنی . 👤خداوند بیامرزد آیت الله حق شناس را که میگفت : " قوی ترین شیطان ؛ شیطان ِ نماز شب است " ....که خیلی قویِ ، که بیدار میشی بعد میگی 5 دقیقه دیگه دیگه بلند می شوم و نماز شب می خونم که همون 5 دقیقه ؛ میشه 50 دقیقه ...بلند میشی ، می بینی ؛ وقتِ نماز صبح هم گذشته ... هم نمازاول وقتت رانخوندی که هیچ ! نماز شبن هم پریده ... ⚠️زیانکاراست اون کسی که نمازشبنمیخواند این در احادیث ماست .پشیمان می شود فردای قیامت آن کسی که نماز شب نمی خوانده ...خداوند عذابش نمی کند مستحب است... ولی اون ثواب هایی که از دست داده را ...تو بخاطر حضرت نیت کن ...بگو ...یا امام زمان (عج) یا صاحب الزمان (عج) 🌚شب قبل از خواب بگو : یا صاحب الزمان( عج)من میخوام نیمه های شب بلند بشم شنیدم نیمه های شب دعا مستجاب شنیدم نیمه های شب خدا حرف بنده اش را رد نمی کنه میخوام نیمه های شب بلند بشم و برای تو ِ مهدی (عج ) دعا کنم . تا خداوند فرج را نزدیک کند .امام زمان (عج) تو توفیق بده بلند بشم از خواب تو توفیق بده که من از این خواب لذیذ بگذرم و برای تو دعا کنم .یا صاحب الزمان (عج) خودت کمکم کن آقا ... ✅دستت را میگیره امام زمان (عج) دستت را میگیره ...چهار شب ؛ پنج شب ؛ ده شب ؛ همین طوری که مداوم ادامه پیدا بکنه ...کم کم دیگه خودت خود به خود بیدار میشی شیطان هم که بخواهد بیاید سراغت میگه گُمشو برو بیرون ... میخوام بلند شوم و برای امام زمانم دعا کنم همون لحظه ای که امام زمان داره دعا میکنه برای تو دعا میکنه نیمه های شب ؛ تو بلند می شوی و برای حضرت دعا میکنی میگی خدایا بحق این دو رکعت نماز ؛ امام زمانم را برسان ... ❓آقا 11 رکعت نماز شب سخته !!!ببین نیازی نیست از همون اول 11 رکعت نماز را بخونی آقا هفتاد بار استغفار ؛ سیصد مرتبه العفو ... آقاهمه اینها از مستحباتش است....تو فقط دستت را قنوت بالا بگیر و بگو ⚜اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم اللهم عجل لولیک الفرج☆ همین .... ⚠️همه اون 300 مرتبه ؛70بار؛ ازمستحبات نماز ِاین مکر شیطان است که داره تو را گول میزنه تو گنهکار ... تو میخوای نماز شب بخونی ....و مدام نا امیدت میکنه که برو در خونه ات بازی کن و این حرفا چیه ؟! ⚠️اینها مکر شیطان عزیز من ...بلند شو نیمه های شب ؛ وضو بگیر؛ آب که به صورتت میزنی خواب از سرت می پره از خواب بیدار شی ... ازخواب بیدار شی ... که امام زمانت را ببینی ❓چرا دعای ندبه صبح ؟... ❓چرا دعای عهد صبح ؟... ❓چرا زیارت امام زمان (عج) صبح ؟ ... 👌برا اینکه از خواب بیدار شی و برای حضرت کار کنی ...خواب را بزن کنار ...پتو را بزن کنار ....یا صاحب الزمان( عج ) بگو و بلند شو...وضو تو بگیر.دو رکعت نماز بخوان. بگو خدایامیخوام نماز شب خون بشم ولی ... فقط برای امام زمانم ...ثوابش را هم نمیخوام ...هر چی میخوام... نمیخوام ... خدا هرچی میخوای بدی خدایا می بخشم به امام زمان ( عج ) ؛ هدیه میدم به امام زمان ( عج ) فقط امام زمان ( عج ) من را برسان ... 💠یه نذرهایی هم بکنید در رابطه با همین نماز شب ان شاء الله خدا برکت دهد به زندگی ها نماز شب را به خاطر امام زمان بخونید و ترکش نکنید جلسه بعدی شیوه مفصل خواندن نماز شب را خواهیم گفت ~~~🔸🍃☀️🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💎 🍃 ☀️🍃 🍃☀️ 🍃 💎🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃💎
💠﷽💠 🔴 یکی از اعتقادات این است که از که برای خرید یا قربانی کرده‌اند بر روی دیوار منزل یا ماشین، می‌مالند تا از خطرات و بلاها محفوظ بماند. 💠 باید گفت اینکار به هیچ عنوان دینی ندارد، بلکه از آداب و سنت غلطی است که در دوران وجود داشته است. ~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌹 🍀 ✨🍀 🍀🌸🍀 🌹🍀✨🍀✨🍀✨🍀🌹
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود. سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد. تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد. مهیا در را باز کرد. ـــ خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم. اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد. ــــ مهیا خانم... ـــ بله؟! شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد. ـــ من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم... دستی به صورتش کشید. ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید. اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد. ــــ تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید. ـــ کاری که نرجس خانم... مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد. ــــ من، این موضوع رو فراموش کردم...بهتره در موردش حرف نزنیم. شهاب لبخندی زد. ـــ قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید. مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت. ـــ خیلی ممنون! سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت. مهیا به خودش آمد. از ماشین پیاده شد. ـــ شرمنده مزاحمتون شدم... ـــ نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید. ـــ سلامت باشید؛ شب خوش... مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد... ــــ پس چته؟! آروم بگیر...!! امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند. بلند ترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد. اینطور کمی بهتر بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟! احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد. ـــ خانم داره با مریم میره، تنها نیست که... مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتوش بود، نگاه می کرد. موبایل مهیا زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ــ دم درم بیا... ـــ باشه اومدم. مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. ـــ من رفتم... تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید. اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد. ــــ سلام! بیا سوار شو... مهیا، چشم غره ای به او رفت. به طرف در رفت. ـــ با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم... ـــ بشین ببینم. در را باز کرد و در ماشین نشست. ـــ سلام! ـــ علیکم السلام! ـــ شرمنده مزاحم شدیم. ـــ نه، اختیار دارید. ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. با ایستادن ماشین به خودش آمد. با خود گفت: ـــ یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد. از ماشین پیاده شدند. شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد. پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند. شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت. بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید. مهیا کمی استرس داشت. مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد. بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد. مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت. ــــ سلام عزیزم... دلم برات تنگ شده بود. مریم خندید. ـــ خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد. ـــ عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن. مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود. ـــ نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه! ـــ حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر! مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
ـــ سلام مهیا! مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران، اول شوکه شد. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد! مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت. با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت. ـــ تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد. ـــ آروم باش مهیا جان! مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید. ـــ بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟! ـــ می خواستم ازت عذرخواهی کنم. ـــ بابت چی؟! ـــ بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن! ــــ باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟! بریم مریم! مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند. مهران، جلویشان ایستاد. ـــ یه لحظه صبر کن مهیا... ـــ اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟! و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد. ـــ واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم... مهران پوزخندی زد. ـــ تو؟! تو می خوای بیچارم کنی؟! و با تمسخر خندید. مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد. شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد. اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود. ـــ چرا لال شدی؟! بگو پس کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟ شهاب، به شانه اش زد. مهران برگشت. شهاب با اخم گفت: ـــ شاید، من بخوام این کار رو بکنم. مهران، نگاهی به شهاب انداخت. ــــ شما؟! شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت. ـــ مهیا خانم مزاحمند؟! مهیا لبانش را تر کرد. ـــ نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خوان برن. مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت. شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت. مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود... موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد. ـــ سلام چی شد؟! مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت: ــــ گند زد به همه چی... ـــ کی؟! ـــ شهاب! ـــ ڪی؟! چرا داد می زنی؟! ـــ تو گفتی شهاب باهاش بود!!! ـــ آره... ـــ دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟! ـــ بیمارستان. ـــ خب من دارم میام خونت... زود بیا! ــــ باشه اومدم! مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود. مطمئن بود او را یک جا دیده است.. مهیا. بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد. در ورودی را باز کرد. بوی اسپند توی خونه پیچیده بود. مادرش به استقبالش آمد. ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر! گونه اش را محکم بوسید. ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟! ـــ اینجام بابا جان! احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت. ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی! ــــ آره بخدا! خوب گفتید. هر سه روی مبل نشستند. مهلا خانم سینی شربت را آورد. ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه. مهیا لیوان شربت را برداشت. ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد. ـــ شهاب؟! ـــ برادر مریم دیگه... مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا