eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
805 عکس
361 ویدیو
41 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حیات قلم
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 #part40 ڪا
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 ــــ حالا چی میشه ؟ سرم را بالا گرفتم و مطمئن لب زدم : همون چیزی ڪه باید بشه !! تمامے شواهد بر علیه شونه ،، قاضیم که رأی و به ما داد ،،، دیگه چیزی نمیمونه انشاءالله تا ماه دیگه پرونده ها هم اوکی میشه ... میریم واسه سند . سماواتی خوشحال گفت : نمیدونم اگر شما نبودین باید چیڪار میڪردم ، ممنون ازتون .. لطف خیلی بزرگی ڪردین .. در حالی ڪه دستانمان بهم گره خورده بود گفتم ، ـــ خواهش میڪنم انجام وظیفه بود! ـــ مزاحمتون نشم ، با اجازه .. ـــ خدا نگهدار این را گفتم و او از پله های دادگاه سرازیر شد کیف سامسونتم را جابجا ڪردم و تلفنم را از جیبِ کتم در آوردم دو تماس بی پاسخ از سارا ،، لابد میخواستند جهیزیه اش را به خانه ببرند .. گوشی را از حالت ویبره در آوردم ، و با او تماس گرفتم ،، بوق های تند و پشت سر هم گویای پشت خطی بود ... آیکون قرمز رنگ را که لمس ڪردم ، صدای جیغ آشنایی به گوشم خورد ــــ خفـــه شو .. حالم ازت بهم میخوره ‌، مردتیکه عوضی سرم را برگرداندم و آن چیزی را دیدم که نباید .... زن در حالی که دست دخترک خردسالش را میفشرد زجه میزد و در برابر مردی قوی هیکل که میخورد فقط چند سال از پدر ڪوچڪتر باشد ، صورتش را چنگ می انداخت.. تمام تنم به رعشه افتاده بود ،، کیفم از انگشتانم شل شده بود ،، قلبم روی هزار میزد مرد سیلی محڪمی زیر گوشش زد به هق هق افتاده بود مرد زمزمه میڪرد : این سلیطه بازیا چیه ،، صدبار گفتم طلاقت نمیدم ،، انقدر با من یکی به دو نکن گمشو بریم خونه،، زن اینبار به زمین افتاد : نمیام ، بخدا نمیام... پامو تو اون خراب شده ات نمیزارم دختربچه گریه میکرد ... مردم هم بی تفاوت از کنارشان رد میشدند انقدر زن جیغ کشید و مویه ڪرد تا با وساطتت مامورین آرام گرفتند اما من... حالم آنقدر بد بود که خودم را به سختی کنار راهرو کشیدم و روی صندلی نشستم باورم نمیشد آن زن با همان چشمان سبز وحشی با عینک ته استکانی با آن لرزش دست ها با آن قد خمیده با آن تار موهای سفید از روسری بیرون زده پریماه باشد خدایا چرا ؟؟ این دیگر چه امتحانیست چرا حالا باید او را ببینم حالا که دوروز به عقدم باقی مانده حالا که او در شرف طلاق است خدای من.... ادامـه دارد ... 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 https://eitaa.com/hayateghalam/5964 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 پارت اوّل رمـاݩ☝️🏻 ♥️ ♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
حیات قلم
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 #part41 ــــ
