خودکشی پرستاران در غرب
این خبر نه از اخبار ویژه 20:30 شبکه دو سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شده، نه برای سیاه نمایی غرب، توسط فلان خبرگزاری ایرانی منتشر گردیده است.
"رادیو زمانه" یک رسانه فارسی زبان است که بخشی از بودجه آن از سوی پارلمان هلند تامین میشود و مرکز آن در آمستردام، پایتخت هلند قرار دارد.
رادیو زمانه از رسانه هایی است که سالهاست برای مقابله با جمهوری اسلامی ایران پول می گیرد تا ضد اسلام و ایران و انقلاب اسلامی فعالیت کند.
درست درحالی که سایتها و شبکه های مزدور وطن فروش که از غرب تغذیه می شوند، در تلاشند تا دل مردم ایران را خالی کنند و ترس و بحران را بر ایران حاکم سازند، این خبر نشان می دهد آن قدر اوضاعشان خراب است که صدای جیره خوارانشان هم درآمده است!
رادیو زمانه به نقل از "اتحادیه ملی پرستاران در ایتالیا" و "شبکه تلویزیونی BFMTV فرانسه" نقل کرده است:
"برای دومین بار یکی از پرستاران ایتالیایی خودکشی کرد"
واقعا فکر می کنید علت این کار چیست؟!
پزشکان، پرستاران و کادر درمانی که در همه جای دنیا چه ایران، چه ایتالیا و فرانسه، در خط مقدم مبارزه با کرونا قرار دارند، آسیب پذیرترین افراد در برابر این ویروس خطرناک هستند.
مردم متمدن و بافرهنگ! ایتالیا و فرانسه، برای قدردانی از زحمات پرستاران چه برخوردی می کنند؟!
مردم عادی وقتی متوجه می شوند همسایه شان پرستار است، از ترس مبتلا شدن به کرونا، بجای قدردانی از این زحمتکشان، آنها را تهدید می کنند.
از همه بدتر اینکه همکاران خود آنها، به محض اینکه متوجه می شوند پرستاری به کرونا آلوده شده است، از سوی همکارانش تحت فشار قرار می گیرد تا مانع آلوده شده دیگران شود و خودکشی می کنند!
آیا پرستاران که مظلومترین، فعالترین و پرتلاش ترین گروه در این جنگ جهانی خطرناک هستند، باید این گونه از زحماتشان تشکر کرد تا مجبور به خودکشی شوند؟!
در زمانی که اخباری تبلیغاتی از رسانه های دولتی شان پخش می شود مبنی بر این که:
"در ایتالیا و فرانسه مردم هر شب در ساعت مشخصی در بالکن منازل خود برای پرستاران و پزشکان دست میزنند و بر قابلمهها میکوبند."
"دو پرستار فرانسوی که از همسایگان نامههای تهدیدآمیز دریافت کرده بودند، مقابل دوربین BFMTV گفتند این رفتارها دوگانه و ریاکارانه است."
حالم به هم می خورد از تظاهر به انسان بودن و شعار نخ نمای حقوق بشرشان!
غرب، قربانگاه انسانیت
حمید داودآبادی
8 فروردین 1399
@hdavodabadi
ولادت حضرت #اباالفضل_العباس (ع) #روز_جانباز
بر جانبازان راه اسلام، انقلاب و کشور مبارک باد
#جانبازان بزرگوار سید #محسن_محسنی و #مجتبی_شاکری
#شلمچه ، زمستان 1379
عکاس: #حمید_داودآبادی
من شهید شدم...آخ!
دی1365قلاویزان مهران
"حسین شفیعی"سنش ازبقیۀ جوانهای دسته بیشتر بود،اما چهرۀ شادابش کمتر از آنچه که بود،نشان میداد.حدود25سالش بود،اما سیمایش به جوانی18ساله میخورد.
درعین ساکت بودن وشیرینی،بعضی اوقات شوخیهایش گل میکرد،آنهم چه شوخیای!
صبحها که درسنگر دیدهبانی بود،یک قوطی خالی کمپوت سر چوبی بلند میکرد وبالای سنگر تکان میداد.لحظهای بعد گلولۀ تکتیراندازان عراقی قوطی راسوراخ میکرد.این شده بود سرگرمی هر روزۀ شفیعی!
یکی ازهمین روزها بود که شفیعی هرچه انتظارکشید،گلولهای به قوطی کمپوت نخورد. قوطی را بیشتر تکان داد،اثری نبخشید. دقیقهای که گذشت ناگهان گلولهای شلیک شد وکنار گردن شفیعی راشکافت.
تکتیرانداز عراقی که ازشوخیهای او در بالابردن قوطی کمپوت عصبانی شده بود،ازسوراخ بسیار کوچکی که شاید به اندازۀ کف دست بر بدنۀ سنگر تعبیه شده بود تا دیدهبانها بتوانند کانال و شیار مقابل را زیرنظر بگیرند،نشانۀ او راگرفته وگلولهای شلیک کرده بود.
لحظهای بعد تلفن صحرایی سنگر به صدا درآمد.تنها این کلام به گوش رسید:
-برادرطحانی...برادرطحانی...من شهید شدم...آخ.
بچهها سراسیمه به سنگر پیشانی هجوم بردند که ناگهان با گردن شکافته وغرق درخون شفیعی روبهرو شدند.بلافاصله او را به اورژانس واقع درشهر مهران بردند.
فردای آن روز شفیعی با گردن باندپیچی شده و باهمان لبخند همیشگی به خط برگشت.هرچه امدادگرها به او اصرارکرده بودند که به تهران برود،قبول نکرد.
