eitaa logo
حیات طیبه
420 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت. زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد. ـــ خب بگو... ـــ چی بگم؟! ـــ چطوری چادری شدی؟! مهیا، با قاشقش با بستنی بازی میکرد. ـــ چادری شدنم اتفاقی نبود! بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم. زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند. ـــ راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته! ـــ آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟! ـــ مثل اینکه صولتی بهشون گفته! مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست. ـــ پسره ی آشغال... ـــ چته؟! چیزی شده؟! ـــ نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟! زهرا ناراحت قاشق را توی ظرف گذاشت و به صندلیش تکیه داد. ـــ از اینجا رفتند! مهیا با تعجب سرش را بالا آورد! ــ چرا؟!! ـــ یادته با یه پسری دوست بود؟! ـــ کدوم؟! ـــ همون آرش! پسر پولداره!! ــ خب؟! ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم... ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند. ـــ خب... بعد... ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه میبره... مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد. ـــ خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟! ـــ نه شمارش خاموشه! مهیا به ساعت نگاهی کرد. ــ دیر وقته بریم... زهرا بلند شد. تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند. زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد. ـــ خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی! مهیا لبخندی زد. ـــ مرسی عزیزم! مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت: ــ زهرا... ـــ جانم... ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟! زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت. ــ شب بخیر! مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد. به طرف خانه رفت. سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن، با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید . وارد خانه شد. سلام هولهوکی گفت و به اتاقش رفت. پرده پنجره را کنار زد. به اتاق شهاب خیره شد. پرده کنار رفت. مهیا از چیزی که دید وار رفت! ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد. مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشس، را پاک کرد. لباس هایش را عوض کرد. یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد. برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود... لبخنده حزینی زد. خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: ... ـــ ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد. مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود. چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت: ـــ مامان بریم؟! ـــ بریم! مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند. بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد. محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند. مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت. ـــ بنشین مریم! حالت خوب نیست. ـــ نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم. مهلا خانم، خداروشکری گفت. ـــ پس مادر... مراسم عقدت کیه؟! شهین خانم آهی کشید و گفت: ـــ چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خواند که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست. شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود. ـــ محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ پس فردا باید مراسم برگزار بشه... مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت. ـــ خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدیم. بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه. مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند. مریم روی تخت نشست. ــ چته مریم؟! مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد. ـــ خبری از شهاب، نیست... با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد. با اینکه حال خودش هم تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد. با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت... کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت. ـــ عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین مامو ریتش که نیست! مگه نه؟! مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد. ـــ ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه! ـــ انتظار زیادی نیست! حقته! اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاری ش... ـــ نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم ! ـــ بلند شو؛ لوس نشو! مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه. مریم لبخندی زد؟ بوسه ای به گونه ی مهیا زد. ـــ مرسی مهیا جان! ـــ خواهش میکنم خواهرم. ما بریم دیگه... ـــ کجا؟! زوده! ـــ نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد. مریم بلند شد. ـــ تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین.. همانجا با هم خداحافظی، کردند. مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت. با صدای ماد رش، از پله ها پایین رفت. ـــ بریم مهیا جان؟! ـــ بریم... مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. ـــ بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟! احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت. ــــ آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار. مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد. مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد. ـــ خسته نباشید...دختر و پدر! مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت. ــ آخیش...مرسی مامان! احمد آقا لبخندی زد. ـــ امروزم خستت کردم دخترم! ــ نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم. مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت. ـــ این ها رو برا چی جمع می کنید؟! احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد. ـــ برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاح اقا موسوی هم گفتم؛ اونم ا ستقبال کرد. همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
بسیج دانشجویی ابادان برای توزیع آب 9 شب نخوابیدن. ای کاش بعضی مسؤولان هم اینگونه مسؤلیت پذیر بودن ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
🔰عدول از جماعت به فرادی وقتی به مسجد رسید، حاج‌‌آقا نماز دوم را شروع کرده بود، او هم بلافاصله اقتداء کرد، اما در بین ، نیّت کرد و خودش ادامه داد، و در باقیمانده‌‌ نماز جماعت، نماز دوّم خود را به امام اقتداء کرد. نمازش صحیح است؛ چون عدول از نماز جماعت به فرادی اشکال ندارد؛ چه از اول تصمیم به این‌ کار داشته باشد، یا از أثناء نماز. ؛ •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• امام خامنه‌ای: سایت اسلام کوئست.نت. آیت الله مکارم: عدول کردن ‌از به فرادی، جایز نیست. توضیح المسائل مراجع، مسئله ۱۴۲۳. آیت الله سیستانی: عدول بنابر جایز نیست. سایت اسلام کوئست.نت. ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 نماز با لباس نجس نمازش را که تمام کرد، دید جایی از بدنش زخمی شده و آغشته به خون است. نمازش صحیح است، ولی آن است که اگر وقت دارد دوباره آن نماز را بخواند؛ امّا اگر قبلاً آن را می‌دانسته و فراموش کرده و با آن خوانده، نمازش باطل است و باید بعد از تطهیر بدن، نماز را اعاده کند. 💠 👤 آیت الله العظمی خامنه‌ای 📚 رساله‌ی آموزشی، ج۱، ص۵۸. ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔵 یک ماجرای واقعی از طلبیده شدن زائر توسط امام حسین (ع ) 🌺 تا یار که را خواهد و میل اش به که باشد🌺 ♦️ نقل قول: اسمم محمدرسول حبیب الهی سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز فرزین فر این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم: 🌹یکروز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره ) شدم ،سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن ،نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف" پیش خودم گفتم خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت 🌹فلانی شما بورو نجف ! پروازت تغییر کرده ! خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن ، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت : ❌ دو نفر باید پیاده شن !!! پرسیدیم چرا ؟ 🔸🔹یک جریان واقعی از طلبیده شدن زائر توسط امام حسین علیه السلام 🔸 گفت : از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست ،کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه ! وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد😔 خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن ! از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن 🚀هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه ! ✈️ برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن 🌹پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !!! رفتم پیش خلبان و گفتم کاپتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم ،کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت : شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم : شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟! 🌺گفت بله ! گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن ) همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان پیرزن جلوی ما که رسید گفت: فکر کردید کار ما دست شماست؟! فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید؟ چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید ! گفت : آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه ! ((حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد)) اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه 🔴 پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت ابالفضل (ع) شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم برد تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت : ❤️مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید ؟! عرض کردیم آقا نشد ! نبردنمون ! فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا !!!!
میگفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم 🌺 تا یار که را خواهد و میلش به که باشد🌺 ~~~🔸🍃☀️🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد. اما تا به گوشی رسید، قطع شد. نگاهی انداخت. مهران بود. محکم روی پیشانیش زد. موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد. ـــ آخه تو آدمی؟! احمق بهت میگم بهم زنگ... ـــ مهیا... مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد. تویی مریم؟ ِ ــ ا ـــ پس فکر کردی کیه؟! ـــ هیچکی! یه مزاحم داشتم! ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده! مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت. ـــ جدی؟! مریم با ذوق گفت: ـــ آره گل من! فردا منتظرتم... ـــ باشه گلم! مهیا تلفن را قطع کرد. روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد. به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد... ـــ یعنی فردا میبینمش؟! ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه! مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت. مهلا خانم به اتاق آمد. ـــ بریم دیگه مهیا... ـــ مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟! ـــ ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه! مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت. احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد. ــ بریم؟! ـــ آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!! مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید. ! ...مامان ِ ــ ا از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند. احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند. هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند. در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد. مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند. سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد. مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. تکیه اش را به مادرش داد و... مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت ـــ حاجی چی شده محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت ـــ چی بگم ؟ دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم . مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کر د مهلا خانم کنار شهین خانم نشست ـــ شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد ـــ باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته احمد آقا ــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندل ی کنارش نشسته بود مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند ـــ چتونه شما پاشید ببینم سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت ـــ قبول نمیکنه پاشه ـــ مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست ـــ مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن ـــ برسن .من نمیام ـــ یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان . بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا می کنه خودخواه نباش. ـــ نیستم ـــ هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن مریم سرجایش نشست ـــ ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز ـــ داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه ـــ میگی چیکار کنم در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد ـــ الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی چشمکی به روی مریم زد مریم از جایش بلند شد ـــ سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون ـــ باشه ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب ر ا با گریه می گفتدل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش. از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت شهین خانم سوالی نگاهش کرد مهیا لبخندی زد ـــ داره آماده میشه . شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید ـــ ممنون دخترم ـــ چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود مهمان ها همه آمده بودند و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند همه از جا بلند شدند مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود اتاق خیلی شلوغ شده بود سوسن خانم همچنان غر می زد ـــ میگم شهین جون جا کمه خو ـــ سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید و نگاهی به مهیا انداخت محمد آقا با اخم استغفرا... گفت مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود عقب رفت ــــ ببخشید الان میام مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداخت. مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلو ی اشک هایش را بگیرد ــــ دخترم مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد زود اشک هایش را پاک کرد ـــ بله محمد آقا چیزی لازم دارید ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم ـــ نه حاج آقا اصلا من ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم ؟ مهیا سرش را پایین انداخت ــــ بیا به خاطر ما نه به خاطر مریم . مهیا لبخندی زد ـــ چشم الان میام محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان ـــ نوش جان گلم بشقاب را روی میز تحریر گذاشت . ـــ داری چیکار میکنی مهیا جان ـــ دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد ـــ می خوای بزاریشون تو انبار ــ نه همشون , فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد ـــ اینا چی ؟ مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت ـــ نه اینا دیگه لازمم نمیشه ــ میندازیشون .. ــ آره مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد ـــ آخیش راحت شدم مهلا خانم از جایش بلند شد ـــ خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد ـــ نه فک نکنمـ برسم .شما میرید ـــ نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد گوشیش زنگ خورد مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد مهیا کنار پدرش زانو زد ـــ بابا حالت خوبه؟ احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره را بست ـــ چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه . احمد آقا بلند شد و نفش عمیقی کشید حالش بهتر شده بود ـــ چرا بلند شدید بابا؟ ــ باید برم این چند تا کتاب رو بدم به علی ـــ با این حالتون؟ بزارید یه روز دیگه ـــ نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم مهیا نگاهی به پدرش انداخت ـــ باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای رو لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیشو تو کیفش گذاشت . نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد ـــ خداحافظ من رفتم ـــ خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین آمد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خا نه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت با شنیدن فریاد شخصی ــ مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