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 شوهرش نزدیکش رفت و انگشت سبابه اش را جلوی چشمان پریماه تکان میداد از آن ابروان در همش و اشک های بی صدای پریماه فهمیدم تهدیدش میڪند مرد دست دخترک خردسال ترسیده را گرفت و او را برد پریماه با اشک تمام خیره مرد و دخترک شده بود سرش را به دیوار تکیه داد و بی خجالت میگریست از جایم بلند شدم به سمتش رفتم تمام قوایم را جمع کردم مانند همان روز ها صدایش زدم : پریماه! سرش پایین بود،، اخم هایش در هم شد ، سرش را بالا اورد و نگاهی به در و برش کرد ، هنوز نگاهمان به هم نیوفتاده بود ملایم تر گفتم : پری.. چشمانش را که به چشمانم گره زد ، گویی دلم از بلندی فرو افتاد ... چشمانش از همان پشت قاب عینک هم ، پر از غم بود .. شبیه همان روز که خداحافظی کردم آرام جلو امد زیر لب گفت : محمد، محمد خودتی؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم اشک در چشمانم حلقه بسته بود ریشه موهای سفیدش که از زیر ان روسری مشکی بیرون زده بود جگرم را اتش میزد هیچکدام نای صحبت کردن نداشتیم او با زبان اشک صحبت میکرد، من با نگاه خیس ارام گفت : دلم ، دلم برات تنگ شده بود ... دلم نرفت که بگویم ،منم تصویر لبخند دلنشین سارا یک ثانیه هم از پیش چشمم کنار نمیرفت دوباره نگاهم کرد ، حالا اشکش بند رفته بود . با همان صدای از گریه گرفته گفت : حرف بزنیم یکم؟ ـــ اینجا؟ یک آن چشمانش همانند ان روز ها ذوق کرد و گفت : نه اونور خیابون یه پارکه ، اونجا! ـــ تو که رفتی بابام همه چیزو فهمید ،،، رحم کرد خدا بهم که زیر کتکاش زنده موندم ،، همون شب گفت اولین خواستگار که در و خونه بزنه بدون سلام و علیک میزارتم سر سفره عقد ،، همین کارم کرد ... اشک سرازیر شده چشمش را پاک کرد ..ـ به نیمکت تکیه داد و آرامتر گفت : وقتی داوود اومد خواستگاریم اصلا تحقیقاتم نرفت ،، فکر کن " بابای من ، با اون همه سخت گیریش نرفت ببینه کی میخواد بشه شوهرِ تک دخترش !! آهی کشید و گفت : دو هفته بعد عروسی فهمیدم آقا قبلا نامزد داشته و جدا شدن حتی اسمشونم تو شناسنامه رفته بود به بابام که گفتم میدونی چی گفت ؟؟ سرم را به نشانه ندانستن تکان دادم ... با هق هق جواب داد : گف.. گفت تو فکر میکنی .. خیلی پاکی؟! به خدا .. به خدا خیلی بده بابات تو روت این حرفو بزنه ،، ادامـه دارد ... 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 https://eitaa.com/hayateghalam/5964 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 پارت اوّل رمـاݩ☝️🏻 ♥️ ♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حیات قلم
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 #part42 شو
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 تو بدترین دوران زندگیم خدا غزل و بهم داد ،، تنها دلخوشیم.. تا الان فقط واسه خاطر اون این زندگی کوفتیو تحمل کردم ولی دیگه نمیتونم ،، دستش را به زیر چانه اش برد و گفت : به اینجام رسیده،، تو کتک هاش حتی به غزلم رحم نمیکنه شبا دختر میاره خونه ،،، اینقدر بی حیا و نفهمه با دستانش صورتِ خیس از اشکش را پاک کرد ... ـــ ببخشید ، پر حرفی کردم اما من ماتم زده به درختان چنار سر به فلک کشیده خیره بود مقصر ازدواج اجباری پریماه من بودم !! مقصر کتک خوردن خودش و دخترش من بودم!! من باعث شدم او تن به ازدواج چنین نامردی بدهد ،، ــــ تو چه خبر؟! کنجکاو تر پرسید : ازدواج نکردی نه ؟ بی رحمانه گفتم : پس فردا عقدمه... بغض گلویش را گرفت : پس تو رو هم مثل من مجبور کردن ـــ نه ،من خودم انتخابش کردم ناباورانه پرسید: دو.. دوسش داری؟ سرم را به نشانه نه بالا انداختم که لبخندِ پررنگی زد ـــ عاشقشم این همان تیر خلاص بود چشمانش از همان پشت شیشه های عینک بارش گرفت ـــ مبارک باشه، به پای هم پیر شین ،، ـــ پری .. ـــ جانِ پری سرم را پایین انداختم ـــ جایی میری برسونمت ... تلخ خندید .. ـــ ممنون،، زنگ میزنم داوود بیاد دنبالم آرامتر جوری که من نشنوم لب زد : هرچند که نمیاد ـــ پس خداحافظ ـــ محمد نگاهش کردم ــــ جونِ من خوشبخت شو ادامـه دارد ... 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 https://eitaa.com/hayateghalam/5964 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 پارت اوّل رمـاݩ☝️🏻 ♥️ ♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
حیات قلم
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 #part43 تو
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 نمیدانستم چه بگویم.. برخاستم و گفتم ــــ پری ، منو ببخش ، من بهت خیلی بد کردم او هم برخاست و لب زد ـــ نگوو،، تو جون منے.. تو همه ی این چندسال با یادخودت و مهربونیات خوابم برد، همش منتظر بودم یه بار دیگه چشمام رو از دیدنت پر کنم ... من تا لحظه آخر زندگیم عاشقت میمونم محمد .. حتی اگر سهم یکی دیگه باشی. منزجر گفتم : احمق تو شوهر داری ،، حالم از خودت و حرفات بهم میخوره ،، فکر میکردم عوض شدی ، تغییر کردی ولی تو هنوز همون دختر لوسی که با یه قربونت برم خر میشی ... حالا میفهمم هرچی سرت بیاد حقته ،، اون شوهر بدبختت چی میکشه از دست تو ... خواست از خودش دفاع کند که دستم را بالا آوردم : درسته شوهرت بی صفته که کتکت میزنه ،، درسته بی غیرته که دختر میاره خونه اما هر الاغی که هست شوهرته،، تو حق نداری بشینی جلوی یه مرد دیگه و قربون صدقه اش بری ... پشت کردم به او و از پارک بیرون زدم گوشیم در جیبم لرزید ـــ جانم سارا جانم ... ـــ محمد ، خوبی؟ سه بار بهت زنگ زدم ـــ اره دورت بگردم خوبم ، تو دادگاه بودم نفهمیدم آرام خندید و گفت : راستی سلام ــــ سلام به روی ماهت . ـــ چه مهربون شدی امروز ـــ نبودم مگه ؟ ـــ چرا بودی ، ولی مهربونتر شدی ـــ وسایل و چیدین تو خونه ـــ آره تقریبا ، نمیای؟ ـــ چرا قشنگم تو راهم ـــ پس منتظرتم ، زودی بیا ـــ چشم خانم خانما ـــ قربونت خداحافظ ـــ فدات شم خدا نگهدارت درِ ماشین را باز کردم و سوار شدم باید به سارا میگفتم ، همه چیز را همه ی داستانی که بین من و پریماه بود ادامـه دارد ... 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 https://eitaa.com/hayateghalam/5964 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 پارت اوّل رمـاݩ☝️🏻 ♥️ ♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
پارت جدید به مناسبت مرگ ملکه ملعون انگلستان گروه نقد رماݩ نگـاهـ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2911568055C4f3de5840c ناشناس👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16482787845340
حیات قلم
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 #part44 نمی
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 ـــ بابا برادر من کجایی تو؟؟ ــ سلام امیر آقا ، بزار برسم بعد غر بزن ، چرا اینجایی نرفتی بالا ـــ من یه سوال ازت دارم پایم را روی پله اول گذاشتم و همزمان گفتم ـــ بفرما ـــ میشه بگی چرا یه آپارتمان آسانسور دار اجاره نکردی ؟! اخه محمد جان تو با خودت فکر نمیکنی نازنین برادرت از این چهار طبقه چجوری جهاز زنت رو مثل الاغ بار کشی کنه؟! من دیگه عضوی به اسم کمر ندارم ... ـــ فکر میکنی قبلا داشتی؟ اینا رو ول کن ... دیوار رو که زخمی نکردی ؟ تصنعی بغض کرد و به حالت قهر رویش را برگرداند : واقعا که بعد پله هارا تند تر از من بالا رفت و چندی بعد صدای محکم بسته شدن در طبقه ما امد با خنده سری به نشانه تاسف تکان دادم پشت درمان که رسیدم تقه ای به در زدم که قامت بلند سارا با همان لبخند های همیشگیش پدیدار شد ــــ سلام آقــا،.. خسته نباشی خستگی از سر و صورتش میبارید لپ هایش از خستگی و گرمای خانه سرخ شده بود ـــ سلامت باشے ،، اجازه هست ؟ از جلوی در کنار و گفت : خواهش میکنم ، خونه خودتونه نخودی خندید و گفت : بیا بشین برات چایی بیارم ارام وارد خانه شدم و با مادر و مادر خانم و همچنین مهناز و مینا احوال پرسی کردم ... نگاهی به وسایل خانه انداختم .. ست خانه که به انتخاب سارا سفید صورتی بود .. خانه صد متریمان را بزرگتر نشان میداد ــــ دست همگی درد نکنه ، زحمت کشیدین مادر خانم خندید و گفت : این حرفا چیه ، وظیفه بود انشاءالله به شادی استفاده کنید مادر اما لبخندی زد که اصلا شبیه لبخند نبود نگاهم را به امیر دوختم که سرش را تا معده درون آن گوشی کوفتی اش کرده بود و هی نیشش باز میشد پسره الاغ.. همان بار کشی لیاقتت است .. آدم اینقدر تابلو با پانترش چت میکند ، نفهم البته تقصیری ندارد ، نه تا حالا از این غلط ها نکرده بلد نیست چگونه طبیعی رفتار کند ارام صدایش زدم و گفتم بیاید بنشیند کنارم... ادامـه دارد ... 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 https://eitaa.com/hayateghalam/5964 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 پارت اوّل رمـاݩ☝️🏻 ♥️ ♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
حیات قلم
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 #part45 ـــ
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸‌‌‌‌ ♥️ رماݩ نگـاهــ 👀💗 وقتی نشست گفت : چی شده ـــ مامان چرا اخماش توهمه سرش را خاراند گفت ـــ نمیدونم ـــ کسی چیزی بهش گفت؟ مشکوک پرسید ـــ کی مثلا ؟ ــــ مثلا سارا و مامانش ــــ نه بابا اون بیچاره ها که اونقدر مظلومن اصلا کاری به کسی ندارن ــــ پس چرا مامان دمغه اینقدر امیر نگاهش را به مادر خانم و مینا و مهناز که باهم صبحت میکردند داد و گفت : بین خودمون میمونه ؟ ــــ آره ــــ محمد از دهن من نشیدی ها ، حواست باشه ، ـــ خب بگو دیگه .. جون بکن ــــ شیما زنگ زده بود به مامان ـــ خب ؟ ـــ پشت تلفن گریه ، گریه که دکتر گفته بچمون قلب نداره ... گفته باید سقط شه نچی کردم و گفتم : ای بابا چرا؟ ـــ معلوم نیست ، شیما به مامان گفته امیر محمد نذر کرده اگر بچمون سالم باشه اسمشو میزارن محمد ... مامانم تا اینو شنید گریه گریه پشت تلفن زنداداش و مامانشم فهمیدن قضیه چیه ناراحت در فکر بودم که سارا با یڪ استکان حاوی چایی خوشرنگ کنارم جا گرفت ادامـه دارد ... 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 https://eitaa.com/hayateghalam/5964 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 پارت اوّل رمـاݩ☝️🏻 ♥️ ♥️🌸 ♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢 رمان جدید داریم با حال و هوای قبل از انقلاب ان شاءالله با روزی سه پارت که بعدش زود به رمان جدید خانم سراب برسیم😍 رمان جدید به زودی پارت میذاریم ....