یکی از روزها شفیعی و بقیۀ بچهها را آوردم و مقابل پتوی رنگی که به دیوار سنگر زدم،ازشان عکس تکی گرفتم.
شفیعی شهید شد...آخ!
جمعه10بهمن1365
عملیات کربلای5شلمچه
دم ظهربود که خبرشهادت شفیعی راشنیدم. جریان راکه جویاشدم،بچهها گفتند:
شفیعی کناربچههای دیگه توی سنگر سرپوشیده درازکشیده بودکه یه گلولۀ مینیکاتیوشا خوردروی سقف سنگر.سقف سوراخ شد و یه ترکش خورد توی سر شفیعی.بقیۀ بچههارو هم فقط موج انفجار گرفت.
جنازهاش کنار پست امداد بر زمین دراز شده بود.پتویی سیاه وخیس روی آن کشیده بودند.آرام وساکت خفته بود.ازبس صفا وصمیمیتش برایم دوست داشتنی بود،جرأت نکردم بروم جلو پتو را کناربزنم و به سیمای سادهاش نگاه کنم.
یکآن به یاد حرفهای دوسه روزپیش دراتوبوس افتادم که بهش گیر میدادم:
-شفیعی، خوبی؟
-آره.
-خوشی؟
-آره.
-خرّمی؟
-آره.
-دماغت چاقه؟
که مثلا ازکوره درمیرفت و تند میگفت:
-عَه...همش میگی خوبی،خوشی،خُرّمی....
سپس خندهای کرد وگفت:
-داودآبادی،تو بااین هیکل گُندهات،باید کوله پشتیت روبندازی پشتت و بدویی توی خاکریز وبری جلوی سنگرا وایسی بگی:
-بازم مدرسم دیر شد،حالا چیکار کنم؟
حسین شفیعی متولد2فروردین1336مزار: اصفهان،نجفآباد،مهردشت،گلزارشهدای علویجه
حمید داودآبادی
10فروردین1399
@hdavodabadi
غم یار ...
شرح عکس: اسفند 1360 گیلانغرب – تپه کرجیها
از راست:
شهید محمد مقدم، حمید داودآبادی، ناشناس، شهید سیدعلی ولی زاده، ناشناس، شهید علی مشاعی
ایستاده: کاظم نوروزی، فرمانده تپه
سه درد آمد بجانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار
پنجشنبه 5 فروردین 1361 – گیلانغرب – تپه کرجیها
سرانجام آخرین روزهای استقرارمان در خط رسید. آخرین روز، سری به رودخانه زدیم و آبتنی کردیم. چند روزی از بهار سال 61 را پشتسر گذاشته بودیم که نیروهای تعویضی وارد خط شدند تا جایگزین ما شوند.
به "سیدعلی ولیزاده" گفتم: مگر تو و "محمد مقدم" نمیآیید عقب؟
گفت: چرا، ولی اول نیروهای جدید رو توجیه میکنیم، بعدا میآییم.
خداحافظی کردیم و سوار بر وانت به شهر گیلانغرب رفتیم.
هنوز در محل اعزام نیرو از وانت پیاده نشده بودیم که آژیر آمبولانس همه را از سنگرها بیرون کشاند. آمبولانس تپه کرجیها بود. به دنبالش به بیمارستان رفتیم.
هوا میخواست تاریک شود. سه پیکر را از ماشین پایین گذاشتند؛ محمد مقدم، سیدعلی ولیزاده و جوانی که بچه تبریز بود.
باورم نمیشد. ساعتی قبل پهلوی آنان بودیم و منتظر بودیم تا خودشان بیایند، نه اجسادشان.
قضیه را که از راننده آمبولانس پرسیدم، گفت:
"سه تایی داشتند به پایین تپه میرفتند که یک خمپاره 60 خورد پشت سرشان. درجا شهید شدند. "
سیدعلی ولیزاده هشت ماهی میشد که در گیلانغرب بود. بالای جسدش که نشستم، خاطرات اولین شبش در خط مقدم در نظرم تکرار شد.
در ارتفاع چغالوند که بود، بر اثر اصابت گلوله قنّاصه به بالای ابروی سمت چپش، بیهوش شده بود. خودش تعریف میکرد:
"وقتی تیر خوردم، نفهمیدم چی شد. هیچی احساس نمیکردم. فقط چشمانم را که باز کردم، دیدم یک خانوم با لباس سفید بالای سرم وایساده. جا خوردم. خوب نمیدیدم. با تعجب گفتم:
- تو حوری هستی؟ که زد زیر خنده و گفت:
- اشتباه گرفتی برادر؛ من پرستارم، نه حوری. اینجا هم تهرانه، تو هم زندهای.
خیلی حالم گرفته شد."
مثل اینکه ترکش هم میدانست از روبهرو بر او کارگر نیست، این بار از پشت سرش را شکافته بود.
محوطه با نور کم ماشین روشن شده بود. جنازه هر سهشان کنار خیابان روی زمین بود.
اولین روزهای عید 1361 که شهرها غرق در شادی نوروز بودند، پیکرها را آماده می کردند تا محمد مقدم به تهران اعزام شود، سیدعلی ولی زاده به کاشان و آن جوان که اولین ساعت و روز حضورش در جبهه به شهادت رسیده بود، به تبریز.
شهید "سیدعلی ولیزاده کاشی" متولد 1 اسفند 1343 شهادت 5 فروردین 1361 گیلانغرب. مزار: کاشان، گلزار شهدای دارالسلام
شهید "محمد مقدم" متولد 14 اسفند 1342 شهادت 5 فروردین 1361 گیلانغرب. مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 24 ردیف 111 شماره 38
حمید داودآبادی
@hdavodabadi