ـــ حالتون خوبه با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش سرازیر شد چشمانش را روی هم فشرد شهاب با نگرانی پرسید ـــ مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد شهاب از جایش بلند شد مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد بطری آب را به سمتش گرفت ـــ بفرمایید مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد ـــ برای شما هستن؟ مهیا لبانش را تر کرد ــــ نه . پدرم دادن برسونم به دست آقا علی. شهاب سری تکون داد مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت ـــ خیلی ممنون آقا شهاب .رسیدنم بخیربا اجازه . مهیا قدم برداشت که با حرف شهاب ایستاد ـــ این اتفاق عادی نبود شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید ـــ نه همچین چیزی نیست آقا شهاب .خداحافظ. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
📝 بخشی از نصایح امام خمینی به فرزند خود در مورد حمایت از مظلومین و محرومین که همه ما باید به آن توجه کنیم ~~~🔹🍃 🔵 🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
تعریف و تمجید از شوهر بسیار در تغییر رفتار او اثر گذاز است مرداقتدار طلب است عاشق‌پیشه است پناهگاه زن است جملۀ«به تو افتخارمی‌کنم»همان اندازه به مردان انرژی میدهدکه جملۀ«دوستت دارم»به زنان نیرومیبخشد یوقتا بی‌هوا برو بهش‌بگو زندگی "بدونِ اون" برات جهنمی بیش نیست! و بذار خوب بدونه که: وجودش چقدر تو زندگیت مهمه! و "بذار حس کنه" چقدر بودنش تو زندگیت، بایده. آدما هم همیشه با ابراز علاقه نمیرن، "یوقتا از نشنیدن میرند" ~~~🔹🍃 🔵 🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌺 🍂 🍃 🍂🍃🌺 🍃🌺🍂🍃 🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃
⚡️تلاش ۳شیفته کارگران قرارگاه برای اتمام پیش از موعد پروژه انتقال آب شیرین کرخه به آبادان و خرمشهر تا ۱۵ تیرماه که تونستن ۱۴ تیر تحویل بدن این در حالی است که دولت نه تنها به وعده هایش عمل نکرده بلکه روز به روز داره وضعیت رو بدتر میکنه 👈به کرمانشاه کانکس بده👈چشم 👈داعشو نابود کن👈چشم 👈مشکل آب رو حل کن👈چشم 👈👈مبارزه با موادمخدرهم باتو👈چشم 👈همه جا باش،گندایی ک دولت میزنه جمع کن👈چشم 👈اگه سندFATFتصویب کردیم و تحریمت کردیم،سکوت کنی👈؟؟؟ بازم بگه چشم؟؟؟ در ضمن خوبه بدونید که بودجه کشور دست دولته و دولت اون سهمی رو که برای سپاه در نظر گرفته رو نه تنها پرداخت نکرده بلکه مقدار زیادی از پول قرار داد های سازندگی که با سپاه بسته رو هم نداده به طوریکه هم اکنون سپاه بیش از ۳۰هزار میلیارد تومان از دولت طلب داره. پ.ن:امان امان امان از اونایی که یه روزی هرچی دلشون خواست بار سپاه کردن و موقع خرابکاری ها بازم دست به دامن میشن.... ⁉️ حالا فهمیدین چرا دشمنان و منافقین با مشکل دارند ؟ چون در کشور کلی فعالیت سازندگی داره انجام میده. چون نمی ذاره نقشه های ضد انقلاب اجرایی بشه. ~~~🔸🎾🌸🎾🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🎾 🎾🌸 🌸🎾🌸 🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾
~~~🔹🍃 🔵 🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
✨﷽✨ 🌸آیةالله حق شناس (ره): همت کن و سحرها بیدار شو، و اگر حال هم نداری نماز نخوان! چای بخور، به بیداری شب عادت کن داداش جون! وقتی بنده اى در دل شب تاریک با خدای خود خلوت میکند، پروردگار قلب او را نورانى میکند. تا از شب زنده داری وارد نشوی، غیر ممکن است بتوانی سیر الی الله بکنی، آقا جان! باید این قسمت را داشته باشی. تمام اولياء و علمای اعلام و بزرگان دین، اهل شب زنده داری بوده اند. ♥️ ~~~⚜🍃🍁🍃⚜~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 🍃 ⚜🍃 🍃⚜ 🍃 🍁🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃🍁
نامه الهی : فقیر و حقیر و ذلیلم ؛ به راه لغایت تو خود شو دلیلم. الهی : زاین سرای فانی به تنگ آمدم برای سرای باقی دلتنگم کن. الهی : آلوده ای هستم که میل دارم خود را ازانواع پلیدی پالوده سازم ؛ یاری ام کن بر پالودگی و دوری از آلودگی.. الهی : آلوده ام درست ، اما آلودگی ام بی نهایت نیست ، زیرا از حقیرغیراز حقیر بر نیاید.اما تو که بی نهایتی آلودگی این آلوده و بسیاری چون این آلوده در قبال کرم بی نهایت تو بی نهایت اندک و حقیر است ، پاکم کن ای بی نهایت پاکی . الهی : حقیر و پَستم درست؛ اما خواهانت هستم ؛ مگر نه اینکه پَستانی چند با دَستانی تهی به درگاهت آمدند و چنان دستِ پُر بازگشتند که اگر دارائیشان در بین عالم منتشر شود ، همه را بهره ای از آن خواهد بود ؛ ای کریم بی منتها منت نه و بی انتهایم کن. الهی : ای همه چیزِ هر آنچه هست؛ آگاهم کن به این که همه چیزِ هرآنچه هست تویی ولا غیر. الهی : گاهی که به نگاهی این بی پناه ِ گم کرده راه را ، توفیق گفتن "یا الهی" میدهی ؛ احساس می کنم که تو آبی و این حقیر چو ماهی. الهی : توفیق ده که فراموش نکنم که همیشه در آغوش تؤام ~~~🔹🍂🔵🍂🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🔵 🍂 🔵🍂 🍂🔵🍂 ☀️🍂🔵🍂🔵🍂🔵🍂🔵
🙋♂ آیا فکرهای شهوت‌آمیز در مورد زنان نامحرم یا فکر فیلمهای تحریک کننده گناه دارد؟ ✍ جواب: تخیّل نامحرم به قصد بر انگیختن شهوت جایز نیست. و بى شک آثار نامطلوبى بر روح انسان مى‌گذارد. 🌹امام علی علیه السلام : مَن كَثُرَ فِكرُهُ فِي المَعاصِي دَعَتهُ إلَيها؛ آنكه در گناهان، بسيار انديشه كند، [اين كار،] او را به گناه مى كشانَد. غرر الحكم، ح8561 🌹حضرت مسیح به پیروان خود فرمود: «موسى بن عمران به شما دستور داد زنا نکنید، اما من به شما سفارش مى کنم فکر زنا را هم نکنید، زیرا کسى که به زنا بیاندیشد، مانند کسى است که در اتاق زیبا و رنگ آمیزى شده اى، آتش روشن کند. در این صورت هر چند ممکن است خانه در آتش نسوزد، لکن دست کم دود آن را سیاه و خراب مى‌کند». مجلسى، بحارالانوار، ج 14، ص 331. بنابراین بهتر آن است که انسان از تخیلات شهوانی و فکر گناه خود داری کند تا روح و فکر انسان آلوده نگردد و زمینه گناه فراهم نشود. ~~~🔸🌏🌕🌏🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌕 🌏 🌕🌏 🌏🌕🌏 🌕🌏🌕🌏🌕🌏🌕🌏🌕
