_"در خیالات خودم, در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم، خستگی درمیکنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز ميخندی و ميپرسي, كه حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست
شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم، توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، مي شود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو…
پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست…!
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست"
#نامه "بیتا امیری"
_دستانم بوی گل می داد
به جرم چیدن گل به کویر تبعیدم کردند
و یک نفر نگفت شاید گلی کاشته باشد ...
"سینابهمنش"
"حَیاط پُشتی"
_
_تو را من چشم در راهم
شباهنگام که میگیرند در شاخِ تَلاجَن سایهها رنگِ سیاهی
وزان دِلخَستِگانتْ راستْ اندوهیْ فراهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
در آن دم که بر جا درهها چون مُردهْ مارانْ خفتگانند
در آن نوبت که بندد دستِ نیلوفر به پای سروِ کوهیْ دام
گَرَمْ یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
"نیما یوشیج"
"حَیاط پُشتی"
#چشم_ها
_چشمان ترا غباري از خواب گرفت
درد آمد و از دست دلم تاب گرفت
اين بود پس از تو كار چشمم اي دوست
يك عمر نشست و آب را قاب گرفت"