فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️حجت الاسلام پناهیان از نحوه نابودی صهیونست ها میگه ...
☄نابودی اسرائیل به دست ایرانی ها...به زودی انشاءالله..✌️
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
250.5K
🚨توصیه مهم
دعا و ختم صلوات و حدیث کسا در شب جمعه به صورت جمعی و فردی برای رفع بلای اشرار از سر مسلمین و انسانیت
#مرتضی_آقاتهرانی
#فلسطین
#دعا
#صوت
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این روضه به این ویدیو می یاد
#روضه_مصور😭😭😭😭
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه
خاطرهای عجیب از رزمندهی جانباز دفاع مقدس
🔹این خاطره یکی از عجیبترین خاطرات تاریخ جنگ است
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری جدید و بسیار زیبا از عطرافشانی (روشن کردن عطر) در حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام
مرا تَبعید میکردند ای کاش
به آغوشی که از دَردم خبر داشت....
عزیزم حسیـن
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#شب_جمعه
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
✨بسم رب الشهداء و الصدیقین ✨
😍دیدار یار غائب، دانی چه ذوق دارد؟
🌧ابری که در بیابان، بر تشنه ای ببارد..
💠 معرفی شهید مهمان: شهید محمد حسن اسد آبادی
🌱 ولادت: ۱۳۴۱/۱۱/۰۱
🌷 شهادت: ۱۳۶۵/۰۱/۲۲
👧🏻 تعداد فرزندان: ۱ فرزند دختر
😍✨خوابی که در سفر کربلا تعبیر شد...
🧕🏻تنها فرزند شهید محمد حسن اسد آبادی، سالها دلتنگ دیدار روی پدر بودند و بارها از این آرزوی خود با پدر شهیدش و دوستانش صحبت کرده بودند...
🌙شبی در خواب می بینند که شهید ایشان را به کربلا دعوت می کنند تا در صحن و سرای حرم ارباب، با همدیگر دیدار کنند...
🧕🏻دختر بزرگوار شهید، پس از این خواب، بلافاصله تصمیم به سفر کربلا می گیرد و به عنایت پدر، تمام مقدمات سفر، چند روزه فراهم می شود و دختر شهید، راهیِ کربلا می شود...
💚 هنگام رسیدن به کربلا، دختر بزرگوار شهید، به دنبال همان نشانی می گردد که در خواب دیده بود...
🍃و از دوستانش، کمی جدا می شود که پدر را دیدار کند...
😍پس از بازگشت، با خوشحالی از دیدار با پدرش در صحن و سرای حرم امام حسین علیه السلام، تعریف می کند...
شهیدمحمد حسن اسد آبادی🌷
#شادیروحشهداصلوات
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
✨بسم رب الشهداء و الصدیقین ✨
✍ شهید مرتضی آوینی:
🌷شهدا، اصحاب آخر الزمانیِ سید الشهداء هستند...
💔🍃 نهمین شب چله شهدایی:
🌹به یاد و خاطره شهید والامقام:
🥀 شهید محمد حسن اسد آبادی
☑️ اعمال توسل امشب:
🖤✨ زیارت عاشورا: 1 مرتبه
🖤✨سوره مبارکه قدر: 7 مرتبه
🖤✨ دعای فرج امام زمان ( عج): 1 مرتبه
🖤✨ ذکر مستجاب صلوات: 100 مرتبه
☑️ مهلت انجام چله امشب: پایان فردا
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
حضرت زهراس وشهیدهادی
شب دومی که کربلا بودیم و باز بعد از شام رفتیم زیارت شبا زیارت زیبا تر بود چون هم بین الحرمین شبا ز
👆👆👆👆
داستان دیدار شهید محمد حسن
اسد آبادی با دخترش را در اینجا
بخونید
حتما خاطرات کربلا را مطالعه کنید
👆👆
من ندارم در دلم غیر از تمنای کریم
روز و شب هستم کنار درب این خانه مقیم
روز محشر حک شود بر روی پیشانی ما
بنده ای از بندگان
#حضرت_عبدالعظیم
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر به پدرش میگه پسرت فوت
کرده اما پدر همچنان التماس کنان
تو سر خودش میزنه که به بچهش
کمک کنن
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سی سال است که نخوابیدم اما دیگر نمیخواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلکهایم جرات بر هم آمدن نداشته باشد تا نکند در غفلت من آن طفل بی پناه را سر ببرند.
💌 بخشی از نامهی شهید حاج قاسم سلیمانی به فرزندشان
01:20
#شهیدسلیمانی🌷
#غزه🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
این پسر بچه ای که از ترس به خوش میلرزید و منتظر بود یه نفر بغلش کنه تا بغضش بشکنه شهید شد 😭💔
از ترس زهره ترک شد💔😭😭😭😭😭😭
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
🍃🌸🍃
روز خود را با سلام به مادر شهیدان
#حضرت_فاطمه_الزهرا (س) آغاز
کنیم...
♥️ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا
♥️السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ
الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ
♥️السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْن
ان شاءالله با دعای خیر مادرانه
حضرت زهرا(س)بتونیم به خدا
برسیم...
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
#سلاممولاجان
🍂بیتو لبخندهایمان بیروح، بیتو این خندهها چه بیجانند...
بیتو ای نوبهار شورانگیز همهیفصلها زمستانند...
🍂سایهات مستدام منتظریم،صاحب انتقام منتظریم...
روشنی بخشدیدهها برگرد،بیتو این چشمها چه گریانند...
#اللهمعجللولیکالفرج
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
مداحی آنلاین - گاهی که قلب اهل زمان سنگ میشود - امید روشن.mp3
4.34M
⏯ #استودیویی #امام_زمان(عج)
🍃گاهی که قلب اهل زمان سنگ میشود
🍃آقا دلم برای شما تنگ میشود
🎙 #علی_فانی
🎙 #امید_روشن
👌بسیار دلنشین
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌱 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
💐در سماوات و زمین جشن عظیم است امروز
💐عید میلاد کریم ابن کریم است امشب
💐 السلام علیک ایها السید الکریم
🌷السَّلامُ عَلَيْكَ يا مَنْ بِزِيارَتِهِ ثَوابُ زِيارَةِ سَيِّدِ الْشُّهَدآءِ يُرْتَجي
🌸 #چهارم_ربیع_الثانی سالرو
#ولادت_حضرت_عبدالعظیم_حسنی علیه السلام مبارک باد.
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۲۹
مضطرب از من پرسید
_بیماری قلبی داره؟
زبانم از دلشوره به لکنت افتاده.. و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم
_تورو خدا یه کاری کنید!
و هنوز کلامم به آخر نرسیده،..
سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد،..
ناله مصطفی در سینه اش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده..
و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد..
و سعد از ماشین پایین پرید...
چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت،..
درِ ماشین را به هم کوبید..
و نمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید.
زبان خشکم به دهانم چسبیده..
و آنچه میدیدم باورم نمی شد..
که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد..
و #انگارنه_انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم
_چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!
و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم #سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد،
جراحت شانه ام از درد آتش گرفت و او دیوانه وار نعره کشید
_تو نمیفهمی این بی پدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!
🔥احساس میکردم از دهانش #آتش میپاشد..
که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۳۰
مصطفی را میدیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود.. و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه،..
مصیبت خونی که روی صندلی مانده..
و همسری که حتی 🔥از حضورش وحشت کرده بودم؛
همه برای کشتنم کافی بود..
و این تازه #اول مکافاتم بود که سعد #بیرحمانه برایم خط و نشان کشید
_من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!
از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر #بوی_خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید
_ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!
با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست #ضرب_شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید
_به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!
هنوز باورم نمیشد عشقم #قاتل شده باشد..
و او به قتل خودم تهدیدم میکرد..
که باور کردم در این مسیر #اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود..
که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد
_نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!
نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند،..
این زخم 🔥از پنجه هم پیاله های خودش به شانهام مانده بود،..
یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند..
و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد..
که دیگر عاشقانه هایش #باورم نمیشد..
و او از اشکهایم پشیمانی ام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۳۱
با این جنازهای که رو دستمون. مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!
دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش #میترسیدم..
که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید.
در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد
که #بیدریغ به ما محبت کرد..
و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این #کشورغریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم.
پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و #نمیدانستم مرا به کجا میکشد..
که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید
_پیاده شو!
از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده..
که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد.
در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید.. و گریه نفسم را برده بود که #دل_سنگش برایم سوخت...
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده..
و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد..
و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید
_اگه میدونستم اینجوری میشه،هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!
سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت
_داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.
دستم را گرفت تا...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۳۲
دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال #خط_خون مصطفی بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند...
سعد میترسید #فرار کنم..
که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست...
دستم در دست سعد مانده..
و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده..
و #همین_اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست.
سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت...
و #نذری که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود..
تا نام مرا #زینب و نام برادرم را #ابوالفضل بگذارد؛
🕊ابوالفضل پای #نذرمادر ماند..
و من تمام این اعتقادات را #دشمن_آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
سالها بود خدا و دین و مذهب را به #بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود.
حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم،..
در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم
دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که
_ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!"
و من #هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم #فدای عشقم کردم که به #همه_چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین #نام_زینب آتشم میزد...
و سعد بیخبر از خاطرم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨واکنش #حضرت_عبدالعظیم_حسنی به تخریب حرم امام حسین(ع)
🔻 برشی از فیلم مسافری از ری
خیلی به این قسمت از فیلم علاقه داشتم تا بالاخره به دستم رسید.
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3