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتا رش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته باشه. از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سرسنگین رفتار می کرد سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت که مهیا لبخندی زدو گفت : ــ نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده . از مسجد خارج شد گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد ــــ جواب بده پشیمون میشی اولی را دیلیت کرد دومی را لمس کرد با خواندن پیام از عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت ـــ ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی ؟ خانومم بد دهن نباش ِ ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو می کشتی ـ ــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟ ـــ فقط تورو می خوانم ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزارم گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردر شدیدی گرفته بود ـــ شما گفتید که اینطور نیست ! مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت. ـــ سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی در موهایش کشید. ـــ پس قضیه تلفنن و حرفاتون چی بود. ـــ شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. ـــ فالگوش؟! جالبه!! خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. ـــ نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. ـــ من هم تازه فهمیدم کار اونه! ـــ کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت. ـــ بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه! شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینطوری رفتار می کنه. در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود. اما با اتفاق امروز.... وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ما شینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت. بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست. شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
ـــ سلام حاج خانوم! ـــ سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت. ـــ نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت. موهای پسرش را نوازش می کرد. ـــ امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! ـــ چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت. ـــ سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد. ـــ مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد... ــــ وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! ـــ آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پد و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. ـــ سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. ـــ نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد، دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. ـــ جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. ـــ لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت. زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طر ف پایین رفت. در را باز که کرد؛ همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد. عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. ـــ سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! ـــ سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! ـــ خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! ـــ خدا خیرش بده ! محمد آقا فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. ـــ خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. ـــ واقعا ؟ خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! ـــ چی گفت؟! ـــ کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد... اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زد و بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کر د، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است، که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: ـــ نام ونام خانوادگی؟! ـــ مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. ـــ سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! ـــ سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! ـــ شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! ـــ بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد. ـــ حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. ـــ نامرد گفتی نمیام که!! ـــ قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. ـــ ازت ناراحت بودم؛ ولی الان میبخشمت. ـــ برو اونور پررو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: ــــ آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. 25 نفر ـــ الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. ـــ اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: ــــ امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. ـــ شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. ـــ من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا