eitaa logo
HDAVODABADI
997 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
175 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرین عکسها اواخر دی 1365 ارتفاعات قلاویزان مهران آه خدای من. تف بر این دنیا. نفرین بر ماندن. وای بر حسرت. لعنت به دل سنگ. اصلا فکر نمی کردم ماندن و دیدنم این عکسها بعد 33 سال، این قدر سوزناک و سوزنده باشد. ولی شد آن چه فکر می کردم تحملش را ندارم. آمد به سرم همان چه می ترسیدم. چند روز دیگه، دو نفر جلو، در شلمچه آسمانی می شوند. سمت راست: شهید محسن کردستانی سمت چپ: شهید سید احمد یوسف پشت سر: عبدالامیر عارفی، موسی الرضا سیدآبادی، حمید داودآبادی
امشب از عشق شبی بود که حالی کردیم جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۸ چهارمین یادواره شهدای گردان شهادت تهران - فرهنگسرای بهمن در کنار دوستان عزیز و باصفا از راست: جانبار اکبر حسین زاده: با او خاطرات عجیب و وحشت آوری در سه راه مرگ شلمچه در کربلای ۵ داریم سعید تاجیک: رزمنده قدیمی گردان مالک که بعد جنگ در عرصه خاطره نویسی با هم آشنا شدیم حمید داودآبادی: ایستاده بر مدار مرکزی عشاق جانباز محمدرضا شیخ محمد: سال ۶۶ هر دو جشمش را در ماووت فرشتگان ربودند و امروز وکیل دادگستری است و عشقش رفتن به استادیوم و دبدن فوتبال است محسن فکور: یکی از عجیب ترین همرزمانم! با هم کلی خاطره مشترک از جنگ و شهدا داریم، ولی هیچکدام دیگری را یادمان نمیاد!
پنهان کردن آمار تلفات طی سالهایی که رژیم صهیونیستی جنوب لبنان را در اشغال داشت، مقاومت اسلامی حملات گسترده ای علیه اشغالگران صورت می داد. بلندگوهای تبلیغاتی این رژیم برای اینکه هم عملیات را بی حاصل جلوه داده و هم آمار تلفات خود را پنهان کنند، اعلام می کردند که این حملات هیچ گونه تلفاتی برای ارتش اسرائیل نداشته است. با توجه به جمعیت کمِ اسرائیل ‌و این‏که بیشتر آنان را نظامیان تشکیل می‏دهند، ارائۀ آمار حقیقی هر حمله، ضربۀ سختی بر روحیۀ خانواده‏های دیگر سربازان وارد خواهد کرد؛ به همین منظور رژیم صهیونیستی برای جلوگیری از این ضربۀ روانی و روحی، دست به تدابیری می زد: در هر عملیات ‌که علیه نیروهای متجاوز صورت می‏گرفت، اسرائیل ‌آمار تلفات را بسیار پایین اعلام می‏کرد، ولی در طی یک ‏هفته بعد از تهاجم، در روزنامه‏های صهیونیستی اخبار مشکوکی به چشم می‏خورد؛ به‏عنوان مثال: کشته شدن چند سرباز و درجه‏دار بر اثر تصادف و یا واژگون شدن خودروی‌شان در مناطقی دور از جبهه. فوت یک درجه دار ارتش بر اثر بیماری. کشته شدن چند سرباز درحین تمرین در پادگان آموزشی. در بعضی مواقع نیز رسانه‏های گروهی اسرائیل ‌برخلاف آن‏چه منابع رسمی و نظامی اعلام می‏کردند، به ‌انحاء مختلف و ناخواسته پرده از آمار واقعی برمی‏داشتند. گاهی که اسرائیل ‌تلفات را خیلی پایین و گاه غیرقابل باور مثلاً یک یا دو مجروح اعلام می‏کرد، گزارش خبرنگاران خارجی و شاهدان عینی از محل حادثه که حکایت از حضور چند فروند هلی‏کوپتر امدادی و چند دستگاه آمبولانس برای انتقال مجروحین داشت، تلفات بالا و شدت وخامت حال مجروحین را برملا می‏ساخت. مقاومت اسلامی که با این شیوه آشنایی پیدا کرده بودند، روزها و هفته های بعد از هر عملیات، روزنامه ها و اخبار نشریات صهیونیستی بخصوص منابع نزدیک به ارتش را بخوبی کنترل می کردند و براحتی آمار تلفات دشمن در عملیات اخیر را درمی آوردند. حمید داودآبادی @hdavodabadi
ناگفته ای از حاج قاسم و سوءاستفاده از قدرت سال گذشته توفیقی شد تا برای تنها بار ممکن، دقایقی به محضر حاج قاسم سلیمانی برسم. کجا بود و کِی بود و با کی بود، اصلا مهم نیست. مهم حرف هایی بود که از زبان حاج قاسم زده شد. بعد از دقایقی صحبت درباره موضوعی خاص، حاج قاسم که همواره ابهت و عظمتش برایم ستودنی بود، برگشت و با چهره ای که نشان از ناتوانی داشت، نگاهم کرد و با حالتی خاص گفت: - تو دلت خیلی برای شهید می سوزه؟ رنگم پرید. منظورش چی می توانست باشد که این سوال را درباره شهیدی خاص می کرد؟ آرام گفتم: - خب ... بله. چطور مگه؟ و دوباره با همان حالت پرسشگرانه که نشان از اهمیت و سختی موضوع داشت، سوالش را تکرار کرد: - خیلی دنبال امور و اخبار شهید هستی؟! واقعا با ناتوانی و تِتِه پِتِه گفتم: - در حد خودم ... بله. چطور مگه؟ و گفت: برو یک کاری برای خواهرش بکن؟ مات و مبهوت از کاری که حاج قاسم می خواهد بر منِ ناتوان بسپارد، پرسیدم: - خواهرش؟ چه کار می توانم برای او انجام بدم؟! و با حالتی گرفته و شدیدا ناراحت گفت: - اون مرد چند ساله ولش کرده رفته. نه طلاقش میده، نه میاد سر زندگیش. تعجب کردم. تا حدودی در جریان قضیه بودم. گفتم: - اون رو که من پرسیدم. چند سال پیش از خود مرد پرسیدم. میگه طلاقش دادم. - نخیر آقا طلاق نداده. بیچاره دختر داغون شده افتاده توی خونه. هیچ جا نمیره. خود من بردمش کربلا. تاحدودی احوالش را می دانستم. با تعجب بیشتر گفتم: - ولی حاجی، اون میگه طلاق دادم. و حاجی همچنان ناراحت گفت: - نه آقا. ولش نمی کنه. خیلی دلت برای شهید می سوزه، برو اون رو پیداش کن، بگو بیاد تکلیف این بیچاره رو معلوم کنه. اعصابم به هم ریخت که چرا حاج قاسم از قدرت و جایگاهش استفاده نمی کند تا به زور هم که شده، این مسئله را حل کند. از آن بدتر، این بود که حاج قاسم چنین مسئولیتی سخت را به من که نه قدرت دارم نه عرضه، می سپرد؟! مبهوت این ماندم که چقدر حاج قاسم، دنبال امور خانواده شهداست و دغدغه رفع مشکلات آنها را دارد. حتی شهدایی که نه نیروی تحت امر و لشکرش بوده اند، نه همشهری اش! و نه حتی رفیق و دوست نزدیک و همرزمش! نتیجه اخلاقی: * در اوج قدرت، تابع قانون باشیم و از مقام و قدرت سوءاستفاده نکنیم، حتی برای احقاق حق! * پیگیری امور خانواده شهدا و ایثارگران از وظایف اصلی همه است، بخصوص اگر صاحب قدرت و مسئولیت باشیم! حمید داودآبادی 28 دی 1398 @HDAVODABADI
پست ترین انسانها کسانی هستند که در تصرف کشورشان با من که بیگانه بودم همکاری کردند چون وطن "مادر" است و آنها زمینه‌سازی کردند تا من حتی برمادرشان مسلط شوم! آدولف هیتلر
عراقی با معرفت! حسن از بچه های گردان شهادت بود که از سال 64 تا 65 باهاش همرزم بودم. آخرش هم دی 1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه جاودانه شد و به برادر شهیدش پیوست. یکی از روزها که در پادگان دوکوهه بودیم، حسن خاطره عجیبی تعریف کرد که هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود. حسن می گفت: زمستان 1363 در عملیات بدر، من و داداش کوچیکم با هم و در کنار هم می جنگیدیم. شرق رود دجله بود که داداشم تیر خورد و جلوی چشمم به شهادت رسید. از یک طرف داداشم شهید شده بود و از طرف دیگه فرمان عقب نشینی داده بودند و باید سریع به طرف اسکله می رفتیم و با قایق منطقه رو ترک می کردیم؛ وگرنه همه اسیر می شدیم. مونده بودم چیکار کنم. نشسته بودم بالای سر داداشم، سرش رو گذاشته بودم روی زانوم و زار زار گریه می کردم. می خواستم با خودم بیارمش عقب، ولی عراقی ها خیلی نزدیک شده بودند. نمی دونستم چه جوری به مادرم بگم داداشم کنار من شهید شد، ولی نتونستم پیکرش رو بیارم عقب. ترجیح دادم همونجا کنار داداشم بمونم و شهید بشم. همون طور که نشسته بودم بالای سر داداشم، بی خیال همه چی شده بودم