eitaa logo
🍃دانایی🍃
88 دنبال‌کننده
315 عکس
178 ویدیو
5 فایل
مادر دختری💞 فرهنگی_اجتماعی بانوان ورجان @Ktabkhoob
مشاهده در ایتا
دانلود
«داروخانه‌ای برای تمام دردهای روح» ✍️ از دبیرستان که تعطیل شدم، آشفته و فراری خودم را به خانه رساندم! بدون آنکه لباسم را عوض کنم، دست مامان را گرفتم و گفتم: می‌نشینی به حرفهایم گوش کنی؟ گفت : بله حتماً و آمد نشست و به چشمانم با انتظار نگاه کرد. گفتم : من احساس می‌کنم اتفاق خیلی بدی در درون من افتاده مامان! چند روزی است که انگار چیزی در درونم آماده است، تا کسی حرفی می‌زند من آن را رد کنم. و یا تا کسی پیشنهادی می‌دهد با آن مخالفت کنم. انگار من نیستم و کس دیگری در من افسار کلامم را به دست گرفته است. احساس می‌کنم جسور شده‌ام حتی در برابر بزرگترهایم. مامان ،من حس می‌کنم روحم سرطان بدخیم گرفته و دیگر خوب نمی‌شود، من از خودم فرار کردم تا زودتر به شما برسم. مامان کمی مکث کرد و گفت : کارنامه‌ات را کِی گرفتی؟ گفتم : حدود ده روز پیش! و دیگر چیزی نگفت. نمی‌دانستم چرا مامان این سوال را پرسید. ولی مطمئن بودم که سوال بی‌ربط نمی‌پرسد. مامان استکان چایِ خودش را برداشت و داد دست من و گفت: بخور دخترم الآن وقت خوردنش رسیده. چای را گرفتم و با یک حبه قند شروع کردم به خوردن. مامان گفت: کار شیطان این است که «از کاه، کوه بسازد». من نمی‌گویم مشکلی نیست، نه... ولی به این بزرگی که تو را به وحشت انداخته نیست. • مامان دستانش را شبیه بال یک پرنده باز کرد و شروع کرد به بال زدن. و ادامه داد: روح همه‌ی آدمها دو تا بال دارد مامان. که اگر آنها را نشناسی و حالتهای زخمی شدنش را ندانی، نمی‌توانی تعادلشان را به گونه‌ای حفظ کنی که این دو بال به روح تو حالت سبکی و آرامش برای پرواز بدهند. گفتم : کدام دو تا بال؟ چرا پس من نمی‌دانستم دو تا بال دارم. گفت: بال اول، بالِ ترس است! و بال دوم بالِ امید. تو تا هر وقت که این دو بال را در حالت تراز نگهداری، روحت هم تعادل دارد و آرام است. هر وقت یکی از بالها سنگین شود، تعادلت بهم می‌خورد و از همان طرف که سنگین شده‌ای، زمین می‌خوری و اولین علامت بی‌تعادلی، ناآرامی است. ترس از خدا لازم است برای تعادل، ولی گاهی شیطان به آدم ترس‌هایی را القاء می‌کند که واقعی نیستند و اگر باورشان کردی، از همانطرف زمین میخوری. امید به خدا هم لازم است، ولی گاهی شیطان امیدهایی از غیر خدا به تو القاء می‌کند، مثلاً امیدواری به خودت و توانایی‌های خودت! آنوقت است که اگر باورش کردی بال امیدت زخمی شده و از همان سمت به زمین می‌خوری. و این در حالیست که تمام موفقیت‌ها از سمت خداست و ما از خود هیچ نداریم. اینها را گفت و کتاب صحیفه را باز کرد و دعای ۲۷ را داد دستم و گفت: این داروخانه برای همه‌ی دردها درمان دارد مامان... و بلند شد و رفت به آشپزخانه! ( blog.montazer.ir/دعای-بیست-و-هفت-پناه-جستن-از-بلاها-و-اخل/) کتاب را چرخاندم به سمت خودم و دیدم بالای دعا نوشته: « پناه جستن به خدا از اخلاق نکوهیده». و همان موقع شروع کردم ترجمه‌ی فارسی‌اش را با دقت خواندم. تمام که شد، فهمیدم مامان چرا از من سوال کرد : کارنامه‌ات را کِی گرفتی! بال امید من، بعد از معدل ۲۰ زخمی شده بود... و این دعا همان پماد و پانسمانی بود که مامان داده بود دستم تا خوبش کنم!
«ما نباشیم بقیه هستند، کار خدا لنگ نمیمونه» رفته بودم مدرسه فرزندم مراسم جشنی بود کودکان دیروز حالا برنامه را دست گرفته بودند و از اجرا تا عکاسی و پذیرایی و...همه و همه با خودشان بود ماشاءالله بزرگ شده اند... چقدر زود گذشت... و من با خودم فکر می‎‌کردم که من چقدر دیگر فرصت ماندن دارم؟ چند سال ؟ ماه ؟ روز...؟ عمر من در حال اتمام است هر روز فرصتها را از دست میدهم اینها بزرگ شده‌اند و از خیلی بزرگترهایی که روزی پیشتاز بودند دیگر خبری نیست! و هرگز کار خداوند معطل کسی نمی‌ماند! این ماییم که معطلیم بلکه انتخاب‌مان کنند و کاری بدستمان بدهند... سررسیدم را باز کردم که به خودم نهیب فرصت های در حال گذر را بدهم که به این شعر برخوردم زبان بعضی ها چقدر زبان خدا می‌شود بی‌واسطه و ..... چند بار باید کلمات آنرا تک به تک و ذره ذره نوشید... در این جهان و پس از سال‌های دربه‌دری هنوز باز نگشتم به خانه‌ی پدری و شرمسارم از این روزهایِ زندگی‌ام که با ندامتِ قابیل می‌شود سپری چرا به خاک «به این من» علاقه‌مند شدی مگر تو بادی و آبی؟ مگر تو کوزه‌گری؟ دوباره قابلِ تکرار نیست، دقت کن «در آن‌چه می‌نگری»و«از آن‌چه می‌گذری» پس از هبوط به روی زمین، برای خودم بهشتِ تازه بنا کرده‌ام ز بی‌خبری...
✍️ هنوز یکماه نشده بود که مدرسه‌ها باز شده بودند! درست است که پایه تحصیلی‌اش بالاتر رفته و نیازمند تلاش بیشتری بود، اما تفاوت در میزان درس‌خواندنش با سال گذشته خیلی محسوس بود! • یکهفته‌ بود که هر وقت از سحر بیدار می‌شدم، می‌دیدم چراغ اتاقش روشن است و صدای ضعیفی از اتاقش می‌آید و دارد درس می‌خواند. • چهل دقیقه از اذان صبح گذشت و علیرغم اینکه صدای اذان در خانه پیچید، اما هنوز انگار قصد وضو و نماز نداشت. • دیگر کم کم باید آماده می‌شد برای رفتن به مدرسه که با عجله از اتاق آمد بیرون و نمازش خواند و لباسش را پوشید. آمد بنشیند پشت میز و صبحانه بخورد که دید خبری از صبحانه نیست! • چند تا لقمه دادم دستش و گفتم در راه مدرسه بخور تا گرسنه نمانی! ضدحالی بود، عادت داشت هر روز صبحانه‌ی مفصلی باهم بخوریم. • گفت : لقمه چرا مامان؟ من دلم می‌خواست مثل هر روز صبحانه بخوریم، باهم صبحانه بخوریم ... برای همین هم تند تند درس و نمازم را خواندم که به سفره برسم! .گفتم : اتفاقا دیدم که خیلی سرگرم درسی، جوری که حتی صدای اذان را شنیدی و بلند نشدی و باز ادامه دادی... بعد هم به یک نماز تند سرپایی آن‌هم دم‌دمای طلوع اکتفا کردی! • با خودم گفتم : وقتی دخترم اینهمه برایش غذای بخش عقلانی‌اش مهم است که حاضر است غذای روحش را فدای آن کند، دیگر کنار مامان و بابا بودن و دریافت محبتی از این جنس که بالاتر از آن نیست! حتماً برای بودن در کنار ما هم وقت ندارد... • برای همین مثل سفره‌ی نماز که ترجیح دادی ننشینی سر آن و سرپایی لقمه‌ای از آن گرفتی، لقمه‌ی صبحانه‌‌ات را هم سرپایی آماده کردم که فقط گرسنه نمانی. • با غصه نگاه کرد به من و گفت: فکر می‌کردم اگر بهترین دانش‌آموز مدرسه‌مان باشم شما را خوشحال میکنم! • گفتم : حتماً همینطور است، ولی بهترین دانش‌‍‌آموز صرفاً درس‌خوان‌ترین دانش‌آموز نیست! آدم‌ترین دانش‌آموز است! • گفت: آره مامان، قبلاً هم گفته‌اید که تلاش برای هر موفقیتی، نباید مانع تلاش برای آدم بودن ما باشد. من فکر می‌کردم فهمیده‌ام اما امروز فهمیدم که درست نفهمیده بودمش. گفتم: هیچ وقت «خود واقعی و ابدی‌ات» را فدای موفقیت‌هایی که فقط تا همین دنیا با تو می‌آیند نکن. هر چیزی که تو را از خودت، رسیدگی به خودت، و رشد خودت باز بدارد، دشمن توست حتی اگر بالاترین رتبه‌های علمی باشد. اول «خود واقعی» ... بعد «خود»هایی که مال این دنیاست ! مرا بوسید و لقمه‌هایش را گرفت و با نشاطی که حاصل از فهم یک قانون انسانی بود، خانه را ترک کرد.
شکموها رشد عقلی و معنوی خوب و پرسرعتی ندارند! ✍️ آمده بود تا با محمدعلی بازی کند! ساعت شش غروب بود، بازی‌شان که تمام شد، شام ما هم آماده شده بود! گفتم بچه‌ها اگر گرسنه‌اید برایتان شام بکشم تا بخورید. هر دو استقبال کردند. • در بشقاب هردویشان به اندازه‌ای که فکر می‌کردم سیر می‌شوند غذا کشیدم، و کمی هم داخل یک بشقاب دیگر کشیدم و گذاشتم بین‌شان تا اگر سیر نشدند، از آن برای خودشان بکشند. محسن خیلی سریع‌تر از محمدعلی غذایش را خورد و تشکر کرد. گفتم اگر سیر نشدی می‌توانی از بشقاب وسط سفره غذا برداری. تشکر کرد و برنداشت ! با مادرش تلفنی صحبت می‌کردم، گفت محسن که به خانه آمد گرسنه بود گفتم تو که با محمدعلی شامت را خورده بودی! گفت؛ مامان من در خانه محمدعلی سهم بشقاب خودم را خوردم، اما ترسیدم اگر از غذای داخل آن بشقاب را هم بردارم محمد علی گرسنه بماند و او نمی‌دانست از آن غذا باز هم بود.... به فکر فرو رفتم و دو نکته سخت درگیرم کرد؛ خیلی وقتها ما پیشدستی می‌کنیم برای بیشتر داشتن، و برایمان مهم نیست برای بقیه میماند یا نه ... حالا این رزق هر چه می‌خواهد باشد! این کودک با این سن کمش فهمید که باید به نفع رفیقش کوتاه بیاید! خیلی وقتها هم فکر می‌کنیم از یک نعمت فقط همین اندازه وجود دارد که ما می‌بینیم، درحالیکه سفره خدا پهن است به قدر بی‌نهایت، و ما باید سهممان را مستقیم از صاحب سفره بگیریم. از محلی که با چشم دیده نمی‌شود، غذای دیگِ این صاحب سفره هیچ وقت تمام نمی‌شود. 💞
سخت‌ترین نقش‌ها را برداشت تا تو خجالتِ کسی را نکشی! عزیزجان زن باحیایی بود! خیلی باحیا. آنقدر لطیف که تا وقتی سرِپا بود کمتر کارهایش را به کسی می‌سپرد. تا می‌توانست همه‌ی کارهایش را خودش انجام می‌داد و زحمت به بچه‌ها نمی‌داد. • کمی پیرتر که شد نیازش به بچه‌ها هم بیشتر شد. دیگر بعضی خریدها و کارهایش را مجبور می‌شد به بچه‌ها بسپرد. همه بچه‌ها ازدواج کرده بودند و زندگی مستقلی داشتند. اما او اغلبِ کارهایش را از میان بچه‌هایش به یکی از پسرها می‌سپرد. او هر روز عصرها می‌آمد خانه‌‌ی عزیزجان و کارهایش را سامان می‌داد و باهم چای و فَتیر می‌خوردند و نماز مغربش را که می‌خواند می‌رفت سر زندگی خودش. • همیشه برایم جای سوال بود، با اینکه بیشترِ بچه‌های عزیزجان دور و برش هستند، چرا این پسرش به او بیشتر نزدیک‌تر است. • تا اینکه یکروز عزیزجان بی‌آنکه بپرسم در میان گپ و گفت‌های شیرینش جواب مرا هم داد : «غلامرضا» ته‌تغاری ناخواسته‌ی ما بود. وقتی فهمیدم باردارم کلی غصه خوردم اما الآن می‌فهمم او نعمت خاص خدا برای من بود. می‌دانی ننه ؟ او یک جوری به من فکر می‌‌کند که کمتر اتفاق می‌افتد من به او بگویم چه کاری رویِ زمین مانده‌ خودش جلو جلو حدس می‌زند و کارهایم را انجام می‌‌دهد. اما بعضی وقتها که می‌خواهم به او چیزی بگویم: انگار همه‌ی تنش گوش می‌شود تا حرفم از دهانم بیرون نیامده مسیرِ انجام آن را آسان کند و انجامش دهد. او همیشه عصرها می‌آید می‌نشیند تا کار روی زمین مانده را از میان حرفهایم بفهمد! نه اینکه من به او بگویم چه کار دارم. اینطور نیست که من کارهایم را فقط به او بگویم. او کارها را خودش می‌یابد و می‌خرد. • بیست سال از اون روز گذشت! سحر امروز گوشه‌ی حرم نشسته بودم و با خودم می‌گفتم دوازده قرن است که تو به قدر ایجاد یک حکومت جهانی «غلامرضا» نداری! • «غلامرضا»های تو چجوری‌اند؟ قطعاً ویژگی مشترکشان همین است که عزیزجان گفت: جلو جلو فکر می‌کنند که الآن چه کاری روی زمین است و چه کاری می‌‌تواند برای یک جهان یتیمِ تو، موثرتر باشد و دست آنها را در دست تو بگذارد. √ «غلامرضا»های تو همان‌هایی‌اند که همیشه سهم سخت‌ترین کارها را سریع‌تر برمی‌دارند که تو خجالت کسی را نکشی! √ اینگونه می‌شود که می‌شوند محل امن و اعتماد تو .... و روزیِ‌شان از همه بیشتر می‌شود. شبهای قدر هم که روزی‌ها تقسیم می‌شوند؛ «غلامرضا»ها قبلاً سهمشان را برده‌اند و بالاترین و سخت‌ترین نقش‌ها را گرفته‌اند. کاش من هم یک «غلامرضا» بودم برای ... 💞