#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_چهلم
به صفيّه گفتم: من میخواهم بروم میان آن باغهای دور و با خود خلوت کنم، تا مگر عقده دلم بگشاید☺️.
گفت: به هرجا بروی تنها نیستی. کوه و در و دشت و باغ و راغ (بیابان) هر ذرّه ذرّه، شاعر (دارای شعور) و حسّاس است.😊
گفتم: آنها در اُفُق من نیستند.
گفت: اگر ما نامحرمیم، خوب است که ما را مرخّص نمایید.
گفتم: اگر عطيّه زهرا (سلام الله علیها) نبودی، حالا مرخّص بودی.
برخاستم و رفتم. به زیر هر درختی میرسیدم، شاخه، خم میشد و صدا میزد که: «ای مؤمن! از میوهها بچین و بخور.» و صداهای آنها ولو دلپذیر بود، ولی در گوش من همچون قارقار کلاغ بود و من در جواب آنها خواندم:
🍃دلم ز بس که گرفته است، میل باغ ندارم
به قدر آنکه گُلی بو کنم دماغ ندارم
دیدم درختی شاخه خود را بالا برد و با خود گفت: اگر میل نداشتی چرا آمدی؟!🤔
شنیدم، دیگری میگفت: یقین مَلَک (فرشته) است که اهل خوراک نیست.
دیگری گفت: یا حیوانی است که میوه خور نیست.🤔
دیگری میگفت: بلکه دیوانه است؟!
ولی اینجا جای دیوانگان نیست، یقین نازمی کند.
یکی گفت: بابا! تازه از قحطی به وفور نعمت رسیده، از ذوق دهانش کلید شده است...
دیدم از هر سری، صدایی و از هر شاخهای، لطیفه ای بار نمودند. گفتم:
«باز، رحمت به خیمه.»