و اصلا توجه نداشتم دور و برم چی میگذره. ناگهان متوجه شدم یک نفر پشت یقه ام را گرفت و مرا از زمین بلند کرد. رنگم پرید. نگاه که کردم دیدم یک کماندوی عراقی است که هیکل گنده ای هم داشت. اشهد خودم رو گفتم. کماندوی عراقی همون طور که مرا از زمین بلند کرده بود، باتعجب به پیکر داداشم نگاه کرد. ظاهرا فهمیده بود این پیکر یکی از عزیزان منه که این طوری دارم براش گریه می کنم. با هول و هراس به اطراف نگاهی انداخت، با زبان بی زبانی و دست، به من اشاره کرد که پیکر داداشم را بردارم و زود از این جا دور بشم. از کارش تعجب کردم. داداشم را به دوش گرفتم و خواستم راه بیفتم. شک کردم که نکند از پشت سر مرا بزند. بهش که نگاه کردم، با اضطراب به عراقی هایی که داشتند به مجروحین ما تیر خلاصی می زدند، اشاره کرد و ملتمسانه خواست که سریعتر بروم و رفتم. همین طور که پیکر برادرم روی دوشم بود، از او دور شدم و توانستم داداشم را به آخرین قایقی که داشت می رفت عقب، برسونم. دی 1398 سی و سومین سالروز شهادت حسن سی و پنجمین سالروز شهادت داداش کوچیکش حمید داودآبادی @hdavodabadi
برای مردی که دوست نمی داشتمش! امشب کاملا اتفاقی، در شبکه 4 تلویزیون که هیچ وقت نمی بینمش، مستندی دیدم که اشکم را درآورد. این مستند نه درباره شهدا و دفاع مقدس بود، نه درباره مدافعان حرم یا شهید سیدمرتضی آوینی و حاج قاسم سلیمانی! از خیلی سالها پیش اسمش را شنیده بودم، ولی با آن سیبیل های نوک تیزش، همواره او را روشنفکران کنار گودنشین می پنداشتم از تیره همانها که ازشان متنفر بوده و هستم. تا همین امشب. از نوجوانی سریالی را به یاد دارم که عاشقش بودم و با قهرمانان آن همزاد پنداری می کردم. "سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن" که تیتراژش زیبایش را مرحوم محمد نوری خوانده بود: "ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود، خون دلها خورده ایم" حتی چند بار به بعضی دوستان کارگردان پیشنهاد دادم سریالی دقیقا مثل هامی و کامی ساخته شود که دو جوان به مناطق جنگی سفر کنند تا به این طریق هم شهرهای جنگی معرفی شود، هم فضای جبهه را نشان دهیم. "بار دیگر مردی که دوست می داشتیم" به کارگردانی "محمد حسن یادگاری" آتیشم زد. سوزاندتم. اشکم را درآورد. آه از نهادم بلند کرد. چرا زودتر از این با این مرد آشنا نشدم که 11 سال بعد مرگش باید اتفاقی او را بشناسم؟ چه بهره ها که می توانستم از او ببرم. خوش به حال شاگردانش بخصوص "ابراهیم حاتمی کیا" که جزو شاگردان خاص و محبوب او بوده و همو نادر ابراهیمی را به جبهه ها برد. می گویند: "اگر می خواهی بدانی کسی چقدر مومن است، به نماز و روزه اش نگاه نکن، به صداقت و امانتداری اش توجه کن" و بواقع مرحوم نادر ابراهیمی، هم امانتدار بود و هم صادق. اخلاق و غیرت آن آدم در 50 سال پیش در سینمای زمان شاه، و خلاصه غیرت و مرام و معرفتش که در کلام دوستان شاگردان و خودش شنیدم، سخت مرا شیفته و عاشقش کرد. حتما این مستند ارزشمند را دانلود کنید و ببینید تا متوجه شوید زمین چه گوهرهای ارزنده ای در خود داشته و دارد. و قدر آنها را که همچنان خاموش و آرام در گوشه ای کار خود را می کنند و در بوق و تلویزیون نیستند، بیشتر بدانیم. متاسفانه تا امروز توفیق نداشتم هیچ کدام از آثار او را بخوانم، و قطعا خواهم خواند تا از سرچشمه فیضش سیراب گردم. قطعا اگر "بار دیگر مردی که دوست می داشتیم" فقط توانسته باشد منِ سنگ را تکان دهد و بسیاری از آنچه را که خود می دانم در وجودم تغییر دهد، برای کارگردان کافی است. و این معجزه مستندساز است! شادی روح مرحوم نادر ابراهیمی و سلامت و موفقیت محمد حسن یادگاری صلوات حمید داودآبادی 30 دی 1398 @hdavodabadi
ناگفته شهید حاج قاسم سلیمانی از شهید حاج احمد متوسلیان چند وقتی بود که شدیدا دنبال این بودم تا چند نفر که مطمئن بودم و هستم کامل ترین اطلاعات را از حاج احمد متوسلیان فقط آنها دارند، حضوری ببینم و در این رابطه سوال کنم تا اطمینانم از اطلاعاتی که تا امروز داشتم، کامل شود. حاج قاسم سلیمانی یکی از آنها بود که اطلاعات و نظرش خیلی برایم اهمیت داشت و به نوعی ختم کلام بود. دوست عزیزم "احسان محمدحسنی" - رئیس سازمان هنری رسانه اوج - با حاج قاسم ارتباط کاری زیادی داشت. یکی دو بار به او گفتم ترتیبی دهد با حاج قاسم جلسه ای کوتاه داشته باشم. یک بار قرار شد هنگامی که حاج قاسم به شهرک سینمایی دفاع مقدس برای بازدید از صحنه های فیلمبرداری "به وقت شام" می رود، برویم آن جا که به دلایلی جور نشد. گذشت تا اینکه بنده و خانواده ام برای جشن عروسی دختر آقا احسان که جمعه شب 24 اسفند 1397 در تالار طلائیه بود، دعوت شدیم. ساعت حدود 8 شب، دور میز کنار دوستان نشسته بودیم که ناگهان چشمانم از تعجب گرد شد. حاج قاسم سلیمانی، یکّه و تنها، با لباس شخصی و خیلی معمولی، وارد سالن شد. از همان اول به ذهنم رسید بروم سراغش، ولی مانده بودم چطور؟ نمی دانم چرا کم آوردم؟! احسان حسنی لطف کرد، دستم را گرفت و برد سر میزی که افرادی خاص نشسته بودند. مرا برد جلوی حاج قاسم. حاجی محترمانه و با ادب همیشگی، سریع از جا برخاست. تا احسان گفت: - ایشون آقای داودآبادی هستند که ... حاج قاسم لبخند زیبایی زد و گفت: - بله، ایشون رو که می شناسم ... قند در دلم آب شد. چه کیفی کردم از این حرف سردار. همین طور که روی صندلی سمت راستش می نشسستم، با خنده گفتم: - خب خدا رو شکر که بنده رو می شناسید، پس نیازی به معرفی نیست. و با خنده جوابم را داد. دور میز گرد، از سمت چپِ حاج قاسم، ابراهیم حاتمی کیا کارگردان، گلعلی بابایی نویسنده، مرتضی سرهنگی رئیس دفتر ادبیات و هنر مقاومت، و محسن مومنی رئیس حوزه هنری، که پهلوی من قرار داشت، نشسته بودند. حاجی داشت با آقای سرهنگی درباره نوشتن کتاب زندگی سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) صحبت می کرد که ظاهر برای این کار دو تن از نویسندگان معروف حوزه هنری را برده بودند پیش حاج قاسم. آقای سرهنگی که فهمید با حاجی کار دارم، لطف کرد، زود حرفش را تمام کرد و به صحبت با محسن مومنی مشغول شد. سعی کردم از فرصت پیش آمده که معلوم نبود مجددا نصیبم شود و نشد! در کمترین زمان، بیشترین و بهترین بهرۀ ممکن را ببرم! آرام دهانم را بردم دم گوشی حاجی و گفتم: - حاج آقا، من تقریبا 25 ساله که در ایران و لبنان پی گیر قضیه حاج احمد متوسلیان هستم ... نگاهش به روبه رو بود. همان طور حرف می زد. جرات نکردم به چشمانش نگاه کنم. با همان لبخند روی لبش، رو کرد به من و گفت: - خب، ببینم تو که 25 سال روی این پرونده کار کردی، به چه نتیجه ای رسیدی؟! آرام گفتم: "به این رسیدم که همون روز اول همشون شهید شده اند." با لحنی ملایم گفت: "درسته. دقیقا. تا همون شب اول همشون شهید شدند." با تعجب گفتم: "پس این حرفها که بعضیا می زنند که زنده اند و در زندان های اسرائیل هستند چیه؟" لبخند تلخی زد و گفت: "این حرف ها رو ول کن." و ادامه داد: خب دیگه به چی رسیدی؟ جرات نمی کردم بگویم. نه این که از حاج قاسم بترسم، نه اصلا. بلکه از ادعای خود هراس داشتم. دهانم را به گوشش نزدیک کردم تا آن که بغلش نشسته بود، نشنود. ... و صحبت ادامه داشت و من، ساکت، ولی مات و مبهوت، مانده بودم! حمید داودآبادی 2 بهمن 1398 @hamiddavodabadi