『 حضرتعشق 』🇵🇸
#حضرت_عشق سݪام 😍 بݩا بہ درخواسٺ شما تصمیم به برگزارے یہ چاݪش به مݩاسبٺ عید غدیر ڪردیم 😍 #چالش_یه_
#چالشیکجملهدروصفغدیر💫
.•°🌸°•.
.
شـرڪټ ڪݩݩده شـماره5⃣👇
[ما پیرو آیین رسول اللهیم
گوینده لا اله الا الله ایم
داریم کتابُ الله و عترت را دوست
خاک قدم علی ولی الله ایم]
#نوع_چالش : سین زدنی
.
.•°🌸°•.
فقط حیدر امیرالمومنین است 🍃😌👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
شـرڪټ در چـاݪش🙃👇
https://eitaa.com/Ansari_28
منتظریـــمْ✨😉
😇 • • • •
•
•
•
•
#یک_آیه
•°
وَمَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ
•°
ٺـو بہ خــدا ایماݩ بـیار ....
خــدا خودش قݪبٺ و هـدایټ مے ڪݩھ🙃
#حضرتعشق
•°
آیہ آیہ ٺـا ظہـور🍃😌👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
.•°🦋°•.
✨✨✨✨✨✨
✨
✨
✨
⭐️ امیرالمومنین علی (ع) میفرمایند:
⭐️ جز به خدا به هیچ کس امید نداشته باشید.
[نهجالبلاغه،حکمت۸۲]
#کلام_مولا #حدیث
#فقطحیدرامیرالمومنیناست 💚
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
『 حضرتعشق 』🇵🇸
#حضرت_عشق سݪام 😍 بݩا بہ درخواسٺ شما تصمیم به برگزارے یہ چاݪش به مݩاسبٺ عید غدیر ڪردیم 😍 #چالش_یه_
#چالشیکجملهدروصفغدیر💫
.•°🌸°•.
.
شـرڪټ ڪݩݩده شـماره6⃣👇
[علی،ای نقطه ی پرگار عالم
پناه و مرجع اولاد عالم ]
#نوع_چالش : سین زدنی
.
.•°🌸°•.
فقط حیدر امیرالمومنین است 🍃😌👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
شـرڪټ در چـاݪش🙃👇
https://eitaa.com/Ansari_28
منتظریـــمْ✨😉
『 حضرتعشق 』🇵🇸
#حضرت_عشق سݪام 😍 بݩا بہ درخواسٺ شما تصمیم به برگزارے یہ چاݪش به مݩاسبٺ عید غدیر ڪردیم 😍 #چالش_یه_
مهلت شرکت در چالش همراه با جایزه
👇
تا ۴ روز دیگر 🌸🦋
#پای_درس_شهدا |💛|
اگــر ڪسی صدای رهبــر خود را نشنود
به طور یقین صدای امـام زمــان (عج) خود را هم نمیشنود
و امروز خط قرمــز باید
توجه تمام و اطاعت از ولی خود ،رهبری نظام باشد.
شهید قاسم سلیمانی♥️
#حاج_قاسم
#حاجیمونه
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش سوم: *اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام*
هان مردمان!
همانا علی و پاکان از فرزندانم از نسل او، یادگار گران سنگ کوچک ترند و قرآن یادگار گران سنگ بزرگ تر. هر یک از این دو از دیگر همراه خود خبر می دهد و با آن سازگار است. آن دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در حوض کوثر بر من وارد شوند. 🌸😍
#فـقـطحـیـدرامـیرالمـومنـیـناست 💚
#حضرت_عشق
چهار.روز.تا.عید.غدیـر.خم😍
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
#رهبرانه 🌸🎉
🌸| امام هادی علیهالسّلام توانست به وسیله شبکه گسترده و قوی تبلیغی پیام امامت را به سـرتاسـر دنیای اسلام برساند و روزبهروز تعداد افرادی که مؤمن به این مکتب هستند را زیادتر کنند. 😍
[۱۳۸۳/۵/۳۰- رهبر انقلاب]
خۅش بہ حال دِل مَن مِثلِ تۅ آقا دارد...
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
ساطع شدن نور الهی از رخساره اش ✨🌼
🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿
امام رضا(ع) فرموده است:
...هاله ای از نور او را احاطه کرده، و نور الهی از چهره اش ساطع است.✨✨✨🌻
🌻/منتخبالاثر، ص ۴۲۲/🌻
🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿
#به_وقت_امام_زمان 💌
__________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وسه
دلم توی مشتم بود.
می خواستم صالح را ببینم اما نمی توانستم. بارها می خواستم به زبان بیاورم که از پشت درب اتاق و پنهانی صالحم را از دور ببینم اما پشیمان می شدم.😞
دلم می خواست توی این شرایط کنارش باشم، سنگ صبور و غمخوارش باشم اما... خلاء فرزندم مرا ناتوان کرده بود. 😣به اصرار، خودم را مرخص کردم و بارضایتِ خودم، به منزل بازگشتم که روحم را تا آمدن صالح آماده کنم.
اشک چشمم خشک شده بود و سکوت محض را مهمان قلب و لبم کرده بودم. هر چه می توانستم قرآن✨ می خواندم و توی اتاقمان کِز می کردم.
صالح از طریق چند نفر از دوستانش با من تماس می گرفت. می دانست متوجه کد تلفنی ایران می شوم به همین خاطر از طریق دوستانی که بازگشته بودند برایم پیغام می گذاشت. هر روزی یک نفرشان تماس می گرفتند و می گفتند ماتازه از آنجا بازگشته ایم و صالح حالش خوب است و فقط دسترسی به تلفن ندارد و توضیحاتی از این جنس برای آرام کردن من.
هیچکدام نمی دانستند که مهدیه ی رنجور، با دل پر بغضش منتظر آغوش نیمه شده ی صالحش نشسته و خوب می داند چه اتفاقی افتاده.😣
دلم برای صالح هم می سوخت. می دانستم که حسابی ذهنش درگیر است و با خودش کلنجار می رود که چگونه با من رو به رو شود و من، درمانده از این بودم که بعد از فقدان دستش چگونه از خلاء فرزندمان برایش بگویم؟😭
خیلی سردرگم بودم و تنها با دعا✨و نیایش✨ و معنویات✨ خودم را آرام می کردم. کاش گریه می کردم. قفسه سینه ام تنگ شده بود و نفس هایم سنگین.
حس بدی داشتم. درب اتاق را بستم و روضه ی "حضرت علی اصغر و قمر بنی هاشم" را در تنهایی اتاقمان گوش دادم. روضه به #لالایی_رباب که رسید زجه ام بلند شد. 😭😫آنقدر با صدای بلند هق زدم که گلویم می سوخت.
#دستان_جداشده_ی_قمربنی_هاشم را که تصور می کردم دلم ریش می شد. صالح را و دل پردردم را به دستان آقا #گره زدم و از اهل بیت #کمک خواستم. خدا را صدا زدم و با زجه و اشک، التماس می کردم به هردوی ما #صبر دهد و کمکمان کند.😭🙏
روزی که صالح را می خواستند مرخص کنند...
پر از تشویش و اضطراب بودم. صبح زود بیدار شدم و دوش آب سرد گرفتم و خانه را مرتب کردم.
هنوز نا توان بودم و دلم درد می کرد و قرار بود عصر به دکتر بروم. انگار برایم بی اهمیت بود.
لباسی که صالح خودش برای عیدم خریده بود پوشیدم😍
و چای را دم کردم😋
و سلما هم ناهار را درست کرد. ☺️
زهرا بانو مدام غر می زد که حواسم به موقعیتم نیست و باید استراحت کنم. ساعت از 11 گذشته بود که پدر جون و بابا، صالح را آوردند.
چند نفر از دوستانش و همان آقای میان سال مسئول قرارگاه، همراهش بودند. تا جلوی درب منزل آمدند و رفتند و هر چه اصرار کردند نماندند.
انگار شرایط را درک کرده بودند و نخواستند جو راحت خانواده را سنگین کنند. 👌
تمام این وقایع را از پس پرده ی اتاق شاهد بودم. نمی توانستم بیرون بروم و از شوهرم استقبال کنم.
دلم شور می زد و به قفسه ی سینه ام چنگ زدم.😥
حلقه ی صالح را گرفتم
😍ادامه قسمت 33👇😍
حلقه ی صالح را گرفتم
دلم فشرده شد. انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد.
دستی نبود که جای گیرد. حلقه میهمان گردن آویزم شده بود صالح را که توی حیاط دیدم چشمم تار شد. اشک از گونه ام سرازیر شد😭 و اتاق روی سرم خراب شد.
آستین دست چپش خالی بود و آستین لباس اش تاب می خورد.
گونه اش زخم بود
و لبش ترک عمیقی داشت.
چهره اش تکیده و زرد شده بود.
لبه ی تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم.
🙏"یا حضرت زینب تو را به جان مادرت یه قطره، فقط #یه_قطره از صبر خودت رو به من عطا کن. یا خدا کمکم کن"🙏
بلند شدم و روسری ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
دسته گل نرگس🌼 را به دستم گرفتم و نزدیک درب ورودی ایستادم. سلما و زهرا بانو هم کنار من بودند.
وارد که شدند لبخند زدم. ☺️صالح که مرا دید، ایستاد.
به چشمانم خیره شد و لبش لرزید. دلم آتش گرفت. لبش را به دندان گزید و لبخندی کج و کوله روی لبش نشاند و اشکش سرازیر شد.😊😢
به هر ترتیبی شد خودم را کنترل کردم و به سمتش رفتم. دسته گل را به طرفش گرفتم. گل را از دستم گرفت.
آستین خالی را بلند کردم و به لبم چسباندم.😭😘 آنرا بوسیدم و اشکم سرازیر شد. همه گریه می کردند. صالح از شدت گریه شانه اش می لرزید. خودم را کنترل کردم و گفتم:
ــ خوش اومدی عزیزم.. پدر جون، بابا، آقای ما رو سر پا نگه ندارید. می خوای بشینی یا دراز می کشی؟
چیزی نگفت و همراهم راهی پذیرایی شد و روی مبل نشست. با آبمیوه تازه از آنها پذیرایی کردم و کنار صالح نشستم.
دلم نمی آمد نگاهش کنم اما چاره چه بود؟
"از این به بعد باید صالحو اینجوری ببینی😠 محکم باش مهدیه. 😠 #دست که چیزی نیست. #تموم_زندگیت فدای خانوم زینب بشه."😠☝️
نگاهش کردم و گفتم:
ــ خوبی؟☺️
چشمش را روی هم فشرد.😍
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وچهار
روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم:
ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟😜
بغض کرد و گفت:
ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟😢
سرم را پایین انداختم و بغض کردم. 😢😔نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن.
بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم.
نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت. بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش.
ــ چیکار کردی با خودت؟😒
سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم.
ــ می خوای استراحت کنی؟
ــ نه...😢
صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم.
ــ مهدیه😢
ــ جانم...😢
ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم...
ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟😥
بغضش را فرو داد و گفت:
ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته...😭
اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. 😭
نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم.
🙏"خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده...🙏"
ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم.😭
ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. #تکون می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که #اسیر اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و...
اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت:
ــ هر سه شون شهید شدن.😭 این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین😭 دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب.😭 فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. #فقط_یه_کوچه...😭☝️
گریه می کرد و تعریف می کرد.
انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم.
توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم:
ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟😢
ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.😡😭
دستش را گرفتم و گفتم:
ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن.😢
ــ مهدیه...!😓
به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت:
ــ #فقط_من شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!😔😭
از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
"خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری🙏"
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#پیام_معنوی
💌نشاط دائم
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
~•❄️•~
#یک_آیه
❄️
لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ
❄️
از رحمت خــدا نا امیـد نشـو 🙃
❄️
سوره مبارکه زمر آیه ۵۳
#حضرتعشق
❄️
آیہ آیہ ٺـا ظہـور🍃😌👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
.•°🦋°•.
مظانّ استجابت دعا به حَسَب مکان🌹
🍃💝🍃💝🍃💝🍃💝
در روایتی میخوانیم: دعا کردن برای حضرت ولی عصر [عج] در حرم امام رضا (ع) سفارش شده است.
در روایت چنین آمده است: بعد از نماز برای هر یک از پیشوایان معصوم دعا زیر خوانده شود:
《 الَلهُمَّ صَلِّ عَلی' حُجَّتِکَ وَ وَلَیِّکَ وَ القائِم فِی خَلقِک، صَلو'هً نامِیَه، باقِیَه، تُعَجِّلُ بِها فَرَجَه، وَ تَنصُرُهُ بِها.....》
(( خداوندا! بر حجت و ولیّت و قائم در آفرینشت درود بفرست، درودی روز افزون، و پایدار که به آن فرجش را زودتر برسانی، و به آن پیروزش گردانی.))
🌿<کامل الزیارات، باب ۷۹، ص ۴۱۳>🌿
🍃💝🍃💝🍃💝🍃💝
#به_وقت_امام_زمان 💌
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
•{🎊🌺🎊}•
🌸 امام هادی (ع) میفرمایند:
🌺 مسخره کردن (و بذله گویی) دیگران،
🌺 تفریح سفیهان
🌺 و کار جاهلان است.
[بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۶۹]
#حدیث
دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست 🍃🌸
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
بسم رب الشهداء والصدیقین
#شهیدانه [❤️]
هر وقتمی خواستبرای جوانان یــادگاری بنویسد ، می نوشت:
[مَنڪانللہڪاناللهلہ✨😌
هر که با خدا باشد خدا با اوست😍]
•°رسم عاشق نیست با یک دل
دو دلبر داشتن ...💖°•
شہید هِمت، یک خصوصیت جامع داشت، آن هم اخلاص در عمل او بود. 🙂
کارهایش برای خدا بود.✨💚
[اما رفتاری که اخلاص ابراهیم را به چشم می آورد، تواضعی بود که نسبت به دیگران داشت.]
🌸شھید محمدابراهیم همت🌸
شھدارا یادڪنیم باذڪرصلوات✨
#حضرت_عشق
#از_رفاقت_تـا_شـهادتــღ
اَز #سَر گذشتن ، سرگذشت ۅ سَرنوشت ماست
💛🌿💛🌿
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
💛🌿💛🌿
#رهبرانه 🌿🎊
حضرت هادی و حضرت عسکری علیهماالسلام در همان شهر سامرا، که در واقع مثل یک پادگان بود، یک شهر بزرگِ آنچنانی نبود؛ پایتخت نوبنیادی بود که «سُرّ من رأی»؛ سران و اعیان و رجالِ حکومت و به قدری از مردم عادی که حوایج روزمره را برطرف کنند، در آن جمع شده بودند، توانسته بودند این همه ارتباطات را با سرتاسر دنیای اسلام تنظیم کنند.
[۱۳۸۲/۲/۲۰ - رهبر انقلاب]
🌿 خۅش بہ حال دِل مَن مِثلِ تۅ آقا دارد 🌿
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
°•{♥️}•°
بَرگرد
[فَقَطـ]
یِڪ بَغݪ
باباےِمݩ باش...🍃😔
#حاج_قاسم✨
#حاجیمونه :)
راهے ڪہ اَز #سَر گرفتیـ🕊ــمْ
👇✨🍃
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش سوم: *اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام*
هان! بدانید که آنان امانتداران خداوند در میان آفریدگان و حاکمان او در زمین اویند.
هشدار که من وظیفه ی خود را ادا کردم. هشدار که من آن چه بر عهده ام بود ابلاغ کردم و به گوشتان رساندم و روشن نمودم. بدانید که این سخن خدا بود و من از سوی او سخن گفتم. هشدار که هرگز به جز این برادرم کسی نباید امیرالمؤمنین خوانده شود. هشدار که پس از من امارت مؤمنان بری کسی جز او روا نباشد.
#فـقـطحـیـدرامـیرالمـومنـیـناست 💚
#حضرت_عشق
سه.روز.تا.عید.غدیـر.خم😍
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وپنج
ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کردم و به دکتر رفتم. دکتر هم توصیه های لازم را گفت و اینکه حداقل تا شش ماه آینده حق بارداری مجدد ندارم.😞
اصلا به این چیزها فکر نمی کردم. تمام هَم و غَمم #صالح بود و #رسیدگی به او...☺️😍
به خانه که بازگشتم تازه بیدار شده بود. نگران بود از نبودم و شاکی از اینکه چرا تنها رفته ام؟!
ــ تو مگه استراحت مطلق نبودی؟ چرا تنها رفتی؟ چرا بیدارم نکردی باهات بیام؟ 😒
ــ نگران نباش عزیزم... چیز مهمی نبود.یه چکاپ ساده و معمولی بود.☺️
ــ هر چی باشه... وقتی من خونه م نباید تنها بری. اگه اتفاقی برات بیفته من چه غلطی بکنم؟😠
صدایش را برده بود بالا.
صالح من😳 صالح مهربان و آرامم چرا اینطور پرخاشگر شده بود؟! 😞سری تکان داد و با اخم به اتاقمان رفت و درب را به هم کوبید. سردرگم به سلما نگاه کردم و چانه ام از بغض لرزید.😢 پدر جون بلند شد و به سمتم آمد. پیشانی ام را بوسید و گفت:
ــ دلخور نشو عروسم...😔 صالح تا #موقعیت_جدیدشو پیدا کنه طول می کشه. مدام نگرانت بود و همش می گفت بلایی سرش نیاد. سلما هم که از پایگاه برگشت کلی باهاش دعوا کرد که چرا تنهات گذاشته. باید #درکش کنیم. مطمئنم اگه از وضعیت فعلی تو باخبر بود هرگز بد برخورد نمی کرد. خودت باید صالحو بشناسی دخترم.😊
اشکم سرازیر شد 😭و به آشپزخانه رفتم. دو استکان چایی ریختم و باخود به اتاق بردم. صالح روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش را روی چشمش گذاشته بود. آستین خالی هم، کج و کوله روی تخت افتاده بود. چایی را روی زمین گذاشتم و کنار صالح لبه ی تخت نشستم.
دستش را از روی چشمش برداشتم و لبخندی زدم.
ــ قهری؟!☺️
ــ لا اله الا الله... مگه بچه م؟😠
ــ والا با این رفتاری که من دارم میبینم از بچه هم بچه تری...☹️
اخم کرد و گفت:
ــ اصلا تو چرا اینجوری نشستی؟😠
بلند شد و به اصرار مرا وادار کرد روی تخت استراحت کنم.
ــ مگه تو استراحت مطلق نیستی؟! به چه حقی رعایت نمی کنی؟😠
بدون چون و چرا اوامرش را انجام دادم و دلم برای اینهمه نگرانی اش می سوخت "خدایا چطور بهش بگم؟!!!؟😭"
ــ یه چیزی میگم آویزه ی گوشت کن😠
ــ اینجوری باهام حرف نزن😢
چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید.
ــ ببخشید... نمی دونم چرا اعصابم خُرده؟😞
دستش را لای موهایش کرد و گفت:
ــ درسته که یه دست ندارم و نقص عضو شدم اما... من هنوز همون صالحم. هنوز مرد خونه هستم و شوهر تو... پس دوست ندارم دیدت نسبت بهم عوض بشه.😠☝️
از حرفش بغض کردم.
صالح چه فکر می کرد و دل پر بغض من چه رازی در خود داشت💔😭💔
ــ گریه نکن. این وضعیتیه که... که باید از این به بعد تحمل کنی😠
دیگر تحمل این حرفها را نداشتم. صالح برای من همان صالح بود. چیزی تغییر نکرده بود. نباید اجازه می دادم روحیه اش را ببازد و خودش را ناقص بداند. بغضم را توی آغوشش سبک کردم و با صدای آخ صالح به خودم آمدم. دستم را روی زخم بازوی قطع شده اش فشرده بودم.😰
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وشش
صالح درد داشت و خوابش نمیبرد.
طول اتاق را راه می رفت و دور بازوی بریده اش را چنگ می زد😣 و لبش را می گزید. هر چه مُسکن خورده بود بی فایده بود. توی آن گیرودار به من هم امر می کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم😔 بی توجه به حکم جدی اش بلند شدم و لباس پوشیدم و به صالح کمک کردم لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم. هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم. اتومبیل را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان رساندم. توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول مُسکن قوی تزریق کردند شاید دردش آرام شود😔 وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه #ماندم و صالح را تنها #نگذاشتم. وقتی پیراهنش را درآورد و جای خالی بازوی بریده اش و زخم های تازه ی بازویش به قلب رنجور و فشرده ام دهان کجی کرد، تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد و دستم را به لبه ی تخت صالح گرفتم.😣 صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند.
ــ من که گفتم برو بیرون خانومی😔
ــ نه چیزی نیست صالح جان کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش😢
زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده اش چیزی شبیه به خونآبه می آمد. دلم ریش می شد وقتی آن صحنه را می دیدم...😭
"#خدایاشکرت"
بی صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم. چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت
اما...
نمی دانست بایک دست چگونه باید وضو بگیرد😔😭
سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم. هنوز دوساعت نشده بود که خوابش برده بود. قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. صبحانه را آماده کردم. سعی داشتم در سکوت، خانه رامرتب و تمیز کنم. سلما هم نبود. صحنه ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم می آمد تنم می لرزید. نفهمیدم چه شد که استکان چایی از دستم افتاد و هزار تکه شد😖 صالح سراسیمه از اتاق بیرون آمد و نفس زنان گفت:
ــ چی شده؟😨
ــ الهی بمیرم بیدارت کردم؟؟!!😒
ــ اصلا تو چرا از جات بلند شدی؟ می خوای منو سکته بدی؟😡
باز هم صدایش را بلند کرده بود.
ــ چیزی نیست صالح جان. برو استراحت کن الان جمعش می کنم.
دستم را گرفت و با احتیاط مرا از روی خُرده شیشه ها عبور داد و راهی اتاقم کرد. حرکاتش را با حالتی عصبی انجام می داد.
"فایده ای نداره... باید بهش بگم😭"
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#پیام_معنوی
💌اینجور آدم ها شهید می شوند...
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh